چشام و باز کردم دیدم پرستار بالا سرمه رهارو گذاشته کنارم داره از سینم بهش شیر میده نگام کرد و گف خب الان تو ریکاوری هستی یکم دیگه میبریمت داخل اتاق VIP (همسرم همون شب با رفیقش هماهنگ کرده بود برام اتاق VIP گرفت چون من اورژانسی بودم VIP نمیدادن ولی خب دمش گرم دوست همسرم هوامونو داشت بردنم تو اتاق بلندم کردن گذاشتنم روی تخت سرم و اینارو بهم وصل کردن و رهارو اوردن شیر بدم مامانم کمکم کرد شیر میدادم بچمو خلاصه تموم شد همه چی خوب بود تا اینکه صبح که بی حسیم کامل اثرش رفت تازه دردام شروع شد ساعت ۱۰ اینا بود یهو حس کردم بین پاهام داغ شد از رحمم تیکه تیکه یه چیزی با آب داغ بیرون میاد به مامانم گفتم ببین چیه مامانم پتو زد کنار و دید تخت پر خونه و لخته خون داره ازم خارج میشه چشمتون روز بد نبینه بدترینش همین جاس مامانم رفت پرستار و گفت اینجوری شده اوناهم اومدن فشار دادن یعنی داد میزدما دست پرستاررو جوری فشار داده بودم بیچاره کبود شد خیلی درد بدی بود خداروشکر از حال رفتم بعدش بیدارشدم زیرم تمیز همه چی تمیز پتو هم عوض کرده بودن ولی درد داشتم یکم بعدشم مرخص شدم 🩷 الانم ۹ شبه بیخوابی و بچه داری همه چی قاطی شده بهم ولی میخوام بگم همه اینا ارزششو داره کافیه یه لحظه نگاش کنم کل دردام یادم میره 🫶مواظب خودتون و تودلی هاتون باشین 🩵🪽

۲ پاسخ

مبارکت باشه عزیزم خداحفظش کنه گل دخترت رابرات 💐💐🍀

پس چرا برای من فشار ندادن

سوال های مرتبط

مامان آوا مامان آوا ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۳
خلاصه منو بردن اتاق خودم و دخترم هم بعدش زود آوردن پیشم دردام کم کم داشت شروع میشد ولی خب همش بهم مسکن میزدن و پمپ درد هم داشتم ولی فکرکنم تاثیر خاصی نداشت مسکن هایی که خود شخص دکتر میگفت و اونا میزدن تو سرم خیلی خوب‌ بودن.
راسی تو اتاق عمل شکممو فشار دادن که خب بیحس بودم هیچی نفهمیدم
ولی وقتی بی حسیم رفت تو اتاق دوسه بار دیگه هم فشار دادن که من مردم و زنده شدم دااااد میزدم از دردش ، شوهرم و مامانم دستامو گرفته بودن و پرستار فشار میداد ولی خب همین کار باعث شد کلا تا الان که خونه ام خونریزی خیلی کمی داشته باشم.
بعد یکی اومد منو بلندکنه راه بریم بلند که شدم خون ازم رفت و سرم گیج رفت و فشارم افتاد و از حال رفتم ولی درد اونجوری نداشتم فقط فشارم خیلی افتاد که پرستار بیخیال شد گفت بخواب بعدا دوباره میام
بعدش کلا درد خیلییی زیادی که نشه تحمل کرد نداشتم همه چیزم خوب بود بچم هم شیر میدادم که اولش خب‌ آغوز بود ولی از ۳۱ خرداد شیرم اومد کامل و بچم هم میخوره و سیر میشه خداروشکر
مامان گندم🧚‍♀️👼 مامان گندم🧚‍♀️👼 ۴ ماهگی
مرخص شدم و شد شنبه ۹ تیر آقا ما ۷ صبح رفتیم بیمارستان شوهرم کارای بستری رو انجام داد و پرونده تشکیل داد منو بستری کردن خلاصه تا کارام انجام شد ساعت شد ۱۰ صبح بهم امپول فشار زدن نیم ساعت بعدش دردام شروع شد هی می‌گرفت ول میکرد دستگاه گذاشته بودن واسه چک کردن انقباض هام و قلب بچه خلاصه درد داشتم تا ساعت شد ۵ عصر سِرُم رو قطع کردن دکتر گفت یه سرم معمولی بزنید بهش تا بلند شه ورزش کنه وقتی سرم قطع کردن دردام هم قطع شد چون هنوز وقتش نبود یه یک ساعتی من ورزش کردم باز برام سرم فشار شروع کردن باز نیم ساعت بعدش دردام شروع شد تا ۱۲ شب چند بار هم معاینه کردن ۲سانت بودم و سر بچه پایین نیومده بود گذشت ساعت شد ۱۲ شب سرم رو قطع کردن باز دردام قطع شد گفتن بخواب باز صبح سرم رو شروع کنیم خلاصه گفتن میخای خانواده ات رو ببینی میتونی بری رفتم پشت در مامانم بود با شوهرم دیدمشون یکم باهاشون حرف زدم رفتم خوابیدم شد یکشنبه ساعت صبح باز سرم فشار رو شروع کردن باز دردام شروع شد ساعت ۹ قطع کردن دردام قطع بلند شدم ورزش کردم واینا اینم بگم از رو شنبه من چیزی نخوردم نمیزاشتن چیزی بخورم فقط اب خلاصه دکتر اومد معاینه کرد دیدن همون ۲سانته پیشرفت نداشتم دکتر گفت اینجوری نمیشه واسه بچه خطرناکه ضربان قلب هم نامنظمه گفت میخام کیسه آب رو بزنم خلاصه کیسه آب رو پاره کرد یکم درد داشت باز گفت سرم فشار رو شروع کنید باز شروع کردن تا اینجا ۴ تا امپول فشار بهم زدن وقتی زدن دیگه رو بدنم جواب نمی‌داد ساعت ۱۰ونیم بود دردام شروع شد دردای واقعی خلاصه ساعت شد ۱ ظهر دردام بیشتر شد معاینه کردن شده بودم ۳سانت گفتن بلند شو ورزش کن و اینا تا باز امپول فشار شروع کنیم
مامان دختر کوچولوم مامان دختر کوچولوم ۵ ماهگی
ادامه.....
سزارین اورژانسی شدم
همه کارامو کردن بردنم اتاق عمل دردام داشت برمیگشت میگفتم تورخدا دکتر بی حسی صدا کنین
میگفتن تحمل کن داره میاد
اومد اپیدورالم و تمدید کرد
دوباره آمپول اینا نزد ها فقط اپیدورالم و تمدید کرد از اینجا ب بعد روی خوش شانسی انگار برام باز شد آنقدر خوشحال بودم ک
تا موقعی که دخترم ب دنیا بیاد بیدار بودم
وقتی صداشو شنیدم خیالم راحت شد ولی نشونم ندادن ☹️
بردن تو تخت نوزاد دورش چند نفر جمع شده بود من نگران شدم پرسیدم چیزی شده گفتن
ب همین خیال خوابم برد با خیال راحت خوابیدم
البته قبل اینکه بخوابم حالم ب هم میخورد بهشون گفتم ولی چون بی حس بودم اوق ام میومد و ولی حالم بهم نمی‌خورد
بهم سرم دارو زدن آروم شدم بعد خوابم برد
بیدار شدم دیدم بچم نیس گفتم بچم کجاس گفتم هیچی یکم اکسیژن کم داشت فرستادیم اکسیژن بگیره
منم یکم آروم شدم ولی ته دلم استرس داشتم
همه کارام تموم شد
بهم پمپ درد وصل کردن پمپ درد هم خیلی خوبه خانما خیلی خوبه
از شانس خودشون وصل کردن
کم پیش میاد وصل کنن آخه
بچه های اتاق عمل خیلی خوب بودن خیلی خوش اخلاق بودن مخصوصا دکتر بی حسیم
حتی یکیشون برگشت گفت از شانس خوبت امروز پرستار دکترامون خوب از آب در اومدن
بردنم ریکاوری
یکم خوابیدم پاشدم زیاد نگهم نداشتن
فرستادن بخش
رفتم تا هشت ساعت چیزی نخوردم بعدش مامانم فقط مایعات داد بهم
مامان علی مامان علی ۸ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان#
خلاصه که منو ازون تخت روی تخت دیگع گذاشتن و بردن اتاق ریکاوری اونجا خیلی سرد بود و همش بدنم میلرزید جوری که دندونام بهم میخوردن و صداشونو میفهمیدم.یک ساعت داخل اون اتاق بودم و یکی کنارم بود و همه مشخصات رو ازم میپرسید و منم جوابشو میدادم بعد یک ساعت دوباره منو روی تخت دیگع گذاشتن و بردنم تو بخش از اتاق عمل که بیرون اومدم مامانم پشت در بود و تند تند بوسم میکرد و میگفت راحت شدی مامان منم با کلی ذوق میگفتم اره گریه نکن راحت شدم کاش از اول سزارین میکردن.ولی همین که رفتم توی بخش و روی تخت گذاشتنم بعد چند دقیقه دردام شرو شد 🥺یک درد شدیدددددد و بهم گفت تا صب نباید تکون‌بخوری و چیزی هم نباید بخوری.منم از شدت درد گریه میکردم مامانم و خالم و مادرشوهرم اومدن بالای سرم دکتره اومد و شروع کرد شکممو به فشار دادن وای خدایا اون چه دردی بود مردم از دردش همراهیام رفتن از اتاق بیرون و گریه میکردن که صدای گریه هامو نفهمن تا صب سه بار شکممو فشار داد طوری بودم که وقتی سمتم میامد التماس میکردم میگفتم تورو خدا فشار نده ولی اون کار خودشو میکرد.و بلخره صب شد و مامانم اومد و بهم گفتن باید پاشی راه بری و چیزی بخوری که یکساعت دیگع ببریمت پیش بچت..من با وجود این همه درد فقط به این فکر میکردم که زودتر بچمو ببینم.مامانم شرو‌کرد به بلند کردنم داد و فریادم همه بیمارستانو برداشته بود و مامانم فقددگریه میکرد و نمیتونستم تحمل کنم اون دردارو.
طوری بود که مامانم منو میبرد دستشویی و تمیزم میکرد‌.بلخره این‌ همه سختی تموم شد به هر قیمتی بود .و بعد سه روز ترخیص شدیم و اومدیم خونه...الان خداروشکر حالمون خوبه و فقط میگم خدایا شکرت همین
مامان ILIYA مامان ILIYA ۶ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه
مامان بارانا مامان بارانا ۴ ماهگی
تجربه سزارین بیمارستان نیکان.

۵ روز پیش ۳۸ هفته سزارین شدم و صبح رفتم بیمارستان کارای بستری رو انجام دادیم و بعدش از همسرم جدا شدم رفتم لباس پوشیدم و یه تست ان اس تی ازم گرفتن و بعد انژوکت و سرم رو وصل کردن و بردنم اتاق عمل.
اتاق عمل بی حسم کردن ولی چون خیلی استرس و ترس داشتم بیهوشم کردن و بچمو تو اتاق عمل ندیدم . وقتی بیدار شدم ریکاوری بودم که ماما اومد بالا سرم و پسرم رو گذاشت تماس پوستی برقرار کردیم
و بعدش پسرمو بردن چکاب کنن و اومدن واسه فشار رحم
از این قسمت فشار رحم خیلی میترسیدم که تو ریکاوری ۳ بار فشارم دادن درد خیلی بدی داشت. ولی تحمل کردم. ماما گفت بخاطر خودت باید انجام بدیم. دکترمم تو اتاق عمل فشار داد ولی بازم ریکاوری تکرار کردن.
تقریبا ۲ ساعت ریکاوری بودم بعد بردنم بخش.
حالم خوب بود و درد با شیاف قابل کنترل بود کاملا‌
برای من اولین راه رفتن اونقدری سخت نبود و در کل زیاد راه رفتم چون میگن بهتر میشی هرجی بیشتر راه بری.
و در کل همه دردا قابل کنترل بود با دیدن نی نی همه چی یادم رفت
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
زایمان طبیعی پارت هشتم😐
بلند شدم برم سرویس ک با ویلچر میبردن میگفتم سرم گیجه رفتم سرویس احساس کردم خیلی خون و لخته ازم در اومد و همونجا شکمم هم کار کرد بلند شدم مامانم اومد یهو دید رنگم پریده جیغ زد پرستار اومد که من از حال رفتم و پرستار بغلم کرد یهو بهوش اومدم دیدم پرستارا دورمن و سرم داره گیج می‌ره چشمام سیاهی میبینه و گوشام سنگینه کمکم کردن برم روی تخت دیدن لخته های خون قرمز روشن ازم می‌ره اومدن روی شکمم فشار میدادن که خون ها بیان متوجه شدن لخته های زیادی میاد زنگ زدن به دکتر اومد بردنم رو تخت معاینه و متوجه شدن یکی از رگ های اصلی بدنم پاره شده چون سر بچم خربزه ای بود و تقریبا درشت بود موقع زایمان سرشیر کرده بود و پاره کرده بود همونجا سوند زدن بهم زنگ زدن به دکتر خودم که رفته بود برگشت دکترم گفت وقت تلف نکنید اورژانسی برید اتاق عمل من تا یه ربع دیگه اونجام بردنم اتاق عمل متخصص بیحسی اومد از کمر به پایین بیحسم کنه می‌گفت سرورت چکارس گفتم سرورم کیه گفت دومین نفری هستی ک اینو میگی همه شغل میگن دکترم رسید گفت تایم برای بیحسی نیست بیهوش کنید داشتم بی هوش میشدم میگفتم لوسترهای اینجا رو عوض کنید خیلی زشتن داد میزدم دکتر بیهوش نشدم دست نزنی ها و .... عمل انجام شد بردنم بیرون تو بخش ریکاوری خیلی سردم بود لرز میکردم یه چیز شکل بخاری گذاشتن روم و یه پتو انداختن روم ی پرستار بود میخواست بره آلمان میگفتم دست راستتو بکش روی سر من کلی اونجا همه رو خندونده بودم بردنم بخش زنان شوهرم و مادرم اینا همه اومدن بچه رو آوردن شوهرم شیرینی خریده بود کل بیمارستان رو شیرینی داده بود گیر داده بودم شیرینی من کو....!
مامان ساشا کوچولو💙👶 مامان ساشا کوچولو💙👶 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه زایمان طبیعی
#پارت ۳🤍✨
شوهرم میره دنبال خریدا منم میرم بالا که بستری بشم ساعت ۷:۱۰ دقیقه اینا بود بهم لباس دادن عوض کردم گفتن برو روی تخت دراز بکش میام بالاسرت این تا بیاد من دردام کم بود اما بود اومد بهم دستبند وصل کرد انژیوکت اینا گفت برو توی فلان اتاق دراز بکش اتاقمم تنها بودم رفتم داخل دلم گرفت بغض کردم بعد یه ربع شوهرم اومد یکم دلداریم داد چیزی نیس تموم میشه پسرت بغل میکنی از این حرفا منم یکم چپ چپ نگاش کردم خدافظی کردیمو اون رفت بیرون و من موندم ساعت ۸اومدن دوبار معاینه تحریکی کردن منو گفتن دوسانتی بهم سرم وصل کردن که انقباضم زیاد شه
و اینطورم شد از ساعت 8تا ساعت ۱ظهر من اتقباضام جوری بود که میشد تحمل کرد اما کلافه کننده بود عین درد پریودی یکم بیشتر اینو بگم من بیمارستان دولتی رفتم که 3تا شیفته بیمارستانا صبح عصر شب که صیح یه شیفت دوتا دکتر اومد با نزدیک 6تا دانشجو ماما که تا ساعت یک هرکدوم یبار منو انگشت کردن برای معاینه تحریکی پدرم در اومد 😑یهو بعد این همه معاینه گفتن 1سانتی و کیسه آبت تشکیل شده دوباره 🫤😑😐من هاج واج اینارو فقط نگاه میکردم که آقا یعنی چی بعد چون انقدر معاینه تحریکی کرده بودن منو لخته خون ازم میومد بیرون ساعت 1نیم به اونور من دردام زیاد شد انقباضام بیشتر شد اینا هم امپول فشار بهم زدن با یه سروم دیگه که دردام بیشتر شه که شد من پیاده روی کردم روی توپ تمرین کردم و روی صندلی برعکس نشستم حالت قر دادن تمرین کردم تا ساعت 4که اومدن معانه کردن گفتن تازه شدی ۳سانت باید ۱۰ سانت فول شی زایمانت کنیم
دوباره بهم آمپول زور زدن یه کار آموز عوضی اومد معاینه کنه خاکبرسرش یهو زد کیسه آبمو پاره کرد که من از اونجا به بعد رنگ خوش روزگار ندیدم
.......
پارت بعد👈🏻
مامان اِروین مامان اِروین ۲ ماهگی
سلام مامانای گل بلاخره دوران بارداری منم تموم شد
امیدوارم همه مامانا صحیح و سالم بچه شونو بغل بگیرن🥰

تجربه زایمان رو هم خلاصه بگم
سزارین بی حسی بودم وقتی آمپول بی حسی رو زدن کل بدنم داغ شد حس بدی نداشت فقط اون لحظه ای که که میخوان پرده رو بکشن یه حس خفگی بهم دست داد ولی نذاشتم دستامو ببندن اونام بشرطی که دستامو تکون ندم قبول کردن
منم چون تجربه دوم بی حسی رو داشتم تا حدودی میدونستم چی به چیه
ولی این دفعه نفس تنگیم بیشتر بود
کادر اتاق عمل خیلی خوب بودن یکسره حرف میزدن سوال میپرسیدن تا سرگرم شم حتی کمکی دکتر اهنگم خوند ولی خب طبیعیه این حالت ها تا وقتی که بهم گفتن شکمتو فشار میدیم بچه در بیاد نترس
وقتی بچه رو درآوردن حس سبکی بهم دست داد خیلی راحت شدم انگار راه نفسم باز شد
ولی دوباره که میخواستن بخیه بزنن نفس تنگیم شروع شد ولی چون خوابم میگرفت اذیتم کم بود همون جاهم شکمم رو فشار دادن
بچه رو هم کنار خودم تمیزش کردن نافش رو بریدن وگذاشتن رو سینه ام یکم اکسیژن گذاشتن تو ریکاوری برام
بعد پرستار اومد و بچه رو نگه داشت کمک کرد بچه سینه بگیره یه ربع اینا گذشت بردنم بخش
خونریزیم خیلی زیاد بود تا گذاشتنم تخت همه جارو به گند کشیدم
ساعت1/30ظهر بردنم اتاق ساعت 4 اثر بی حسی رفت دیگه پاهامو تکون دادم ولی یکم درد داشتم که با شیاف کنترل میشد و نیازی به پمپ درد نداشتم
مامان یاسین و متین مامان یاسین و متین ۶ ماهگی
پارت دوم

خلاصه ک من تو هفته ۳۴بودم ک یکم درد داشتم ولی فعالیتم زیاد بود همون روز زایمانم کلی ظرف شستم و کیک پختم و خونه تمیز کردم و خوب بود شب ک شد رفتم خونه مامانم آخه شوهرم شب کار بود ساعت ۹ونیم بود ک رفتم سرویس بهداشتی موقع ک پاشدم یه صدا تقی مثل ترکیدن بادکنک اومد من شک کردم ولی گفتم نه بابا زود همینکه اومدم نشستم کلی آب ازم خارج شد انگار یه تشت آب ریختن رو شلوارم کیسه ابم پاره شد خوب بود ساک و اینارو آماده کرده بودم زنگ زدم شوهرم اومد تا رسیدم بیمارستان شد ۱۱اولین معاینه ۲سانت بودم هر چی از رسیدگی و خوبی بیمارستان و پرستارها بگم کم گفتم بیمارستان رضوی یعنی درسته پول زیادی میگیره ولی تک ماما و پرستار مدام رو سرم بودن و وضعیت قلب و فشار چک میکردن ۱۱بستری شدم ۴زایمان کردم اوج دردام ۳تا ۴بود درخواست اپیدورال کردم گفت چیزی ب زایمانت نمونده دهانه رحم نرم زود زایمان می‌کنی دکتر شیفت هم پناهنده بود بعد زایمان هم با دو تا پرستار منتقلم کردن بخش اتاق عمومی دونفره بود
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
..

قسمت ۳

یه پرستار خیلی مهربون بالا سرم بود چک می‌کرد منو همش. بامن حرف میزد. نمیدونم بدنم از سرما شروع کرد لرزیدن یا از عمل!! ولی بدجور از شونه به بالا میلرزیدم. برام حالت یه هیتر گذاشتن که خیلی خوب بود.یهتر شدم یکم. تو همون لحظه ها بود صدای گریخ اروم شنبدم..اوردنش بهم نشون دادن‌.پوستش خیلی نرم بود داغ بود.بوسش کردم 🥹🥹 خیلی حس خوبی بود.
دیگه ماساژ رحمی دادن که هیچی نفهمیدم ازش.فقط فشارشو حس میکردم. بخیه زدن برام. و تموم شد.. خیلی خوب بود سزارین. واقعا هیجی نفهمیدم. بردنم ریکاوری اونجا دردام شروع شد بی حسی داشت میرفت .خون میومد بین پاهام. پمپ درد داشتم بنظرم خوب بود. ماما اومد سینمو فشار داد شروع کرد ماساژ رحمی..خیلی دردداشت داشتم میمردم. بهم گفته بودن سرتو بالا نیار سردرد نگیری ولی مگه میشد؟ از درد خودمو میکشوندم بالا میگفتم بسه تروخودا. میگفت تحمل کن. .بنظرم سخت ترین قسمت عمل من ماساژ رحمی من بود

وقتی تموم شد ماساژ یکم دیگه موندم ریکاوری منو بردن بخش و جابه جام کردم تو اتاقم ..
من هفته ۳۸ و ۴ روز سزارین شدم.. خداروشکر