۱۵ پاسخ

ببین نه داماد در قبال خانواده زن وظیفه ای داره نه عروس در قبال خانواده شوهر وظیفه داره ولی اگه چه عروس و چه داماد کاری هم از روی انسانیت و محبت انجام بدن و طرف مقابل هم قدر دان باشه هیچ عیبی نداره چون آدما همچین وقتایی به هم نیاز دارن و دنیا با وجود اینکارا قشنگتر میشه الان در اصل وظیفه برادرهاته ولی اگه همسر شما هم براش مقدور بشه یکی دوبار بره ایرادی نداره و پدر مادرت میبینن که در شرایط سخت دامادشون کنارشون بوده.

من پسرم بستری بود ۱۴ روز ی زنک ب من نزد یه آب میوه برا من نیاورد من نمیزارم همسرم بره آخه توقش میرع بالا عادت می‌کنه وظیفش پسر من نوزاد دارم وگرنه نوکر بابام هستم یه مدت نمی‌رفت سو استفاده کرده بود می‌گفت دخترا برن من و شوهرم می‌رفتیم پارسال مثلا فکر می‌کنه وظیفه خیلی توقع بالاس

وظیفه همسر شما نیست تا وقتی که برادراتون هستن
خودت ناراحت نکن عزیزم
پدر من دو سال پیش یک هفته بیمارستان بود فقط برادرام پیشش بودن
دامادمون توی روز چند سری میرفت سر میزد اما نمیزاشتن بمونه

چون داماد هستن و هیچ وظیفه ای ندارن

باید شوهرای شما هم برن نوبتی خوب
بیمارستان خیلی خسته کننده است واس یکی دو نفر واقعا
ما هم هرموقع بابام بستری میشد روزا ما دخترا میرفتیم نوبتی شبا هم شوهرامون داداشام یا پسر عمو پسر عمه نوبتی

طفلک بابات که گیر بچه ها افتاده
یاد بابای خدا بیامرز خودم افتادم
من کاری به هیچکس نداشتم
میرفتم داداشمم بدتر داداش شما همش طلب داشت
ولی نمیزاشتم بابام غصه بخوره که گیر ما افتاده
میگفتم داداش میاد من میگمش برو نمون
😔
خدا پدرتون حفظ کنه
به پدرتون فکر کنید

شوهرم تکه با هفتا خواهر!پدرشوهرم جون هم بده دور از جونش ی دخترو داماد نمیبرنش دکتر!میگن پسرت بیاد!
من تاسوعا مهمون داشتم پدرشوهرم زنگ زده بود ب یکی از داماداش ک بیا منو ببر دکتر پسرم مهمون داره!خواهرشوهرم زنگ زد شوهرم ک ما بیکار نیستیم خودت ببر!

واقعا که خودش میره بمونه؟

حق داری داشت کم محبته .وگرنه نباید بذاره بجز خودش شخص دیگه ای پیش پدرتون باشن چون مابقی زن و زندگی دارن بقول قدیمی ها دنباله دارن ولی داداش شما نداره
از قدیم گفتن محبت از حد بگذره تبدیل ب وظیفه میشه

من پدرم در سال سه چهار بار بستری میشد همیشه من و همسرم مادرم می‌رفتیم انکار شده بود برامون وظیفه من نوبتم شوهرم میفرستم چون بچه کوچیک دارم ولی تا همسرم می‌ره دوباره توقع داداشم میرع بالا خدایش همسرم خدا راشکر همه جوره کنار مامان بابام هستن کلا چهارتا داماد از پسرا بهترن من سو استفاده می‌کنه خوشم نمیاد

توقعش بیجاست پدر شوهر من چندین روز بیمارستان بود همیشه پسراش میرفتن حتی به دخترا و داماد ها نگفتن شما برین اگه خودشونم میگفتن ما بریم پسراش قبول نمیکردن

کلا اکثرا پسرها وقتی مجرد هستن مسیولیت فبول نمی کنن بعد ازدواج خوب میشن

به نظرم وقتی دو تا برادر داری نباید شوهرت بره

ولی خب همچی همسرم میخرع برا بابام میبرع مامانم اصلا نمیزارم تنها بره خونه پیش خودمه

ب نظرم راست میگ دیگ

سوال های مرتبط

مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
یک هفته بنایی داریم اومدم خونه مامانم گفتم حداقل یزره استراحت میکنم کوچیکه یکسره درحال شیرخوردن واینور اونور رفتن من دنبالش بزرگه هم حدگزرونده یکسره فوش میده توله سگ پدرسگ بمیر دهنتوببند خاک توسرت‌.اصلا ما این حرفارو نمی‌زنیم هیچ کجا هم نمیگه ها میاد خونه مامانم میگه.بعد مامانمم حساس اینجور نکن اونجور نکن دخترم میخادبره طبقه بالا دستشویی مامانم میگه سرامیک سرده بغلش کن ببر بچه ۵ساله میگم وا سرد کجابود میگه نه سرامیک یخ میکنه دلدردمیشه بچرو کول میکنه میبره دستشویی میاره.دخترمم لوس کرده آخ دلم آخ پام حوصله ندارم هی الکی گریه میکنه سر سفره خونه خودمون میخوره تموم میشه اینجا مامانم هی میگه دهنش کن اونم نمیخوره آنقدر نمیخوره تا مامانم بیاددهنش کنه اعصابمو خراب کردن ۵نفر آدم بزرگ میخان فیلم ببینن این بچه میگه بزن کارتون بعد نمیبینه هم میگه فقط بزن پویا من برم بگردم بازی کنم ماخونمون این چیزا نداریم کارتن فقط صبح .اینجا همه‌چی زدن زیرش.درسته بچس باید تعادل نگه داشت اما کارهاش آزار دهنس همه صداشون درمیاد مامانمم گوش نمیده
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌