تجربه زایمان
قسمت هشتم زنک زدم مادرم گفتم دیگه بیا ... مامانم گفت بابا مونده به زایمانت اینا میبرنت سلاخی و فلان با گریه گفتم مامان بیا کنارم باش تا مادرم بیاد nstگرفتن. یکی از پرستارها گیر داده بود بابا بچه تکون میخوره هااا گفتم نه اصلا ... رفت و فرشته خانم اومد گفت دو تا عمل دارم برم و بیام تورو راه بندازیم. هنوز باورم نمیشد
انگار خدا صدای من و نی نی مو شنیده بود 😢
بردنم طبقه زایمان یکی داشت طبیعی زایمان میکرد با هر جیغ اون من داشتم نفسم های اخرمو انگار می‌کشیدم یه خانم اومد سوند بزنه بهم دید بدنم یخه سریع اطلاع داد گفتن سابقه پانیک عصبی داره بردنم یه جایی که صدای کمتری بود قندم رو اندازه گرفتن شده بود ۳۰۸. دیگه همه چی داشت بهم می‌ریخت. تا مادرم اومد یکم دلداری میداد بعد مادر شوهر درخشانم اومد گفت شلوغش کردن من بیمارستان خصوصی دعوا کردم اینجا که عمرا سزارین بشه و فلان... همینو که گفت اومدن با لباس اتاق عمل منو بردن . مادرم گفت بذار حداقل به بابات بگم گفتم به همه بگو و به صاحب خونمون بکو به گربه ام غذا بده. .منو بردن اتاق عمل .. رفتیم داخل دکتر بیهوشی که آقا بود خیلی شوخ بود گیر داده بود چرا آنقدر چاق شدی بی حسی اثر نمیکنه و فلان. آخرش دو تا آمپول بی حسی بهم زدن . خانم دکتر اصلی و خانم دکتر فرشته دوستمون اومد تاکید کرد دختر خالمه و شروع کردن.من نفس عمیق می‌کشیدم داشتم مانیتور ضربان قلب و فشار خونمون نگاه میکردم. جلو چشمم رو پارچه کشیدن و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت حتی باهام حرف میزدن... تا اینکه حس کردم دارم تکونم میدن...

۶ پاسخ

منم سندرم هلپ بودم توی پیجم توی هایلایت روزای سخت
نوشتم اینم پیجم 👇🏻
iranian_inja

لایک کنید بقیشو ببینم

الهی بگردم چقدر سختی دادن بهت 🥺

بهم درخواست بده تا گمت نکنم سهیلا جان

لایکم کن گم ات نکنم

ادامه

سوال های مرتبط

مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۹ ماهگی
تجربه زایمان ‼️‼️
خب خلاصه که منو بردن اتاق عمل طبقه پایین، ( با برانکارد که اومده بود برای مریض دیگه ای)
دکترم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی سفارش کرده بود که هواسشون به من باشه و اینکه به قدری جذبه داشت که همه بهش چشم میگفتن.
در لحظه بهم سوند وصل شد که اصلا وقت نشد من بگم میترسم یکم آروم تر، ( یکم سوزش داشت)
با عجله داشتن منو میبردن فقط به مامانم گفتن نوع زایمان تغییر کرد به همسرش بگید در دسترس باشه برای امضا رضایت نامه.
فورا منو توی آسانسور گذاشتن و بردن طبقه پایین، همسرم اومد کنارم خیلی خوشحال بود میرم برای سزارین منم برای اینکه نترسه از این وضعیت خطرناکم می‌خندیدم، که خیلی استرس نگیرن.
رسیدیم دکترم سر خدماتی که منو داشت میبرد پایین داد زد که چرا دیر کردی چرا عجله نمیکنید من منتظر مریض موندم....
خلاصه همسرم یکم نگرانی بیشتری گرفت، و شک کرد که چرا دکترم داره داد میزنه.
با برانکارد منو بردن داخل یه اتاق که تنها بودم خیلی ترسناک بود🙈
دوتا تخته به بغل های برانکارد وصل کردن یه آقای که دکتر بیهوشی بود اومد بهم آمپول بیحسی تزریق کنه اولین بی حسی تزریق شد‌، دکترم گفت دوتا بی حسی بزنید مریض سخت بیحس میشه، دکتر بیهوشی گفت خانم دکتر کامل تزریق کردم. که دکترم با صدای بلند داد زد کاری که گفتم رو بکن!!
بی حسی دوم تزریق شد. گفت پاهات گرم شد گفتم نه دکترم سوزن زد کف پام که حس کردم سومین بی حسی تزریق کردن 😐 گفتم بی حس نمیشم دکترم گفت فورا بیهوش کنید!!!!
تا دکتر بخواد بیهوش کنه گفتم پاهام داره گرم میشه که یهو کلا بی حس شدم. دکترم شروع کرد به پاره کردن شکمم که یادشون رفته بود دستمال بزارن جلو چشمم.
ادامه تایپک بعدی‼️‼️
مامان گل پسرم مامان گل پسرم ۳ ماهگی
تجربه زایمانم
قسمت هفتم
عجیب‌ترین حس دنیا رو داشتم. چیزی که اینهمه بخاطرش رنج کشیدم. حرف شنیدم. حتی یه دکتر اعصاب بهم یه تشر زده بود هر موقع یادم میوفته متنفر میشم ازش کفت توکه از زایمان طبیعی فرار می‌کنی چطور جرات کردی مادر بشی بدون اینکه شرایط منو بدونه . اینهمه اذیت شده بودم الان داشتم خودم میرفتم که سزارین بشم. پنجشنبه ۲۵‌مرداد بود. رسیدم خونه ساک بچم آماده بود . دیدم لباسهای صفر ویک‌گذاستم به دلم افتاد یه دست هم بزرگتر بذارم گذاشتم . ساک‌خودمواصلا نبسته بودم کلا.!!! نگاه کردم نه شورت یکبار مصرف دارم نه پوشک به شوهرم گفتم برو بخر با کلی تردید رفت اصلا اونم فکر نمی‌کرد بشه. تا رفت . رفتم حموم اصلاح کردم غسل کردم .قرآن پیدا کردم. همه رو آماده کردم شوهرم اومد سمتم رو بستیم . فقط به مادرم زنگ زدم گفتم من میرم بیمارستان شاید بستری بشم اونم باور نکرد گفت باشه خبرم کن
رسیدم دم در تریاژ ساعت۳ ظهر بود
زنگ زدم دکتر فرشته گفت من‌کمکت میکنم . رسیدی بگو بچم دو روزه زیاد تکون نمیخوره صبح‌هم ضربانش ضعیف بود رفتم یه چیزی خوردم اومدم باز تکون نخورد. گفت من ختم بارداری تورو می‌نویسم
تق
تق
تق
انگار قلبم از جاش در میومد .رفتم همان حرفها رو گفتم سریع بردنم بالا. گفتن دیابتیک بچه حرکت ندارد صبح هم خانم دکتر ویزیت کرده
سریع به شوهرم گفتم تشکیل پرونده بده .اومد گفت اینجا رایگانه نترس . گفتم پول دست مادرم هست. بردنم بالا رفت لباس خرید پوشیدم زنک زدم مادرم گفتم دیگه بیا ...
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم
مامان Sevda🫀✨ مامان Sevda🫀✨ ۴ ماهگی
٢:

خلاصه رفتم زايشگاه منتظر موندم تا دكترم بياد اومد شروع كرد باهام صحبت كردن گفت اگه ازت پرسيدن چرا سزارين كردي بگو بچه مدفوع كرده بود يكم نازم داد بعد رفت گفت مريض منو آماده كنيد كه اومدن بردنم اتاق عمل خوابيدم رو تخت همه چيمو اناده كردن دكتر بي حسي اومد گفت ضد عفوني ميزنم يكم سرده ضد عفوني رو زد بعد هم بي حسي رو گفت فقط تكون نخور كه سوزنش نازكه اصلا هم درد نداشت فقط يه جايي يه دفعه پام پريد كه برگام ريخت🫤 گفت ببخشيد اشتباه من بود(مو به مو دارم بهتون توضيح ميدماا هيچي از قلم نميندازم😅)
آمپول رو زد گفت سريع دراز بكش همين كه دراز كشيدم پاهام شروع كرد سوزن سوزن شد و بعدش ديگه هيچي حس نكردم دكتر بي حسي گفت الان ميخوان ضدعفوني كنن متوجه ميشه چيزي نيست واقعا قشنگ ضدعفوني كردن متوجه شدم واقعيتش ترسيدم يكم گفتم من متوجه ميشم گفت بهت گفتم كه متوجه ميشي نترس ولي فقط همين ضدعفوني رو متوجه شدم ديگه هيچي متوجه نشدم تو سرمم آرامبخش زده بودن استرس داشتم اما خيالم راحت بود همينطور صلوات ميفرستادم كه صداي گريه سِودا اومد🥹 منم گريه ام گرفت لباسشو پوشوندن اوردن گذاشتن رو سينه ام خيلي حس قشنگي بود انشاءالله قسمت همه اونايي كه ني ني ميخوان💖✨
مامان آرتا💙👶 مامان آرتا💙👶 ۵ ماهگی
ی آقا اومد زودی از دو دستم پیدا کرد رگو ولی خیلی درد داشت خدایی اون مانا هم ازم معذرت خواست گفت اذیت شدی بعدش منو بردن اتاق عمل اونجا دوتا آقا بود با ۲تا خانم هی بامن حرف میزدن شوخی می‌گردن ولی من از استرس نمیفهمیدم از بکی پرستارا خواهش کردم با گوشیم عکس و فیلم بگیره دمش گرم گرفته بود آخه بیمارستان دولتی اجازشو ندارن خب دکتر بیهوشی اومد ی آقای میان سال بود و شوخ طبع هی باهام حرف زد برعکس بقیه و میگفتن آمپول بی حسی درد نداشت من داشتم هوار میکشیدم از دردش خدایی خوب زد دکتر ولی درد داشت خیلی بعدش زودی دراز کشیدم پاهام گرم شد ی حس متفاوت بود یهو شروع کردم ب لرزیدن خیلی بدجور میلرزیدم ولی تحمل کردم بعد اینکه صدای گریه پسرم اومد انگار دنیارو دادن بهم انقدر گریه کردم بعدش دوباره شروع کردم لرزیدن پسرمو آوردن پیشم انگار دنیارو دادن بهم بعدش بردن حین بخیه زدن احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم ماسک اکسیژن داشتما اونجا نیگفتن خانم نکن همه علائمت عالیه دیدن ن من واقعا نمیتونم نفس بکشم زودی ی خواب آور زدن ۲۰ دقیقه خوابم برد بعدش بیدار شدم بردن ریکاوری همه چی عالی بود عالی حتی اثر بی حسی رفته بود من زیاد درد نداشتم بدونم بخش کلا اثر بی حسی رفته بود ولی درد قابل تحمل بود تا اینکه ساعت ۱ اومد دکتر ماساژ رحمی انجام داد خیلی درد داشت فوق‌العاده درد بدی بود
ادامش پارت۳
مامان kaya مامان kaya ۲ ماهگی
سلام و شب بخیر مامانا خیلی دوست داشتم از تجربه زایمانم براتون بنویسم اما وقت نمیکردم تا الان گفتم یکمی بگم براتون تا اونایی ک نزدیک زایمان هستن و سزارین یکم آرامش بگیرن
روز ۲۶ شهریور نوبت زایمانم بود صبح ساعت ۱۰ گفتن بیمارستان باشم با مامانم و همسرم و دوستم و وسایل بچه رفتیم بیمارستان اونا نشستن تو لابی من رفتم بالا تا کارا بستری انجام بشه طبق روال کارا انجام شد و منو آماده کردن برای اتاق عمل یه سرم زدن و نوار قلب و یه آزمایش ادرار و در آخر هم سوند وصل کردن قبل بی حسب ک اصلا اصلا درد نداشت و منو بردن سمت اتاق عمل خانم دکترم ک اومد بالا سرم ک کلی نازم داد و بهم گفت نگران نباشم و میخواد دکتر بیهوشی بی حسم کنه ک من نشته حالت خم شدم و آمپول رو زدن تو کرم پاهام گز گز کرد و خیلی سریع بی حس شد و پارچه سبز گذاشتن جلو و یه پرستار پیش من بود دکتر و دستیار ....کارشون شروع کردن بکم استرس گرفتم و گفتم میترسم دارم خفه میشم ک ماسک اکسیژن گذاشتن برام و ۱۱ دقیقه بعد عمل تموم شد نی نی ب دنیا اومد و صدای گریه محکمش پیچید تو فضای اتاق عمل و بعدش گذاشتن بوسش کنم و بچه رو بردن تمیز کردن و بعدش منو بچه رو با هم بردن ریکاوری تا اینجا نه دردی بود نه چیز ترسناکی
مامان اسرا و صدرا مامان اسرا و صدرا ۱ ماهگی
سلللااااااام مامانا🙋🙋من اومدم با تجربه زایمان اونم از نوع زودرس🫠
من از روز قبل زایمان انقباض داشتم ولی دکتر نرفتم😕 روز بعدش بازم انقباض داشتم همسرم هم رفته بود سرکار زنگ زدم بهش و شرایط رو گفتم، قرار شد مرخصی بگیره و بیاد، تا اومدن همسرم منم یه دوش گرفتم و با دخترم حاظر شدیم، (ینم بگم من از مامانم دورم و قرار بود مامانم ۱ آبان بیاد و ۵آبان من زایمان کنم، از اون طرف مادرشوهرم و خونه نبود) وقتی به اورژانس رسیدیم منو معاینه کردن و گفتن به فینگر دهانه رحم باز شده، ان اس تی گرفتن و گفتن انقباض داری، تو این مدت هم با دکتر هی تماس میگرفتن و شرایط رو بهش توضیح میدادن، من زیر دستگاه بودم و سرم بهم وصل بود که یهویی گفتن خانم به همراهت بگو بره پرونده تشکیل بده میخوایم ببریم اتاق عمل😨، من تا اسم اتاق عمل اومد شروع کردم به گریه کردن همه شون ریختن دورم و علت گریه ام رو پرسیدن منم گفتم تنهام و به غیر همسرم کسی نیست ولی انقدر خوب بهم دلداری دادن که من آروم شدم ، زنگ همسرم زدم و اونم اومد داخل ازشون خداحافظی کردم و منو بردن یه اتاقی که واسه زایمان آماده کنن، خدا به جاریم خیر بده شوهرم وقتی بهش زنگ زده بود فوری خودش رو رسوند بیمارستان، تا دم دره اتاق عمل همراهم اومد...
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۵ ماهگی
پارت دوم*

خلاصه خودش معاینه کرد گفت دو سانتی. و‌ بخاطر اینکه آمپول هپارین تازه زدی نمیشه عملت کنم الان. من ساعت ۱۱ و نیم زده بودم. گفت یکم صبر کن نوارت تموم بشه و رفت. بعد اومدن بردنم از اون اتاق بیرون. دم پرستاری، دکترم اول گفت برو تو اتاق زایمان تا صبح زود ورزشاتو انجام بده. حتی اتاق خصوصی هم گرفته بودن برام. مامانمم اونجا بود.خلاصه یکم بعد دیدم دکترم با یه پرستار دیگه دارن حرف میزنن و یه برگه که فکر کنم مال nst بود دستشون بود. یه دفعه گفت بریم اتاق عمل🤦‍♀️ منو باش تو شوک بودم بدتر شدم😂 مامانم بهم گفت بدو برو. بهتره اینه که تا صبح درد طبیعی بکشی و بعدشم نشه یه وقت. خلاصه بردنم اتاق عمل. ساعت ۳ بود. همه ی کادر اتاق عمل خواب بودن بیدارشون کرده بودن. همشون میخواستن منو جر بدن😂😂😂 ولی اونکه مال بی حسی بود خیلی خوب بود.
راستی خودم خواستم که بی حسی بشم. دکترمم قبول کرد.
خلاصه نشستم، یه آقایی گردنمو گرفت پایین گفت تکون نده، اون دکتره هم انگاری دوتا آمپول زد. سریع پاهام بی حس شد. ازم سوال کرد گفتم بله بی حسه. خلاصه کارو شروع کردن، یکم حالم بد شد، وقتی هم اون پرده ی کوفتی رو کشیدن جلوم نفسم بالا نمیومد. به یکی اون پسرا تو اتاق گفتم آقااا توروخدا اینو بکش جلوتر دارم خفه میشم.😢نمیدونم چند دقیقه شد که صدای گریه ی بچم اومد🥹🥹 وای باورم نمیشد. چون زن داداشم پارسال زایمان کرد گفت وقتی پاره کرد شکممو قلقلکم شد. منم چنین انتظاری داشتم. ولی من هیییچی نفهمیدم. برا همین صدای بچم که اومد گفتم بچه منه؟ پرستاره گفت آره دیگه.
وای باورم نمیشد🥹🥹 منتظر بودم بیارتش.
واااای قشنگترین لحظه ی زندگیم اونجا بود که پسرمو آورد و صورتشو گذاشت رو صورتم😢😢(الهی خدا نصیب هرکس که دوس داره بکنه)
مامان ایلیا مامان ایلیا ۲ ماهگی
مسئول بی حسیمم عوض شده بود خانم مجرد بود فامیلیش خیلی مهربون و خوش برخورد بود گفت عزیزم چون یه ربع پیش زدم نمیشه الان بزنم چون واسه خودت و بچه ضرر داره باید تا ساعت 10 صبر کنی منم دیدم چاره ای نیست تحمل کردم ولی خیلی دردام شدید شده بود خلاصه تا ساعت 10 فقط داشتم درد میکشیدم امونم بریده بود ماما هم میگفت فقط نفس عمیق بکش داد نزن منم اینقدر نفس عمیق کشیده بودم دماغم میسوخت خلاصه ساعت 10 اومدن دوباره نصف سرنگ بی حسی زدن بهم و گفت بقیشو داخل اتاق بهت میزنم همون موقع هم چنان فشار به لگنم اومده بود که احساس ببخشید مدفوع داشتم و میگفتم نمیتونم نگه دارم گفتن اشکالی نداره تا مدفوع نیاد بچه نمیتونه بیاد خلاصه دیگه مدفوعم اومد سریع اومدن گذاشتنم رو ویلچر و بردنم اتاق زایمان و آمادم کردن دکترمم اومد دیگه دست به کار شدن همزمان که زور میزدم ماما که فامیلشون عسکرزاده بود شکمم رو فشار میداد که بچه بیاد با اینکه بی حس بودم ولی اون فشار شکم رو متوجه شدم دیگه ساعت 10:30 بچه دنیا اومد و برگدوندنم تو اتاقم و برام کاچی و دمنوش آوردن که بخورم و ساعت 1 بردنم بخش که همسرم و مامانم اومدن🥲
مامان فنقل (Nila) مامان فنقل (Nila) روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین:
یکشنبه ششم آبان صبح زود ساعت شش بنا به گفته بیمارستان رفتم بیمارستان بردنم اتاق آمادگی قبل از عمل همون سوالای همیشگی رو پرسیدن چند هفته ایی ،تاریخ آخرین پریودی و... بعد صدای قلب جنین رو گوش دادن فشارمو گرفتن و بهم لباس اتاق عمل دادن و با ویلچر یدونه پوشک روی ویلچر منو فرستادن اتاق عمل دوباره پروسه فشار و قلب جنین هم تکرار شد و منو بردن اتاق عمل
اینجا اینو بگم ذهنتون رو به همه چیز مثبت بگیرید اصلا تو ذهنتون بزرگ نکنید اتاق عمل رو خیلی جای معمولی بود من رفتم روی تخت و دکتر بی حسی اومد و بگم باز بی حسی اون غولی که میگن نیست تا این حد بهتون بگم که دردش از آمپولای معمولی خیلی کمتره آمپول تزریق شد و یه حس گرمی اومد تو پاهام و عمل شروع شد اول سوند رو وصل کردن که چون بی حسی داری هیچ دردی نداره شروع کردن به عمل و توی مدت خیلی کم صدای گریه یه دختر کوچولو اومد😍
منکه کلا چشم دنبال بچم بود و دکتر بیهوشی رو روانی کردم انقدر ازش سوال کردم که دخترم خوبه؟چه شکلیه؟
دیگه آوردنش روی صورتم گذاشتن این لحظه هزاران بار تقدیم تو باد گرمی و نرمی نه ماه تلاش و فداکاری رو حس میکنی
بعدش بچه رو بردن من رو بخیه زدن اینجا بهم یه آمپول زد که یکم بی حال شدم و کمی آوردم بالا البته اینم بگم من بخاطر بی حسی کل عمل رو لرزیدم
بقیش رو بعد میگم بچم شیر میخواد،😂
مامان کوهیار مامان کوهیار ۳ ماهگی
پارت ۳
خلاصه درگیری زیاد بود ماما اولی هیچکاری انجام نمیداد اخرش پزشک شیفت کارام انجام داد ماما اومد گفت ن این طبیعی آمپول فشار همه‌کارام انجام شد ولی ن ب دست این‌ماما داشت من و معطل میکرد دردم بگیره میگفت باید معاینه بشی میگفتم ن نمیزارم من و خانم اکبری خدمات گذاشت رو ویلچر رفت ک بره طرف اتاق عمل دکتر منتظر بود ظاهرا اومده بود اومد گفت ‌ن سوال دارم ازت گفتم بابا پرسیده شده یهو پشت در اتاق عمل باز آب سنگین و سبز رنگ ازم ریخت دکتر شیفت ک رد میشد گفت این بچش الان مدفوع میخوره اگه دکترش نرسیده سریع اتاق عمل اماده بشه این همچنان یقه من بدبخت گرفته بود درد نداشتم ولی بی حال بودم فقط اشک‌میریختم خدمات گفت همرا فلانی اومدن من همچنان اشک اونم ویلچر داره میکشونه زایشگاه نمیدونم چرا اینجوری شده بود ولی بعد فهمیدم انگار با خالم بحث کرده بودن خالم تا اومد باز چسبید بهش خواهر شوهرم همه خالم و هل داد اصلا اوضاع بود دکترم اومد ببینه در اتاق عمل چیشده دید اوهو گفت سریع ببرین اتاق عمل داشت با من حرف می‌زد ک گریه نکنم فشارم نیوفته تکنسین اتاق عمل آقا بودن بی هوشی ،بی حسی ولی آنقدر هوام داشتن انگار فهمیده بودن چیشده داشتن دلداری میدادن آنقدر باهام حرف زدن تا بی حسیمو زدن ک اصلا درد نداشت ببین از واکسن ک‌میزنی دردش کمتر بود برام و کم من بی حس شدم و عمل و شروع کردن اخه من دوتا عمل داشتم بچم کلی مدفوع خورده بود و ورم کرده بود تا با اون آقا ها حرف میزدم یهو صدا پسرم شنیدم و آنقدر قربون صدقه رفتم با اشک ......
مامان بَشِهههههه👶 مامان بَشِهههههه👶 ۶ ماهگی
تجربه زایمان پارت سوم :
دکتر که اومد مجدد معاینم کردن گفتن هنوزم دو سانتی چ من با اونهمممممهه درد دنیا رو سرم خراب شد😥😥🥲
و دکتر گفت پیشرفت نکردی و کیسه ابت هم ترکیده برا بچه خطرناک برو برای سزارین
خلاصه ساعت ۱۰/۵ بردن برای سزارین
و دکتر تو اتاق عمل گفت تو الان ۷_۸ سانتی چرا گفتن دو سانت 😑😑 ولی دیگ کار از کار گذشته بود و سوند گذاشته بودن و بی حسی زده بودن و در آخر بعد اون همه درد ک پاهام هنوز داشت می‌لرزید سزارین شدم

اینو بگم ک من اینقدر درد داشتم ک اصلا درد سوند و سوزن بی حسی رو حس نکردم و جراحیم خوب و تمیز بود شکر خدا

ولی حین عمل انگار ب بی حسی واکنش داده بودم ضربان قلبم رفته بود بالا ک یه عالمه بی حسی بهم زدن
واین باعث شده بود بعد عمل گیج و منگ بودم تا دو روز و واقعا یادم نمیاد چیا گفتم و چیکارا کردم

خلاصه ک من درد هر دو کشیدم و الان کوچولوم تو بغلم شکر خدا 💜🤲🏻
انشالله زایمان راحت قسمت همه باردارا و چشم انتظارها😍

بارداری
زایمان
آنومالی