سوال های مرتبط

مامان باران دختر نازم مامان باران دختر نازم ۷ ماهگی
سلام خانم طبق تاپیک قبلیم که گفتم سزارین اورژانسی شدم خواستم تعریف کنم براتون شاید تجربه من به دردتون بخوره
سنویی که رفتم یکشنبه ای یعنی تاریخ۲۰اسفند گفت بچه بریچ ابیلیک هست یعنی به پهلو بود و سرش بالا بود پاها پایین حالت کمانی یا هلال ماه. نشون دکترم داد قبول نکرد گفت حواست به تکوناش باشه من هرچی میگفتم تکوناش کلا کم شده همش میگفت ان اس تی بده و جواباش خوب بود دیگه سه شنبه اش رفتم دکتر تو مطب گفتم والا تکونا حس نمیکنم اومد صدای قلبش گذاشت خوب نبود گفت برو ان اس تی رفتم چند تا افت کم نشون داد اوردم دکترم ببینه باز دکتر گفت برو سنو بیوفیزیکال بده و من دادم و جوابش خیلی بد بود و دکتر سنوگرافی گفت همین امشب بچه را بردارید بردم بیمارستان جواب را ماماهای بیشعور خندیدند به حرف سنوگرافیست که مهم نیست و دکتر سنوگرافی احنق و بی سواد بوده و جدی نگرفتند و منو نبردن اتاق عمل گفتند دکتر گفته بستری شو تا فردا و تحت نظر باش من بستری شدم صبحش بردنم سنو بیوفیزیکال مجدد توی خود بیمارستان و دکتر گفت اب دوربچه به شدت کم شده رسیده بود به ۲ و حرکت و تنفس نداشت اوردنم ان اس تی و نوار قلب خیلی خیلی بد نشون داد دکتر خودمم یه بیمارستان دیگه تو اتاق عمل بود هرچی بهش زنگ میزدن که بیاد جواب بیمارستان را نمیداد اخری نوار قلب بچم داشت صاف میشد😭 که زنگ زدند ببینند آنکال جراح کیه که یه دکتر امد منو سریع بردن اتاق عمل در عرض ۲دقیقه دخترم را در اوردند چون دیگه داشت از بین میرفت و بچمو اول خدا دوم خدا سوم خدا و چهارم اون دکتر آنکال نجات داد و زنده بودن دخترم مثل یک معجزه بود فقط بدونین ماماها همیشه درست نمیگن سنوگرافیست مهمه خواهش میکنم‌مثل من سهل انگاری نکنید درمورد تجربه زایمان هم‌بعدا خواهم گفت
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۶ ماهگی
پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم
مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ مامان 🧜‍♀️مانلی🧜‍♀️ ۵ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم:خلاصه رسیدیم به روز زایمان هرچند من تا صبح نتونستم بخوام البته به طرز عجیب غریبی به خاطر ترس زایمان نبود به خاطر لگدای دخترم بود😁
ساعت ۵:۳۰ صبح از خواب پاشدم چون باید ۷ بیمارستان میبودم اینم بگم به شدت تشنم بود مسواک زدم آرایش کردم لباسامو پوشیدم با مادرمو همسرم عکسامو گرفتم ساک و لوازممون رو گذاشتیم تو ماشین و ساعت ۶:۳۰ حرکت کردیم سمت بیمارستان قرار شده بود خانواده همسرم ۷ بیمارستان باشن رسیدیم بیمارستان و من رفتم بخش مادر و با همسرم و مادرم خداحافظی کردم و همسرم کلی منو بوسید🤗رفتم تو و ی خانمی اومد بهم گفت تمام لباساتو و بکن و اون گان رو بپوش و رو تخت دراز بکش و یه پرستار اومد انژیوکت وصل کرد و سرم زد و ی امپول دیگه زد تو ی سرم دیگه که نمیدونم چی بود ک به محض زدن اون حالم بد شد و بالا آوردم و حسابی ترسیدم سریع پرستار اومد اون سرم قطع کرد گفت چیزی نیست نگران نباش گاهی پیش میاد برای بعضی ها🥴دراز کشیده بودم ک به دکترم زنگ زدن و دکتر گفت که اول منو بفرستن اتاق عمل جز من دو نفر دیگه بودن اخه و من اولین نفر باید میرفتم😐
مامان دخملی💗👼🏻 مامان دخملی💗👼🏻 روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین خودخواسته1
خب دکتر گفت ساعت۶غذا بخور ساعت۱۲بیمارستان باش،اینو هم بگم من دو روز قبل سزارین مریض شدم سرما خوردم،خب من غذام رو خوردم همراه مامانم وشوهرم راهی بیمارستان شدم ساعت۹بیمارستان بودم،پذیرش شدم که بهم گفت خیلی زود اومدی نوبتت که ساعت۱۲هست ،گفت خب حالا برو زایشگاه اونجا منتظر باش من رفتم زایشگاه فهمیدن گفتن مریضی گفتم بله انژیوکت رو بهم زدن من همینجوری عرق میریختم تو کولر ها خب از اونجای که من تو کل بارداری ضربان قلبم بالا بود اونجا هم که گرفتن بالا بود حالا برا مریضی هم بدتر فشار روم بود فشارم رفت بالا همش زیر وبالا میشد۱۲/۸یه بار۱۳/۹خلاصه دیدن اینجوری با دکتر تماس گرفتن دکتر گفت دکتر قلب رو صدا بزنین بیاد پیشش دکتر خودش قرار بود ساعت۲بیاد،دکتر قلب اومد نوار قلب گرفتن با اینکه نباید چیزی میخوردم ولی دیگه خیلی صربان قلب بالا رفت دکتر قلب یک قرص ضداسترس همراه یک قلوب اب بهم دادن خوردم ،خب باز منظم همینجوری فشارم رو میگرفتن دیدن پایین نمیاد باز تماس گرفتن بادکتر ،یهو گفتن دکتر داره میاد همین الان میری اتاق عمل منو میگی یهو استرسم شدید تر شد سریع پاهام رو با باند بستن من رو بردن اتاق عمل در اتاق عمل دکتر نگاه به صورتم کرد گفت اینه مریض گفتن بله گفت زود ببرید داخل دکتر ساعت یک اومد بخاطر اینکه وضع من ابن بود خب تواتاق عمل دکتر بیهوشی فشار روگرفت که بالا بود دکتر میگفت خودت که میدونی سزارین خود خواستع هست گفتم بله دکتر هم خیلی ترسیده بود همه دورسرم جمع شده بود هل هلولکی دکتر بیهوشی گفت بیحسی براش انجام میدم خب رفتم رو تخت نسشتم دیدم همش مرد میاد
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۶ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر