صداشو شنیدم که رفت تلفنی با دکترم صحبت میکرد و شرح حال منو میداد بهش گفت آره الان دوباره میگیرم خبر میدم بهتون
من همش دعا میکردم بچم چیزیش نباشه از یک طرف هم با خودم میگفتم کاش برم سزارین
اومد نگاه کرد گفت تو تکون میخوری دستگاه تکون‌ میدی ، ( من یه تکون‌ هایی‌میخوردم ولی صدا قطع نمیشد) بهش گفتم من اصلا تکوو نمی‌خورم میخوای وایسا همینجا نگاه کن دارم میمیرم از درد بذار بلند شم
بعد بهم گفت تو هنوز دو سانتی این کار هارو می‌کنی گفتم یعنی قرار از این بدتر بشه گفت اوه معلومه شکمت مثل سنگ‌سفت میشه و ول می‌کنه گفتم ندارم هنوز اینجوری علایم من فقط درد شدید دارم بیشتر از این نمیتونم منو ببرید سزارین
گفت همینجوری الکی نمیشه که
دوباره برام دستگاه وصل کرد گفت تکون‌نخور که دستگاه خراب می‌کنی
من دیگه برام مهم نبود خراب بشه از خدام هم بود گفتم به درک نهایتش میرم سزارین ولی همش دورادور حواسش بهم بود اگه میدید تکون‌میخورم تایم از اول حساب میکرد
ساعت‌نزدیک‌های ۹ شده بود آخرین بار که اومده بود تو‌ اتاق دستمو گذاشته بود روی دستگاه که نگهدارم تکون‌ نخوره
دوباره نوار قلب گرفت رفت به دکتر زنگ زد گفت ولی باید وصل باشه من برام مهم نبود تا از اتاق رفت شروع کردم به نشستن و داد زدن
صداشو شنیدم که داره به دکترم شرح حال میده
تلفن که قطع کرد شنیدم گفت بچه‌ها فلانی رو‌ آماده کنید
یعنی اون لحظه بود که دنیا رو دادن بهم
فهمیدم دکترم گفته آماده کنید برای سزارین

۳ پاسخ

ساعت نزدیک ۹ بود دردها دیگه امونم بریده بود همش صداش میزدم ولی نمی‌آمد بعد داد میزدم میگفتم برای چی من باید هر دوتا درد بکشم نامردیه توروخدا زودتر منو ببرید
دیدم اومدن لباس هامو عوض کردن گفتم کی میبرید منو گفت‌ میبریم عجله نکن
من دیگه فقط به این امید. که دارم راحت میشم درد هارو می‌کشیدم دوباره رفتم دستشویی آب داغ گرفتم رو خودم
دیدم دوتا زایمانی رو تختن چقدر بد بووود فقط داد میزدن
من برگشتم تو اتاق نشستم به انتظار

ادامشو بزار

واییی
لطفا ادامشو بزاز

سوال های مرتبط

مامان لیام مامان لیام ۵ ماهگی
ماما بعدی اومد و خودش و معرفی کرد گفت منم از این به بعد مسئولت بهش گفتم من ماما همراه خواسته بودم چرا نیومده گفت همراهیت باید پیگیری کنه گفتم خب گفتین بهش گفت نه توام فعلا لازمت نمیشه
اوکی دستگاه رو زد نوار قلب چاپ کرد گفت نمیدونم کوچولوت بی حال یا خوابه باید یک نوار دیگه بگیرم خوب نبوده گفتم یعنی چی که خوب نبوده گفت صبر کن دوباره بگیرم کلی غصه گرفت منو چون واقعا دردها داشت شدتش بیشتر میشد و صاف خوابیدن تو اون حالت خیلی عذاب آور بود ، گفتم پس بذار برم دستشویی من دستشویی دارم ، گفت باشه پاشو برو بیا بعد میزنمش ، من خوشحال پاشدم واقعا دراز کشیده تحمل درد سخت تره
رفتم سرویس آب گرمشو باز کردم رو شکم و کمرم آب می‌گرفتم یکم آروم میکرد
دوباره برگشتم بهش گفتم نمیشه نزنی درد دارم نمیتونم دراز بکشم گفت نه باید وصل باشه
صبحانه آورده بودن گفت اگه میخوای صبحانتو بخور بعد بزنم گفتم نه نمی‌خوام فقط یک دونه خرما که همراهیم آورده بود برداشتم خوردم دراز کشیدم
دردهام هر ده دقیقه شده بود و شدیدتر
دوباره وصل کرد و رفت با ماما قبلی اومدن داخل اون یکی گفت این که خوبه ان اس تیش چرا میگی خوب نیست گفت نه این حرفا من زیاد توجه نکردم چی میگن
گفت حالا زنگ میزنم به دکترش بذار یکی دیگه بگیرم
بعد رفت ، فکر کنم ساعت های ۸ بود که صداش کردم دردهام هم شدید شده بود و هر پنج دقیقه رسیده بود بهش گفتم خیلی درد دارم توروخدا بیا اینو باز کن گفت نمیشه تو شرایطت جوری هست که باید دستگاه بهت وصل باشه گفتم من میمیرم از درد نمیتونم بذار برم حداقل دستشویی یکم راه برم باز دوباره باز کرد گفت باشه برو زود بیا
پاشدم رفتم فقط دلم به همون چند ثانیه خوش بود که میرم آب میگیرم رو کمرم یه چند لحظه بهتر میشه دردها
مامان ویهان مامان ویهان ۶ ماهگی
تجربه زایمان(پارت5)

تا از من نوار قلب بگیرن تخت کناریمو اعلام کردن سزارین و سریع گان تنش کردن بردن اتاق عمل، مامانش هم از تمام مراحل ازش عکس و فیلم میگرفت😐 ماماعه که نوار قلبمو دید گفت انقباض نداری؟ گفتم نه اصلا دردم ندارم، بهم خرما داد خوردم دوباره با یه دستگاه دیگه نوار گرفت بازم دیدم راضی نیست یجوریه، گفتم چی شده؟ گفت سه تا مورد هست که برای ما مهمه تو فقط یه موردشو داری، من که نفهمیدم این ینی چی ولی رفت دستگاه تخت کناری رو آورد و صداشو کلا قطع کرد که من صدای ضربان رو نشنوم و برای بار سوم نوارقلب گرفت، توی همین حین صداش از توی سالن میومد که به دکترم زنگ زده بود و شرح حال منو میگفت، نوار سومی رو که دید کلا همه دم و دستگاها رو جمع کرد و رفت دوباره زنگ زد گفت اینم نان اومده، دوتا خدمه اومدن لباسامو به سرعت عوض کردن گفتم چی شده؟ خدمه گفت احتمالا بند ناف دور گردن بچته که ضربانش خوب نیست میری سزارین، خدایا یه استرسی گرفتم که نگو، کل این پروسه دو سه ساعت طول کشید و من رفتم اتاق عمل...
مامان الینا🐣🌈 مامان الینا🐣🌈 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه_زایمان
بعد امد معاینه ام کرد الکی گفت دو سانتی ،بماند چقد بد هم معاینه کرد وقتی دستش کرد داخل واژنم انگار میخواست چنگ بندازه اینجور که من دستش کشیدم بیرون
بعد ازم نوار قلب میگرفتن هی و دم به ساعت میومد داخل اتاق یه داد بیدادی میکرد که چرا گریه میکنی
من از استرس اشکام فقط میومد بی صدا
بعد امدن برام شیاف گذاشتن که دردم رو یاد کنم اما خوشبختانه من دردم رو یاد نکردم وقتی دید که با شیاف دردم رو یاد نکردم گفت براش اینداکشن انجام بدید من سریع رفتم تو گوشی زدم وقتی فهمیدم القای زایمان طبیعی سریع رفتم داخل دستشویی درمم قفل کردم😂که خوشبختانه دکترم امد و معاینه ام کرد وقتی معاینه کرد گفت تو اصلا باز نشدی چجوری تورو معاینه کرد که گفته دو سانت بازی
بعد گفت باتوجه به سنو ایشون و علائمی که داره باید سزارین میشد چرا هنوز اینجاست دیگه باهام بحثشون شد اما دکتر باهاش راه امد گفت باشه تا ۶،۷صبر میکنم اگه دردش رو یاد کرد که هیچ اگه نکرد باید مریض منو اماده کنید برای عمل
خلاصه امدن یه سرم برام وصل کردن که دردم یاد کنم با یه دستگاه خوشبختانه دستگاهشون خراب شد دیگه مجبور شدن دستی وصل کنن بهم سرم رو منم تا اون ماما میرفت بیرون از اتاق سرم رو میبستم وقتی میومد تو اتاق یکم بازش میکردم
خلاصه دوساعتی گذشت. امد تو اتاق کفت هنوز درد نداری گفتم نه اصلا دیگه اخرای شیفتش هم بود حرصش گرفته بود تیرش به سنگ خورده با اعصاب خوردی رفت خونه اش و به جز من حتی همه همکاراش هم خوشحال شده بودن از رفتنش
وقتی که رفتش دیگه تاساعت ۷ صبر کردن بعدش دکترم رفت اتاق عمل و زنگ زد بالا گفت مریض منو بفرستین پایین برای عمل دیگه منو لباس پوشوندن رفتم اتاق عمل
مامان ستیا مامان ستیا ۸ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت چهار:

دستگاه نوار قلب و آن اس تی رو وصل کرد گفت تکون خورد دکمه رو بزن دوبار تکون خورد تو اون ۲۰ دقیقه ولی نمیزنم ماما اومد نگاه کرد گفت چرا نمی‌زنی گفتم خب تکون نمیخوره میگه من از رو نواز میفهمم تکون خورده گفتم خب من نفهمیدم دروغ ندارم بگم🤣🤣 خودش اومد دستش و گذاشت رو شکمم که تکونی حس نکرد. دکتر اون شیفت اومد تو تریاژ و من و دید گفت برای چی اومده گفت از سر شب اینجاست ولی هنوز ۳ سانته میخواد بستری بشه گفت نوار قلبش خوب بوده فقط فهمیدم گفت انقباض ثبت شده گفت ببین اگه خودش میخواد بستری کنید و گرنه بره چون بستری بشی تا فردا عصر معطلی گفتم نه درد دارم به خونه نمی‌کشم
دیگه گفت پس کارهای بستریش و بکن. سر از پا نمی‌شناختم. دیگه لباس بیمارستان و دادن تنم کنم گفت برو به همراهت بگو کارا بستریت و بکنه رفتم بیرون به شوهرم گفتم نوار قلب بچه خوب نبود بستری میکنن
به این شکل ساعت ۱۲ من بستری شدم و رفتم بخش زایشگاه
نگم از حال و هوای زایشگاه براتون🤦🏼‍♀️
مامان نها🫧🤍 مامان نها🫧🤍 ۱ ماهگی
🌿 تجربه زایمان سزارین
پارت چهارم
دکتر دوباره اومد گفتم تورو خدا خانم دکتر هرچی بخوای بهت میدم فقط منو ببر سزارین 🥺
دکتر خندید و گفت خانم اینطور که نیست هرچی دلش خواست ببرمش سزارین باید یه دلیل داشته باشه 😶
منم میگفتم خب ضربان قلبش اومده پایین حالا هی میخواست بگه نه اون که نرماله طبیعیه
یه چیزی که یادم رفت این بود من گلاب به روتون هم روز زایمان هم روز قبلش هر چیزی رو که می‌خوردم استفراغ میکردم حالت نمی‌دونم چرا ؟!
ساعت۲دقیق یادم نیست چون درد داشتم که یه ماما اومد تو اتاق و گفت یه خبر خوب بهت بدم قراره بری واسه سزارین 😍
اون لحظه احساس کردم اون ماما یه فرشته بود که این خبر رو بهم گفت اصلا یه جوری خوشحال شدم فک کنم تو زندگیم هیچ وقت اینجوری خوشحال نشدم😅
از خوشحالی همون لحظه به ماما گفت خدارو شکر به خدا سال دیگه هم میام پیشتون ماما با تعجب بهم نگاه کرد و خندید و گفت دختر تو خیلی رو داری نگاه‌ کن الان داری جون میدی منم گفتم بخدا چون قراره از این به بعد سزارین بشم سال دیگه هم میام 😂
از اون روز تا حالا مامانم بهم میگه واسه سال دیگه هم باید واسه‌م نوه بیاری قول دادی 😑😂هی دارم بهش میگم اون موقع شک بهم وارد شد واسه همین گفتم میگه من کاری به اینا ندارم 😂😂
خلاصه رفتم واسه سزارین اورژانسی 💃💃
مامان دونه انار❤️هدی مامان دونه انار❤️هدی ۵ ماهگی
دیگه ساعت ۶ صبح بود که یک مامای بخش که تازه رسیده بود و ماما خصوصی ینفر بود بعد از زایمان اون خانم ، اومد داخل اسیشن پرستاری. من تو دلم میگفتم کاش این منو زایمان میکرد. دیگه دید خیلی درد دارم گفت میخوای معاینت کنم؟ گفتم اره توروخدا بیا کارای منو بکن دیگه طاقت ندارم . معاینم کرد گفت ۴ سانتی ولی بچه بالاست و لگنت عالیه. چون بچه بالاست و یسری دمنوش خوردی دردت بیش از حدِ باز شدنته . و من و برد تو اتاق زایمان طبیعی . دیگه از خوشحالی گریه میکردم، از بس ۱۲ ساعت تشنه و گشنه هر ۴ دقیقه درد کشیدم و توی برزخ بودم که دکترم کی میاد و من چه زایمانی قراره بکنم. واقعا گشنگی و تشنگی تو اون شرایط درد کشیدن بده( چون ممکن بود هرلحظه دکترم جواب بده و ببرنم سزارین نذاشتن هیچی بخورم).
دیگه خلاصه خوابوند رو تخت و گفت کیسه آبش و میزنم. کیسه آبمو که زد دید بچه مدفوع کرده. گفت بذار با دکتر بخش مشورت کنم. دوباره قرار شد ببرنم سزارین، بهم سوند وصل کردن . ولی نمیدونم چیشد که گفتن بذار ان اس تی بگیریم ازش . چون ان اس تی بچه خوب بود دیگه نبردن منو سزارین. درد هام خیلی شدید تر میشد.
ادامه
مامان آرمان مامان آرمان ۱۱ ماهگی
تجربه سزارین پارت چهار
خلاصه دکتر اپیدورال رفت و من با دنیایی از درد و ماما تنها موندم
دراز کشیدم روی تخت تا باز ضربان چک بشه. دیگه معاینه و ضربان برام عادی و بی اهمیت بود و فقط به رد شدن انقباضات فکر میکردم ولی اینبار انگار فرق داشت. وقتی دستگاهو وصل کرد ضربان به راحتی پیدا نشد وقتی پیدا شد قطع شد ماما مشغول بود و من درد میکشیدم بی‌توجه به اطراف بودم چندبار تغییر پوزیشن داد ولی باز پیدا نشد و قطع و وصل شد اینجا ساعت ۱۲ و رب بود کیسه آبم با معاینه اینبار ترکید. توی چشم بهم زدن دورم شلوغ شد و با دکترم تماس گرفتن و صدا روی اسپیکر بود متوجه افت ضربان و سز اورژانسی شدم. دکترم گفت آماده‌ش کنین من تا ۱ میرسم. ماما گفت به همراهش بگین بیاد داخل. بقیه گفتن نه وقت نیس از سالن انتظار رد میشیم همونجا یک لحظه مادرشو میبینه و بهش میگیم میریم اتاق عمل. همینطورم شد مامانم منتظر بود صداش زدن اومد کنار بلانکارد و دست به دلم زد بنده خدا فکر میکرد زایمان کردم چون از سرشب که دردم شدید بود دیگه ندیده بودمش تا الان که ساعت نزدیک ۱۲:۴۰ بود خلاصه متوجه شدم مادرم از حال رفت و بقیه همراهیا ریختن دورش ( اینارو فردا برام تعریف کردن) توی اسانسور تا رسیدن به اتاق عمل لحظات پر التهابی بود اسانسور دو یا سه بار برگشت بالا چون هنوز اتاق عمل حاضر نبود درب اتاق عمل باز نشد خلاصه من رسیدم به اتاق عمل. انقدر دلگیر بودم چشمم به دکترم افتاد دوس داشتم گریه کنم یا دستشو بگیرم انقدر آرامش داشت که تمام حس های بدی که داشتم در لحظه از بین رفت دکترم شروع کرد به صحبت کردن پرسید ناشتایی گفتم ناهار خوردم گفت خوبه، خیلی گذشته بیهوش میکنمت یهو یادم اومد ساعتای ۸ چای نبات خوردم دکترم گفت پس بی‌حس میشی خوب شد گفتی آفرین
مامان لیام مامان لیام ۵ ماهگی
ادامه تجربه زایمان
ببخشید دیشب گیر کردم نصفه موند
خلاصه زایمان اونو گرفتن و صدای گریه بچش بلند شد من از ترس اون طرف مرده بودم ولی یه خوبی که بود می‌دیدم بعد از اون گریه بچه دیگه صدای ناله های مادر تموم میشه و یعنی میگفتم دردهاشون تموم میشه یکم امیدوار میشدم
اومد به من ان اس تی رو وصل کرد گفت صاف بخواب بیست دقیقه و رفت من همونجا دراز کشیده بودم ساعت نزدیک پنج شده بود دستشویی شدید گرفته بود منو و بخاطر صاف خوابیدن کمر درد شده بودم یکم جا به جا شدم دیدم صدا قلب ضعیف شد ولی گفتم حتما اوکی باز صداشون کردم که بیا بیست دقیقه شده اومد گفت هیچی نگرفته دستگاه که حتما تکون خوردی
گفتم خیلی دستشویی دارم گفت پاشو برو بیا بعد میذارم چرا نرفتی تو خونه گفتم من کیسه آبم پاره شده عجله ای اومدم چیکار میکردم
راستی قبلش که رفته بودم خونه مدارک بردارم یک قاشق روغن کرچک خورده بودم گفتم شکمم کار کنه برای زایمان
رفتم دستشویی چقدر هم دستشویی جای بدی هست دقیقا تو اتاق زایمان اون لحظه رفتم هیشکی نبود فقط دوتا یا سه تا تخت ژنیکو مثل تخت های معاینه کنار هم گذاشته بود و کسی نبود
مامان گیسو مامان گیسو ۳ ماهگی
سلام تجربه ی من از سزارین 👼🏻🤰🏻

شب قبل از اینکه نوبت داشتم رفتم و کارای پذیرش رو انجام دادم
نوار قلب از بچم گرفتن و من بیست دقیقه نباید تکون میخوردم و تعداد حرکاتش رو ثبت میکردم
شب قبل ۱۲ به بعد هیچی نخوردم حتی اب
صبح عمل منو ساعت ۹ بردن تو اتاق عمل
فضای اتاق عمل رو که دیدم استرس ناجوری گرفتم😰
پرستارا و دستیارا اومدن و تجهیزات یکبار مصرف رو اماده میکردن که یه اقای مسن اومد و فهمیدم متخصص بیهوشی هست ، یه امپول تو کمرم زد و پاهام داغ شدن بهش گفتم من پمپ درد هم میخوام که گفت رفتی تو ریکاوری برات میارم
بعد دکترم اومد که جلوی دید منو گرفتن ،پاهام رو حس نمیکردم ولی چند تا تکون شدید منو دادن در حین اینکه باهام حرف میزد یه لحظه صدای سرفه بچه شنیدم و در حد دو ثانیه صدای گریه بچم😍
بعد صداش قطع شد گفتم دکتر چرا صدای بچم نمیاد گفت داره اطراف رو نگاه میکنه 🤗
پرستار اوردش کنار صورتم 🥰صورتش خیلی کوچیک و داغ بود بعد بردنش ریکاوری
بخیه زدن دکتر حدود بیست دقیقه طول کشید و منو بردن تو ریکاوری
ادامشو تو پست بعدی میذارم