اولین شب تنهایی بعد زایمان الان بی میل دارم شام میخورم در حالی که دوتا بچه ها رو بعد بهونه گیری آرین که کلی بعد اینکه زدم خوابید و عرشیا که یهو چنان گریه کرد که بند دلم پاره شد و شوهری که خسته از سرکار اومد و در جوابم که گفتم برم چندروز خونه مامانم گفت حالا مگه واجبه گذشت در حالیکه که کمرم درد می‌کنه و حس میکنم افسردگی گرفتم...

ای بابا سخته که کاش بری خونه مامانت حتی شده یک هفته.
مردا همین قدر بی درک و فهمن.

عزیزم تنهایی خیلی سخته،درکت میکنم
من خودم از روزی که زایمان کردم تا الان هیچکس کمکم نکرده و نمیکنه حتی مامانم اصلا به روی خودش نمیاره، دختر من کولیک و رفلاکس داشت من ماه ها بخاطر این بی‌خوابی داشتم جوری که خودمو میزدم بخاطر فشار روانی زیاد و بی خوابی ولی دیگه چاره ای نداشتم خودم بودمو خودم ....
انشاالله خدا بهت صبر بده کمکت بکنه عزیزم

عزیزم خیلی سخته با یک بچه دوساله یک زایمان دیگه هم داشتی
ای کاش میراشتی بزرگتر بشه دومی بعد میاوردی واقعاً خدا بهت صبر بده
من سر پسرم خیلی افسردگی شدیدی گرفتم الان بعد گذشت دو سال هنوز فکر میکنم خوب نشدم یعنی اگه بچه دوم بیارم بازم افسردگی میاد سراغم

من توی این مرحله واقعا کم اوردم و حس میکنم اگه همینطوری پیش برم به خودم و بچه آسیب میزنم.پسفردا دارم میرم اهواز خونه ی مامانم.البته مامانم دو هفته اومد پیشم و رفت ولی طاقت ندارم.حس میکنم ناتوان شدم

😥😥
درکت میکنم منم تنها بودم خیلی سخته🥺