۳ پاسخ

بچه همه جا زهرمار ادم میکنه
چ مهمونی چ پارک چ مسافرت چ بازار

خب بچه اس و هزار اتفاق منم هر سری رفتم مسافرت بچم مریض شده ولی من زیادنمیرم مسافرت ولی اگه تصمیم گرفتیم که بریم میریم حتما

با بچه کوچیک تا در حیاط نباید رفت ولی کو گوش شنوا شوهر من ب شدت اهل مسافرت و تفریحه بخدا حاضرم تنها با خانواده یا دوستاش بره منو نبره ولییییی لجججج باز تر ازین حرفان 🤦🏼‍♀️خب با بچه هم ب من زهر میشه هم ب تو مرد حسابی بیخیال شو دیگ

سوال های مرتبط

مامان امیرعباس یاسین مامان امیرعباس یاسین ۴ سالگی
تجربه 2
هیچی دیگه ساعت 9شب رسیدم‌بیمارستان مدارکمو دادم ماما اونجا معاینه‌ ام کردم‌ دیگه بستریم کردن بعد اومدن آمپول فشار زدن وقتی رسیدم شام نخورده بودم ‌از وقت شام گذشته بود کارکنان بیمارستان گفت شما شام خوردی گفتم نه برام آوردن بعد دیگه دردام زیاد شد پنج‌دقیقه پنج دقیقه میومد سراغم دیگه هیچی گفتن دوست داری کی پیشت باشه مادر شوهرت یا همسرت منم با همسرم راحت بودم ‌چون همسرم خیلی کمکم کرد میبردم حموم کمرمو با آب گرم ماساژ میداد دردام کمتر میشد هیچی خواهر دیگه تا صبح نخوابیدم بیدار بود درد می‌گرفتم که پنج سانت شدم ماما یه گازی بهم داد که اسمش گاز لبخنده خیلی حالمو‌خوب میکرد از اپیدورال که پسر اولم انجام دادم خیلی بهتر بود مثل ماسک اکسیژن میزاشتم جلو دهنم که باهاش آروم میشد موقع دردام بعد دکترم بنده خدا خیلی دکتر خوبی بود شماره شو بهم داد هر موقع حالم بد شد زنگ بزنم بهش منم ساعت شش صبح دردام وحشتناک شد به شوهرم گفت محمد حالم بده خواهش میکنم به دکتر زنگ بزن بیاد منو سزارین کنه شوهرم می‌گفت صبا زشته بنده خدا خوابن منم همینجور اشک میرختم آخرش ساعت هفت صبح خودم رنگ زدم به دکتر گفتم خانوم دکتر خواهش میکنم بیا منو سزارین کن حالم بده هی بنده خدا مگفت صبا خوب داره میری جلو دیگه چیزی نمونده زایمان کنی فسقل قشنگتو بغل بگیریا قوی باش تو نصف راه رفتی باهاش حرف زدم آروم شدم🤧
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
چند روز بچه ها هی می گفتن بریم پارک پارک پارک گفتم‌بتشه صبر کنبد جمعه می برمتون چون روزای دیگه نمی تونستم دیشبم مهمون بودیم تا امشب به شوهرم گفتم پا شو ببریمشون پارک نزدیک خونه مامان اینا اونجا پارکش عالیه کلی وسیله بازی داره گفت باشه رفتیم دنبال مامانم رفتیم پارک ما سه تایی نشستیم بچه هارو فرستادیم بازی کنند ده دقیقه اولش بیشتر بازی نکردن 😑🙁بعدش رفتن نشستن رو سرسره ها پایین نمیومدن بچه ها پشت سرشون منتظر موندا بودن پدر و مادرشونم کنارشون هرچی من و شوهرم داد می زدیم که بیاین پاین این دوتا فقط نشسته بودن بچه هارو نگاه می کردن تا با زور آوردمشون پایین دلوین که باحیغ آوردمش گفتم فکر کردی پارک رو خریدی اینجا هم زور میگی به مردم 😑خلاصه دوباره رفتن بالا یه دختر گنده نره خر اوند که قشنگ ۲۰ و خورده ای سالش بود برعکس خوابیده بود رو سرسره لنگش تو هوا بعد ماهلین اومد بیاد پایین نزدیک بود پاش بخوره تو صورت ماهلین 😑مامانم پا شد رفت به دختره گفت خواهشا بلند شید از اینجا نزدیک بود کفشت بخوره تو صورت بچه این چه وضعشه 😑خلاصه گفت پارک واسه همه اس گفتیم بله نه واسه تو اینح ری اومدی لم دادی رو سرسره خلاصه همون شد همون این دوتا دیگه اصلا نرفتن بازی کنند خورد تو ذوقشون هرچی گفتیم برید بازی کنید دیگه اومدن چسبیدن به من باز نق و غر و دعوا🥴گفتم خدا وکیلی من اینجا آسایش ندارم یه دودقیقه باز بازی کرد دلوین بعد اومد گفت من شام می خوام گشنمه هیجی یکساعت نشده پا شدیم رفتیم شام بگیریم 😑😑گفتم به من نیومده یک ساعت بیام بیرون مغزم تو آرامش باشه یا باید از دست مردم کاراشون حرص بخوریم یا از دست این دوتا یک هفته بود هی می گفتن بریم پارک آخرشم ده دقیقه بیشتر نشد اومدن چسبیدن به من 😑
مامان حسین جانم🫀 مامان حسین جانم🫀 ۴ سالگی
سلام مامانا ببینید من حق دارم یا نه
ما یزد زندگی میکنیم جاریم اینا شیراز
بعد جاری من شیرازی هست از اونایی که خیلی سیاست دارن و با چرب زبانی مارو از سوراخ میکشم بیرون
ما سه تا جاری هستیم اون دوتا جاریم چش هم ندارن یعنی اصلا سلام هم نمیکنن
همش میگن اون حسوده و فلان
ولی هردوشون منو خیلی دوست دارن چون من اهل تیکه انداختن و کلاس گذاشتن نیستم
و هیچوقت تاحالا دخالت نکردم برای همینم اونا منو دوست دارن و خیلی بهم احترام می‌زارن
خلاصه این جاری شیرازیم هروقت مییومد یزد دو سه روز خونه ما میموند ما هم دوست داشتیم
هروقت که مارو میدید میگفت یه هفته بیاین شیراز خونه ما بمونین به هیچکسو نگین که اومدین (یکی خواهر شوهرمو و اون جاریم هم شیراز زندگی میکنن)
بخدا مییومدن خونمون اصلا بلند نمیشد کار کنه هیچییییی دست به سیاه و سفید نمی‌زد شوهرم میگفت مگه رستوران هست که اینجور می‌شینن
ولی من یه بارم گله نکردم و همش با مهربونی محبت کردم

تا ما بعد هفت سال رفتیم شیراز
ما سه شب هتل داشتیم گفتیم شب چهارم بریم خونه این جاریم بخوابیم و صبح بیایم یزد
چون آنقدر اصرار می‌کنه که یه هفته بیاین بمونین یه شب بریم خونشون
خلاصه همسرم به برادرشون اطلاع دادن که ما اومدیم شیراز اولش برادرشوهرم گفت هروقت میخواین بیاین خونمون
روز بعدش برادرشوهرم زنگ زد که فردا شب بیاین پارک فلان جا
ما بعد از ظهر بود که رفتیم پارک و جوجه درست کردن
بقیشو پایین میگم