سلللااااااام مامانا🙋🙋من اومدم با تجربه زایمان اونم از نوع زودرس🫠
من از روز قبل زایمان انقباض داشتم ولی دکتر نرفتم😕 روز بعدش بازم انقباض داشتم همسرم هم رفته بود سرکار زنگ زدم بهش و شرایط رو گفتم، قرار شد مرخصی بگیره و بیاد، تا اومدن همسرم منم یه دوش گرفتم و با دخترم حاظر شدیم، (ینم بگم من از مامانم دورم و قرار بود مامانم ۱ آبان بیاد و ۵آبان من زایمان کنم، از اون طرف مادرشوهرم و خونه نبود) وقتی به اورژانس رسیدیم منو معاینه کردن و گفتن به فینگر دهانه رحم باز شده، ان اس تی گرفتن و گفتن انقباض داری، تو این مدت هم با دکتر هی تماس میگرفتن و شرایط رو بهش توضیح میدادن، من زیر دستگاه بودم و سرم بهم وصل بود که یهویی گفتن خانم به همراهت بگو بره پرونده تشکیل بده میخوایم ببریم اتاق عمل😨، من تا اسم اتاق عمل اومد شروع کردم به گریه کردن همه شون ریختن دورم و علت گریه ام رو پرسیدن منم گفتم تنهام و به غیر همسرم کسی نیست ولی انقدر خوب بهم دلداری دادن که من آروم شدم ، زنگ همسرم زدم و اونم اومد داخل ازشون خداحافظی کردم و منو بردن یه اتاقی که واسه زایمان آماده کنن، خدا به جاریم خیر بده شوهرم وقتی بهش زنگ زده بود فوری خودش رو رسوند بیمارستان، تا دم دره اتاق عمل همراهم اومد...

۱۰ پاسخ

#پارت ۳
قبل دنیا اومدن پسرم خود پرستار گفت نترس دارم شکممت رو فشار میدم تا بچه بیاد بیرون و من فشار ملایمی احساس کردم بعد که صدای گریه بچه ام رو شنیدم انقدر گریه کردم و ازخدا تشکر کردم که حد نداشت🥹🥹🥹 واقعا لحظه بی نظیری هستش🥰، تنها چیزی که تو اتاق عمل منو اذیت میکرد این بود که چندتا انترن هم اونجا بودن و دکتر هر کاری که انجام میداد به اونا توضیح میداد و این واسم خیلی عذاب آور بود هر بار که دکتر یه چیزی میگفت بازم استرس میگرفتم😢😢 ازشون خواستم تا نی نی رو بیارن و ببینم وقتی دیدمش انگار دنیا رررو بهم داده بودن🥰🥰🥰 هی ازشون سوال میکردم حالش خوبه؟ دستگاه نرفت؟؟ آخرش گفتن نه خیالت راحت، آخرای عمل بود که من دیگه داشتم از سرما یخ میزدم 🥶🥶🥶🥶دستام و لبهام جوری میلرزید انگار که زیر برف بودم عملم تموم شد و چهار تا خانم اومدن و منو رو تخت جابه جا کردن و دوتا پتو انداختن روم و منو بردن اتاق ریکاوری، با اینکه دوتا پتو رو بود ولی بازم از سرما داشتم میمردم، تو این زمان پسرم رو هم آوردن تا شیر بخوره یه پرستار بسیار مهرررربون که کمک کرد شیر بدم بهش و هی باهام شوخی میکرد و خیلی خوش برخورد بود😍😍 بچه رو برد و گفت وقتی اومدی بخش بچه رو میارم پیشت...

#پارت ۴
وقتی بچه رو برد من بازم از سرما داشتم یخ میزدم آخرش یه دستگاهی رو بالای سرم اوردن تا یکم گرم شدم ، از شانس بدم همه اتاق خصوصی ها پر شده بود😢
تو اتاق ما شیش تا تخت بود منو تو تخت کنار پنجره گذاشتن، بازم خدا رو شکر که جاری و زندایییم کنارم بودن و و قتی دیدم که همراه دارم خیلی ذوق کردم، پیسرم رو هم اوردن و همسرم و دخترم هم اونجا کنارم بودم ومن واقعا از ته دلم از خدا تشکر کردم و واسه همه کسایی که دلشون نی نی میخواد دعا کردم، شب اول برام خیلی درناک بود چون گیر یه پرستاری افتاده بودم که اصلا به مریض توجه نمیکرد هر چقدر بهش میگفتم بهم مسکن بزن میگفت نه من نمیتونم، دکترت برات ننوشته به معنی واقعی مرگ رو به چشم دیدم، بهم گفته بودن از ساعت دو نصف شب میتونی مایعات بخوری، ساعت دو شب اومدن و بلند کردن تا برای بار اول راه برم، حالم خیلی بد بود و هی قندم میفتاد و سرگیجه میگرفتم🫨🫨، به زور و زحمت چند قدم راه رفتم و دوباره برگشتم به تختم، دردش خیلی وحشتناک بود و پرستار هم اصلا توجه نمیکرد همش میگفت باید تحمل کنی و از این حرفا...

#پارت ۲
منو بردن اتاق عمل منم خیلی استرس دستگاه رفتن بچه ام رو داشتم😖😖 دکتر شیف قرار بود منو عمل کنه دکترم به قدر خوب بود با اینکه اولین بار بود می دیدمش خیلی آرامش گرفتم، دیگه همه چیز رو سپرده بودم به اون بالایی🥲🥲، تو اتاق عمل بعد از زدن آمپول بی حسی منو آروم خوابوندن رو تخت و چند بار ازم خواستن تا پاهام رو بالا ببرم تا ببینن بی حس شدم یا نه، خیلی استرس داشتم و هی ضربان قلبم بالا میرفتم و پرستار ها و دکتر ازم میخواستن که آروم باشم ولی اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم تا وقتی که صدای نی نی رو نشنیده بودم استرس داشتم بعداز دنیا اومدن پیسر طلا یکم آروم شدم.....

عزیزم میشه بگی انقباضات چجوری بود؟
منم دستگاه nstانقباض ثبت میکنه .ولی بستری نشدم ترسیدم اومدم خونه.
هرچند دقیقه یکبار انقباض داشتی؟؟؟؟؟

میشه لایکم‌کنی

چند هفته بودی؟چرا زودتر عملت کردن؟بچه ات رفت دستگاه؟

خداروشکر❤️مبارک باشه قدمش

خبببب کامل تعریف کن۰ از لحظه رفتی اتاق عمل چطور بوددد🥺

عزیزم انشاالله به سلامتی
چند هفته بودی؟

خب جیگر بقیشو تعریف کن

سوال های مرتبط

مامان آرسام😻❤️ مامان آرسام😻❤️ روزهای ابتدایی تولد
تجربه من از زایمان سزارین
بیمارستان مهر پارت ۲
پذیرش من یک شب قبل بود ساعت ۱۱ شب که تا کارهای اداری و ازمایش …انجام شد حدود ۱۲نیم اینطوریا شد
تنها اعصاب خوردی من از این بود که دکترم گفت یازده شب ۲۵ آبان برو بیمارستان بستری شو
و نگفت صبح چه ساعتی برای عمل میادش
خلاصه همه میامدن ساعت ۶_۷ پذیرش میشدن بعد میرفتن عمل و من همچنان منتظر دکتر بودم و خبری ازش نبود اینجا داشتم کلافه میشدم دیگه زنگ منشی زدم میگفت میادش ولی چه ساعتی نمیگفت ده بار زنگ زدم و بحث کردم باهاش اخه میرفتم پذیرش بخش میگفت اطلاع نداریم کی میاد خلاصه .قبل رفتن تو اتاق عمل یه پرسنل بخش نوزاد اومد گفت بعد عمل نوازد ملاقاتی نداره و چندساعت بعد واکسن ازمایش هاش همراه با خودت ب بخش میاد اون وسط هم طلب شیرینی کرد و سرهمی قبول نکرد و گفت بلواز شلوار بده) یهو یه پرستار بود یا پرسنل بخش اومد صدام زد گفت بیا بریم اتاق عمل منم هول شدم فقط زنگ همسرم زدم بیا منو دارن میبرن مامانم همراهم بود فقط با مامانم خداحافظی کردم ساعت ۱۰ نیم یا ۱۰ بودرفتم از بس انتظار کشید تا صدام زدن بدون خداحافظی و بغل همسرم رفتم دنبال اون پرستار برای عمل تو بدو ورد شنل بود و چادر دادن بهم که رو لباسم بپوشم بعد منو فرستادن یه جایی که کل بیمار ها و پزشک ها بودن من بگو تا وارد شدم زدم زیر گریه دلم همسرمو میخواست فقط با مامانم ک همزاهم بود خداحافظی کرده. بودم. خلاصله اومدن سوالات مربوط حالا دارو خاصی بیماری خاصی از اینجور سوالات پرسیدن…
صدام زدن و گفتن برو اتاق عمل شماره ۸
دور تا دور یه فضا پر از اتاق عمل بود
خلاصه من وارد اتاق عمل شدم کرک پرم ریختااا
با اینکه سابقه رفتن ب اتاق عملو داشتم اما این اتاق با اتاق عمل قبلی فرق داشت..
مامان رها🐤 مامان رها🐤 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲
شوک شدم اصلا آماده نبودم قرار بود تو این هفته یعنی ۳۷ برم کاشت مژه انجام بدم فیس موهامم رنگ کنم تنها کاری که کرده بودم هفته پیشش ناخونامو ژلیش کرده بودم اما ته دلمم خوشحال بودم که قراره نینیمو ببینم 🥹
دکترم سری نامه نوشت و گفت برو بیمارستان خونه نرو زنگ زدم همسرم بهش گفتم برو خونه ساک بیمارستان و رها رو بردار و بیا دنبالم باید بریم بیمارستان بعدشم سری به مامانم گفتم بیا بیمارستان رها میخواد زود بیاد خلاصه رفتیم بیمارستان اونجا هم معاینه کرد و دید۳ سانت شدم بستری کردن و فرستادن بلوک زایمان لباس بیمارستان تنم کردن رو تخت دراز کشیدم اومدن سون وصل کردن درد نداشت بیشتر چندش آور بود حس بدی داشت دلم میخواست هی بکنمش بندازمش دور دلدرد و کمردردمم زیادشده بود جفت دستامم سرم وصل کرده بودن هی میومد پرستار تزریق میکرد داخل سرمام ساعت ۶ رفته بودم بیمارستان ساعت ۱۲ فرستادنم اتاق عمل 🫠 یه ویلچر اوردن نشستم روش تمام بدنم میلرزید من قبلش اصلا هیچ ترسی از عمل نداشتم ولی تو اون موقعیت نمیدونم چرا انقدر شدید ترسیده بودم داشتن میبردنم سمت اتاق عمل جلو در اتاق عمل همسرم و مادرم و مادرشوهرم و دیدم تا دیدمشون بغضم ترکید گریه کردم و گفتم من نمیتونم میترسم همسرم اومد یکم باهام حرف زد آرومم کرد ولی هنوز میلرزیدم بردنم داخل اتاق عمل...
مامان نورا مامان نورا روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت اول
من در طول بارداری مبتلا به دیابت شدم که دکتر برام آمپول انسولین توصیه کرد و من ۶واحد هر شب تزریق میکردم
طبق توصیه دکتر قرار شد که ۸ابان ماه در هفته ۳۷و۶روززایمان کنم و سزارین اجباری بودم بیمارستان پیامبران
ساعت ۵ونیم با همسرم سمت زایشگاه بیمارستان رفتیم ترس عجیبی منو گرفته بود بابت عمل و درد های بعدش ولی از طرفیم از اینکه استرس های بارداری تموم میشد و میتونستم از این سنگین بودن خلاص بشم ودخترم ببینم خوشحال بودم خلاصه من رفتم و یه سری امضا ها گرفتن از من و همسر گرفتن گام عمل دادن و لباس بچه
دکترم قرار بود ساعت۹عمل کنه ساعت ۸و‌ربع دکتر اومده بود و سریع منو آماده کردند و رفتیم سمت اتاق عمل
تا اونجا با ویلچر بردنم ...به اتاق عمل که رسیدیم گفتن برم روی تخت دراز بکشم
تنها صحنه ای ک می‌دیدم سقف بالا سرم بود و اتاق های پشت هم که واردش می‌شدیم ...خدا می‌دونه چه استرسی گرفت منو اط طرفیم دوس داشتم قبل عمل همسرم ببینم ولی متاسفانه براش کار پیش اومده بود و رفته بود ...ولی پشت اتاق عمل منتظرم بود...
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم
مامان ای وی افی(نورا) مامان ای وی افی(نورا) روزهای ابتدایی تولد
🪷قسمت سوم🪷
دیگه سر راه زنگ زدم به مادرم و گفتم اماده بشه باهام بیاد که تو بخش زنان تنها نباشم کاری بود پیشم باشه و همگی رفتیم بیمارستان
رفتم شروع کردن سوال پرسیدن و فشارمو گرفتن گفتن خوبه ۱۲ رو ۷ هستش مشکلی نداری فک میکردن الکی دارم میگم که زودتر زایمان کنم
گفتم من تا الان فشارم بالا بود ولی پایین میومد و حالم خوب میشد اما الان واقعا حالم بده الکی نمیگم
دیگه گفتن بخواب ان اس تی بگیریم گرفتن خوب بود
گفتن ببین اینم خوبه برو خونه خوب میشی
گفتم ببینید من سردرد شدیدی دارم از دیشب خوب نشده معده درد شدید دارم از صبح همش بالا اوردم من دکترم گفته بودیکی از این علائمو داشتی برو بیمارستان بعد الان شما میگید برو خونه؟؟
دیگه زنگ زدن به دکترم شرایطو گفتن خدا خیرش بده خیلی حواسش به همه چیز هست و دلسوزانه کار میکنه گفت یعنی چی میگید بفرستید خونه شما کارای پروندشو اماده کنید و اتاق عملو من تا دو ساعت دیگه میام و یساعت دیگه دوباره ان اس تی بگیرید و برای حال بدشم سرم بزنید حالش باید خوب باشه بره توی اتاق عمل
دیگه به تکاپو افتادن شروع کردن به پرونده سازیو سرم زدن و این چیزا
منم که با حال بد رفته بودم یکم از سُرمم که رفته بود سردردم بهتر شده بودم گفتم مامانم بیاد توی اتاق معاینه و وسایل ارایشمو گرفتم تو اون وضعیت شروع کردم ارایش کردن🤣🤣🤣
پرستاره اومد دید گفت ادم تو کار زنا میمونه الان داشتی از دست میرفتیا اسم عمل اومد سریع خواستی به خودت برسی بری اتاق عمل 😂
مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ ۶ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم:خلاصه رسیدیم به روز زایمان هرچند من تا صبح نتونستم بخوام البته به طرز عجیب غریبی به خاطر ترس زایمان نبود به خاطر لگدای دخترم بود😁
ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب پاشدم چون باید ۷ بیمارستان میبودم اینم بگم به شدت تشنم بود مسواک زدم آرایش کردم لباسامو پوشیدم با مادرمو همسرم عکسامو گرفتم ساک و لوازممون رو گذاشتیم تو ماشین و ساعت ۶:۳۰ حرکت کردیم سمت بیمارستان قرار شده بود خانواده همسرم ۷ بیمارستان باشن رسیدیم بیمارستان و من رفتم بخش مادر و با همسرم و مادرم خداحافظی کردم و همسرم کلی منو بوسید🤗رفتم تو و ی خانمی اومد بهم گفت تمام لباساتو و بکن و اون گان رو بپوش و رو تخت دراز بکش و یه پرستار اومد انژیوکت وصل کرد و سرم زد و ی امپول دیگه زد تو ی سرم دیگه که نمیدونم چی بود ک به محض زدن اون حالم بد شد و بالا آوردم و حسابی ترسیدم سریع پرستار اومد اون سرم قطع کرد گفت چیزی نیست نگران نباش گاهی پیش میاد برای بعضی ها🥴دراز کشیده بودم ک به دکترم زنگ زدن و دکتر گفت که اول منو بفرستن اتاق عمل جز من دو نفر دیگه بودن اخه و من اولین نفر باید میرفتم😐
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان نورا مامان نورا ۵ ماهگی
اومدم از روز زایمانم براتون بگم البته با تاخیر
اولاش به روال بود تا ان اس تی گرفتن گفتن دردات شروع شده
زود برو بلوک زایمان تا آماده عمل بشی
از شانس من تخت ها پر بود توی یه اتاق بهم انژیکت وصل کردن دستگاه ان اس تی دو ساعت زیر دستگاه بودم
میومدن سر میزدن دستگاه رو نگاه میکردن میگفتن تو که درد نداری
چرا نوار قلب قبلی درد نشون داده خلاصه با هزار مکافات سوند وصل کردن ساعت ۴ و ۴۰ به اتاق عمل رفتم از شب ساعت ۱۲چیزی نخورده بودم از ضعف کل بدنم میلرزید تا داخل انژیکت چند تا سروم وآمپول زدن بهتر شدم دختر ۴ و۵۵ دقیقه بعد از ظهر به دنیا اومد حس خیلی عالی بود ان شالله خدا دامن همه ی مادرایی که چشم انتظار بچه هستن سبز بشه
در حین عمل دکترم گفت که چسبندگی مثانه شدیدی داری که عمل اونم برام انجام داد به خاطر اون عملم طول کشید تو ریکاوری به دخترم شیر دادم به کمک پرستار وبعد از مدتی به بخش منتقلم کردن
ولی واقعا بعد از رفتن بی حسی درد زیادی داشتم به خاطر دوتا عمل
دکترم گفته بود باید سوند ۲۴ ساعت بهم وصل باشه
ادامه👇👇
مامان مهدیار🧸 مامان مهدیار🧸 روزهای ابتدایی تولد
❌تجربه زایمان سزارین من❤ (قسمت اول)
✅من وارد 38 هفته شده بودم، نه آبان از ساعت 12 و ربع تا سه و نیم صبح انقباض داشتم، صبحش بعد از خوردن صبحانه رفتم زایشگاه برای چک کردن انقباضات (تو رو خدا حواستون به انقباض و حرکت بچه باشه، جدی بگیرید)
رفتم زایشگاه هم ان اس تی گرفتن و هم انقباض، ب من گفتن بچه حرکت نداره و nonactive هستش😢یعنی مردم از استرس، س بار ان اس تی رو تکرار کردن، هر س بار بد بود، کلی چیز شیرین هم خورده بودم تاثیری نداشت، سریع زنگ زدن برای دکترم، دکتر گفت که برم سونوی بیو فیزیکال، دکتر گفت که اگه حرکت اش خوب بود برای 10 آبان منو سزارین کنه و اگه خوب نبود بشه 9 آبان یعنی همون شبش ☹️، من اصلا امادگیش رو نداشتم چون قرار بود برای 15 یا 16 ابان عمل بشم، 😵‍💫خلاصه اینکه رفتم بیو فیزیکال، دو بار بیو فیزیکال انجام دادم اصلا وضعیت خوب نبود سونوگراف گفت که ب دکتر اطلاع بدم 🥲بعد از ظهرش مطب ساعت 5 دکترم نوبت داشتم. از ساعت سه تا پنج وقت داشتم زنگ زدم ب بافت کار که موهام رو ببافه برای عمل و بعدش راحت باشم، بهش سریع نوبت دادم رفتم موهام رو بافتم😜😌تا ساعت 5 و نیم خودمو رسوندم مطب، دکتر همه چیو چک کرد گفت حتما باید امشب عمل بشی، حتما تا قبل از 8 و نیم خودتو برسون بیمارستان، منم سریع رفتم خونه عرض نیم ساعت هم دوش گرفتم هم کل ساک و وسایل بچه و داروها و سونوگرافی ها و مدارکم رو جمع کردم، بعدش منو شوهرم حرکت کردیم ب سمت بیمارستان. سریع کارای بستری رو انجام دادیم و منو بستری کردن، 🥺فورا بهم سوند وصل کردن، آنژوکت وصل کردن، شرح حال پرسیدن و کارای دیگه، سریع منو فرستادن داخل اتاق عمل با شوهرم خداحافظی کردم و رفتم😥🌹...