بعد از ی ساعت بازم بچم بیدار نمیشد گفتم طول کشید چرا بیدار نمیشه گفتن پاهاش رو بکش ماساژش بده اما هر کار میکردم ی کم گریه میکرد باز می‌خوابید بعد دوساعت همچنان بیهوش بود ب من گفتن بهش شیر بده گفتم آخه هوشیار نیست چجوری شیرش بدم گفتن نه خوبه فقط خوابه شیرش بده خلاصه ما بچه رو ی کم شیر دادیم نمیتونست زیاد مک بزنه تا اینکه بردنش بخش ولی پرستارهای بخش هم میگفتن نباید میاوردینش چون هوشیار نیست پرستارهای بخش ریکاوری می‌گفتن خوبه فقط خوابه خلاصه تو بخش هم بهش شیر دادم بچه خواب بود

من از شدت خستگی رو پام نمیتونستم وایسم از شدت گریه هم سردرد شدید شدم لبامم از گرسنگی خشک شده بودن حتی اب هم نمیتونستم بخورم از بس ناراحت بودم گفتم ب پرستار ی لحظه حواستون ب بچه من باشه برم ب باباش بگم بیاد من میخوام برم ی قرصی چیزی بخورم گفتن نه ما مسئولیت قبول نمی‌کنیم منم ب همراه اتاق کناری گفتم بچم خوابه تا من برم پیش همسرم و بیام حواستون باشه بنده خدا هم قبول کرد تا من رفتم جلو در نرسیده ب همسرم زنگ زدن برگرد ترسیدم دویدم اومدم تا بچه کلی بالا آورده

از اون لحظه پرستار و خدمه وایسادن قضاوت کردن من چجوری مادری هستی ک بچتو تنها گذاشتی رفتی

اون یکی می‌گفت برات متاسفم اگر بچت خفه میشد میخواستی چیکار کنی

دوباره یکی دیگر می‌گفت همینجوری داری بچه بزرگ می‌کنی من فقط می‌شنیدم و اشک میرختمو بچه بغلم بوسش میکردم فقط گفتم عیب ندارد قضاوتم کنید حق دارید
ادامه تاپیک بعد

۳ پاسخ

میگفتی‌گ. و خوریش ب شما نمیومده

میگفتین گم شین کثافتا حال روزم مشخص ک مادر بفکری هستم یا نه

وای خداااااااااا بهت صبر بده منتظرم فقط بگی بچت خوب شده 😔

سوال های مرتبط

مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
خلاصه ما با هزار امید منتظر بودیم ک‌صدا بزنن بعد از یکساعت انتظار و صدا زدن گفتن نتونستیم رگش رو پیدا کنیم باید ببری بزرگتر ک شد بیاریش پام شل کرد افتادم همه سختیای اون دو روز اومد جلو چشمم اشکای بچم گریه هاش حین خونگیری ،بزور گرسنه نگه داشتنش،اینم بگم ک ی بچه بزرگتر هم داشتم ک پیش هیشکی نموند و مجبور بودیم پا ب پای خودمون بیدار نگهش می‌داشتیم بیمارستان می‌بردیم اونم سختیای خودشو داشت خیلی سخت گذشت دیگه کنارش کلی گریه کردم تو اتاق ریکاوری و باهاش حرف زدم زود بهوش اومد بردنش تو بخش و بهش شیر دادم دو سه ساعت بعد بردیمش خونه ما دایم می‌بردمش دکتر ،هم اکو می‌گرفتم هم چکاپ همه چی هم بهش میدادم دریغ از ی ذره رشد دریغ از ی ذره تغییر

هرجا میرفتم و میرم از بس درمورد ریز بودن و ضعیف بودن بچم میگن دیگه خسته شدم خیلی روزهای سختی برام میگذره هرجا میبرم میگن ی کم بهش برس تمام وقتتو بذار ی جوری میگن انگار خودم تو خونه زیر کولر گازی فقط خوابیدم بچمم ب امون خداست

حالا از ی طرف تنگی دریچه قلبش از ی طرف غذا نخوردن و رشد نکردنش، دکترهای قلبم میگن اینهمه ضعیف بودنش بخاطر قلبش نیست و غذای کافی بهش نمی‌رسه و منکه این وسط دنبال یه راهی هستم بچم ی کم رشد کنه گفتم بذار بالن بشه شاید ی کم جون بگیره

بخاطر همین در تلاش بودم ک دوباره بذارم تونوبت برا بالن اینجا منظورم تو سایت گهواره یکی از دوستام از یزد ک بچش مشکل بچه منو داشت برد بچشو بالن زد و کاملا مشکلش حل شد خداروهزار مرتبه شکر
ادامه تاپیک بعد
مامان مهرسانا👶ماهان مامان مهرسانا👶ماهان ۱۷ ماهگی
😢 پرستار گفت اول بهش ابجوش نبات بدید اصلا نمیخورد. گفتن شیرش بده شاید شیر میخواد اما شیرم نمیخورد.و یه چند باری بالا اورد که پرستار گفت طبیعیه این به خاطر بیهوشیه اصلا نمیتونستم کنترلش کنم و به شدت گریه میکرد بیتابی میکرد همسرم دارو هارو اورد و بهش استامینفون دادیم. نمیدونم چرا دکترش بهش مسکن تزریقی نداده بود 🤦‍♀با استا هم اروم نشد بچم خیلی گریه میکرد هرچقدرم بهش شیر میدادم اصلا مک نمیزد. و مشخص بود درد داشت پرستار گفت فورا برید شیاف بگیرید براش و شیاف گذاشتیم باز هم دردش زیاد کم نشده بود بچم هم استرس گرفته بود هم درد داشت منم پا به پاش اشک میریختم به دکترش تماس گرفتن و گفتن که خیلی اذیته دکترش گفت یه چند سیسی دیگه استا بدید اگه اروم نشد تزریق بزنید براش. با همسرم گزاشتیمش توی پتو فقط تابش دادیم تا کم کم خوابش برد اروم شد. ساعت شد ساعت ۲ظهر و گفتن برید حساب داری و مرخصید. اینم بگم که زیر شکمش پانسمان داره و روری بیضه هم چنتای بخیه جزبی داره. اما گفتن بخیه های زیر شکمشو باید بعد هفت روز بریم پیش دکترش و بخیه هاشو بکشیم
مامان امیر مامان امیر ۱۴ ماهگی
خانما چقدر به چشم نذر اعتقاد دارید من که با چشم خودم دیدم بچه من وقتی به دنیا اومد ۲ کیلو نیم بوده اصلا نمیشده بغلش کرده من که گفتم میمیره بعد رفتم پیش ی دکتر بنده خدا ادم پیر بوده بهم گفت هرروز بشورش و شیر خودت تقویت کن منم همین کارو کردم و بچه کم کم داشت وزن میگرفت ۴ ماهش شده بردم برای واکشن وزنش بوده ۵ نیم انقدر چاق شده بود که هم پرستار های بهداشت گفتند این همون بچه خلاص همین که اومدم خونه بچه تب کرده حالش خیلی بده شده ۵ شبه بستری شده از همونجا دیگه سعی کردم از خونه کمتر برم بیرون وقتی ۷ ماهش شده رفتم خونه یکی از فامیل ها گفتند ولی چه بچه تپل داری بغلش میکردن بوس اینا دوبار بچه حالش بد شده تا چند روز من کارم بود دکتر رفتند بعد هم گفتم این بچه ش مریضه ی مشکل داره که فقط راه بیمارستان گرفته دیگه از همونجا اصلا بچه رو از خونه بیرون نکردم تا که ۹ ماهش شده بردمش دکتر گفت وزنش خیلی بالا بودم ۱۳ کیلو بوده اینم بگم من بچم از ۴ ماه که بودش شیرخشک رژیم میداد در کنار شیر خودم بعد دکتر گفت شیرت خیلی چرب دیگه به بچه نده که این بچه خیلی چاق شده دیابت میگیره مریضی منم ترسیدم شیر خودمو دیگه ندادم بازم که شیر خشک رژیم میخوره وزنش میره بالا الان بگذریم از این حرف ها دیشب ی بنده خدا اومد خونه من و بچه خودش مینداخت رو سفر خودش غذا میخوره اون از خونه رفته الان بچه هم اسهال به شددت و خون هم هست نمیدونم چیکارکنم 8
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
سلام دوستان خیلی دلگیر و ناراحتم چند روزه

خواستم علت ناراحتیم رو اینجا بنویسم ک هم بهم دلگرمی بدید

هم خودم کمی آروم بشم بتونم با شرایط کناربیام

ممکنه توی چند تا تاپیک همه رو بگم صرفا برا آروم شدن خودم می‌نویسم اگر دوست داشتید بخونید برامونم دعا کنید

خیلیاتون در جریان وزن نگرفتن بچم هستید و میدونید تمام آزمایش ها چکاپ ها بردمش ولی چیزی الهی شکر نشون نداده و سالمه

تنها مشکلی ک داره بچم تنگی دریچه ریوی قلبش هست

ک این مشکل نه تو بارداری مشخص شد نه بعد از تولد بچم، دقیقا توی ۴ماهگیش متوجه شدیم نگم بهتون ک اون روزا چ حال بدی داشتم چقد گریه میکردم خیلی غصه خوردم و فکرای جور و ناجور ب ذهنم میومد

خلاصه اینکه بعد از یه هفته این دکتر اون دکتر بردن همگی گفتن ک با یه بالن ساده مشکل برطرف میشه

و من هم دلخوش اینکه بچم خیلی زود با ی بالن کاملا سلامتیش رو بدست میاره

تقریبا دوماه بعد از اینکه فهمیدیم بردمش دکتر برا بالن ک نوبت گرفتیم توی بیمارستان خصوصی ک بالن بشه

نگم ک چقد سخته بچه رو گرسنه نگهداشتن اونم بچه من ک نه شیر خشک میخوره نه غذا فقط چسبیده ب سینم هست شیرمم کم با بدبختی شب رو صبح کردیم بردمش برا بالن

وای ک باهر خونگیری از بچه هزار بار میمردمو جیغ میزدم خودم بچه ضعیف بود وزن نگرفته بود گرسنه هم ک بود رگاش بد پیدا میشد با هزار جگر خونی خون رو گرفتن آمادش کردم برا بالن وقتی صدامون زد دیگه خوشحال بودم ک قراره روزهای خوبی بیاد از این به بعد

گذاشتمش رو تخت تو اتاق عمل خواستن بیهوشش کنن بچم ی جوری دنبال بغلم بود و گریه میکرد و اشک می‌ریخت ک نمیتونستم برم از اتاق عمل بیرون اما زوری بیرونم کردن گفتن نمیشه بمونی دیگه

ادامه توی تاپیک بعد
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۴ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح