سلام دوستان روزتون بخیر وشادی🥰 امروز حالتون چطوره 🥰🥰
من خداروشکر خیلی حالم خوبه امروز 🥰 دیروز خیییلی دلتنگ خواهرم بودم یعنی هر روز دلتنگ میشم و باهاش حرف میزنم هر روز براش زیارت عاشورا میخونم هدیه میکنم دیروز ولی خیلی بغض داشتم گفتم خیلی بیمعرفتی گذاشتی رفتی نگفتی ما دلمون برات تنگ میشه چیکار کنیم هر روز زنگ میزدی بهمون باید بیای سر بزنی و...
خلاصه دیشب اومد تو خوابم تا صبححححح با خواهرم بودم انقد باهاش حرف زدم😍😭 انقدر بغلش کردم فشارش دادم😍🥰 دیگه نشستم کنارش تا صبح دستاشو ماساژ میدادم مثل دوره مریضیش و باهاش حرف میزدم خیلی حالم خوب بود کنارش حتی میدونستم مرده به مامانم و و خواهرم و شوهرش گفتم بیاین ملیحه اومده شمام میبینین گفتن نه گفتم اینجا کنار منه داریم حرف میزنیم بشینین شمام گوش کنین🥰
گفتم خواهر هنوزم دستات درد میکنه گفت نه دیگه خوب شدم 😭
گفتم از من راضی هستی گفت اگه کارایی که بهت میگفتم خوب نیست و کارایی که خوب هست و درست انجام میدی آره کارت درسته 😍😭
خلاصه جیک تو جیک بودم هر موقع ازش میخوام میاد بهم سر میزنه یه مدت خیلی بیقرارش بودم اومد گفت چرا اینقد شماها ناراحتین گفتم بخاطر تو مریضی گفت نه دیگه من مریض نیستم ببین هیچ جام دیگه درد نمیکنه من خوبه خوب خوب شدم دیگه برای من غصه نخورینا یه شبم شب جمعه براش فاتحه خوندم دم صبح صدام زد از صداش بیدار شدم 🥰😭
ممنونم از خدا که اجازه میده خواهرم بیاد پیشم 😭🥰
هر موقع خوابش میبینم تا چند وقت حالم خوبه 😍🥰😍🥰
دیگه ناهارم آبگوشت تو دیزی گذاشتم جاتون خالی یه صبحانه خوشگلم آماده کردم گفتم بیاین باهم بزنیم بر بدن 🤪

تصویر
۱۴ پاسخ

سلام به روی ماهت عزیزم😊😊
روح خواهرت شاد باشه گلم⚘️⚘️ منم دیشب خیلی دلتنگ برادرم بودم کمی باهاش حرف زدم ولی دلم میخواد برگرده 🥺🥺🥺

روحش شاد عزیزم کاش منم میتونستم با بابام تو خوابم یه دل سیر حرف بزنم از سال ۹۰ ندارمش تو اوج جوونی تنهامون گذاشت و رفت خیلی زوووووود رفت 😭😭😭
چقد با تاپیکت گریه کردم 😔

نوش جونت...
ماها حال همو خوب درک می‌کنیم
منم داداش جوان عزیز و دوست داشتنی خودمو از دست دادم و شکستم...
گاهی که خابشو میبینم تا چند وقت حالم خوبه

عزیزمممم 🥹 حمیده جوووون خداروشکر که آرامش گرفتی عزیزم ♥️ خدا همه رفتگان رو بیامرزه
چه صبحانه جذابی 😍 دست گوگل جان درد نکنه 🤣🤣🤣🤣🤣

خدا رحمتشون کنه نمی‌دونم چرا حس سبکی و مسرتی ک الان دارید رو با تموم وجود حس کردم خدا خیلی مهربونه ک گذاشته دلتنگی تونو رفع کنید انشاا... با اینه محشور بشن خدا ب شما هم صبر بده آغاز هفته تون بخیر

بغضی شدم🥹
خداروشکر ک آرامش گرفتی روح همه عزیزان از دست رفته شاد

خدا رحمتش کنه خیلی خوبه ک هرموقع دلت تنگش میشه میاد ب خوابت !! رفع دلتنگی‌میشه
صبحونتم نوش جونت چقدر عکست حس خوبی داد بهم مرسی 🩷

روحش شاد عزیزم واقعا اگه این خواب‌ها نبود آدم دق میکرد
اما حمیده میدونی فقط ی سال اینجوریه؟بعدش دیگه خیلی خیلی کم به خوابت میاد 🥺🥺

الحمدالله که دلتنگیت کم شد. حالت خریدارم میدونم چی میگی. الهی همیشگی باشه این جریانت 🙏
منم همینطورم دام که خییلی بی طاقت میشه و گریه میکنم بابام میاد بخوابم ی دیداری تازه میکنه و میره. 🥲 اما چند وقت نیومده منم سه هفته ای بود نرفته بودم روستا مزارش. دیروز رفتم گله کردم که اصلا یادت هست دختر داشتی 😭😭
داداشم گفت بابا دعام کن که خییلی گرفتارم دلم اتیش بود 😭😭😭
خلاصه الحمدالله که کنارش شبی صبح کردی 😍 چه خوب که حال خوشت به اشتراک گذاشتی

صبحانتم نوش جون خودت 😎😅😆
امروز سامیارنفرستادم مهد خوابش می اومد گفتم بد اخلاق میشه

وای چقدگریم گرفت دختر😔😔😔

خدابیامرزه خواهرت صبحانه ام نوش جون

سلام عاقبت شما بخیر 🥰،خدابیامرزه خواهرتونو،چقدر خوبه میاد توخوابتون و باعث آرامش شما میشه

عزیز دلم خدا رحمتش کنه
انشالله همیشه شاد باشی
نوش جونتون

نوش جونت عزیزم
منم خیلی دلم میخواد بابامو. ببینم توخواب یبار اخر شب گفتم اخه جرا نمیای به خوابمون دم صبح یه نفر بلند داد میزد به سه دلیل نمیام بخوابتون هی تکرار میکرد این حرفو یهو باوحشت بیدارشدم نمیدونم والا😭

سوال های مرتبط

مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
مثلا دختر من خیلی احساسیه چیزهای منفی زوروش تاثیرمیزاره تلوزیون داست یه صحنه خشن وناجور نشون میداد من زدم یه کانال دیگه دخترم گفت عه نزن بزار ببینم گفتم نه دخترم قشنگ نبود اینجا قشنگ تره.اگر کسی خونمون نبود میگفت چرا مامان وتمام اما اونشب مامانم بود شروع کرد جیغ زدن بزن اونجا بزن اونجا هی گفتم دخترم قشنگم اونجا خوب نبود تموم شد دخترمم گفت باش پس من اصلا شام نمی‌خورم منم گفتم نخور من نمیزنم اونجا دخترمم همچنان گریه وجیغ یکدفعه مامانم گفت آه بزن همونجا دیگه آنقدر جیغ نزنه بشینه غذاشم بخوره سرم رفت منم گفتم نمیزنم.مامانم گفت بیا مادرجون خودم برات می زنم.خب باش اونا که میرن بعد چندساعت اما من دخترم تا صبح بخاطر اون صحنه دندون قروچه میکنه فردا هی میپرسه چرا اونجور شد من میترسم.بابا مگه من خواسته هام نامعقول من میشناسم بچمو من میدونم چجوریه مامانم همش میگه تو مادر نیستی تو مادری بلد نیستی .مگه میشه من دخترم یه کار انجام بده میدونم منظورش چیه.میفهمم چرا انجام داد اما مامانم همش میگه تو اشتباه میکنی.منظورش این نیست.تو اشتباه فهمیدی‌.شما خودتون مادر شما بهتر بچتون می‌شناسید یا بقیه؟؟؟
مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
مادرشوهرم.عاشق پسره و همش توجهش به پسرای جاریم.اون دوتا پسر داره من دوتا دختر دیشب خونشون بودیم هی میگفت پسر زرنگه پسر باهوشه امیر علی فلان کارمیکنه محمدحسین فلان کارمیکنه پسر بچه کلن هوشش بالاس منم خیلی حرصم دراومد بچه های جاریم از دختر من ۴ماه کوچیک ترن.منم گفتم راستی مامان حرف میزنن گفت نه خیلی کوچیکن هنوز زوده برای حرف زدن.منم گفتم نه ریحانه توسن اونا قشنگ حرف می‌زد اونا اسمشونو صدامیزنی هنوز توجه ندارن حتی نمیدونن دست کجاس دهن کجاس.چیزی میگی برو بیار اصلا نمیفهمن.ریحانه هنرو متوجه الان دستشوییشم میگه حرفم که میزنه‌.دیگه مادرشوهرم موند گفت آهان گفتم هوش به پسر ودختر نیست هرچه ای میتونه باهوش باشه خداروشکر ریحانه خیلی متوجه وحالیشه‌‌.اونم دیگه هیچی نگفت.
میدونم بچه با بچه متفاوت اینو گفتم چون هی میگفت اونا باهوشند چون پسرن.
چندروز پیش خونه مادر شوهرم بودیم دختر من رفت جلو دستشو آورد جلو به یکیشون گفت سلام نینی اونم نه گزاشت نه برداشت یکدفعه چنگ انداخت توصورت دختر من .بعد من هرچی صدامیزدم می‌پرسیدم اصلا انگار نه انگار.
مامان حسین وهامین مامان حسین وهامین ۴ سالگی
اونایی که دوتا بچه دارید توروخدا یه لحظه بیاین وقت بزارین تاپیک منو بخونین بدونم شمام وضعیتتون مثل منه یانه
پسربزرگه من چهارسالو هشت ماهشه دومیه یکسالو دوماه... صبح ساعت ۹ بیدارمیشن بزرگه که اصلا ظهرا نمیخوابه کوچیکم درحد یکساعت ..ازصبح که بیدارمیشن باید باهاشون سروکله بزنم کوچیکه یکسره بیقراره داره دندون درمیاره بزرگم یکسره درحال اذیت کردنش وآسیب رسوندن بهش خیلیم عصبی وپرخاشگره البت کوچیکه هم بی تقصیر نیست نمیزاره یه بازی باخیال راحت بکنه همش میره پیششو بازیشو خراب میکنه یعنی دیگه رد دادم بخدا اصلا وقت تمیزی خونه یا اینکه بخوام به خودم برسمو ندارم بزور یه حموم میرم شوهرمم بیچاره صبح ساعت ۵ بیدارمیشه میره سرکار ظهر خسته ازسرکار میاد بدون استراحت میاد کمک دادن به من ..واقعا منو شوهرم دیگه کم آوردیم ازدستشون یه ۵ دقیقه راحت نمیتونیم بشینم دوکلمه باهم حرف بزنیم.. دوروزه بزرگه یکسره رو اعصابمون داره راه میره لجمونو درمیاره حی هیچی نگفتیم اومد مارو زد وخیلی رفتارای زشت دیگه چندتا زدمش بهش گفتم ما ازدستت تو میریم بیرون توم حق نداری بیای واسه خودت تنها خونه باش خیلی ترسیدو استرس کشید آماده شدم شوهرم رفت بیرون فک کرد ما الان میریم ولی خب من پیشش موندم گفتم قول بده دیگه پسر خوبی باشی تا ببرمت ولی میدونم که اصلا فایدم نداره باز کار خودشو تکرار میکنه خسته شدم بخدا اعصابم ضعیف شده نه استراحت دارم نه جایی میتونم باخیال راحت برم نه میتونم واسه خودم وقت بزارم.. ولی الان عذاب وجدان گرفتم خیلی خودمو نفرین کردم بخاطر امروز
مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد
مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
مثلا میگم این حرف نزنید سریع بهشون برمیخوره باش اصلا دیگه حرف نمی‌زنیم.بعد دختر بزرگم هرچی صداشون میکنه حرف میزنه جوابش نمیدن.میگم چرا اینجور میکنید میگن خب توگفتی حرف نزن.من دیشب میگم جای اینکه تا من زینب دعوا میکنم هی به من میگید توساکت بشو تو حرف نزن میتونید به زینب بگید مادرجون مامانت راست میگه آنقدر نیار اسباب بازی شلوغ نکن اونم خسته شده نمیتونه جمع کنه.جای اینکه وقتی زینب یخ چیزی میگه من میگم نه اون هی گریه میکنه می‌آید جلو میگید بیا خودم بهت میدم.بهش بگید مادرجون مامانت میگه نه اون بهتر میدونه توهم الکی گریه وجیغ نزن من برات کاری انجام نمیدم دودفعه گریش تحمل کنید دفعه سوم دیگه گیر نمیده.من حرف بدی میزنم؟؟؟
از اول هرچی من گفتم نه اونا گفتن بیا ما برات انجام میدیم.و یادگرفته گریه میکنه وجیغ میزنه اونام میگن فقط گریه نکن من هرکار بخای برات میکنم.دخترمم سواستفاده میکنه.براهمین وقتی اونا اینجا هستن یک لحظه آرامش نداریم زینب همش داره جیغ میزنه گریه میکنه بعد میگن تو درست نبوده تربیتت.خب یک بار فکر کنید به حرف من ببینید شاید من مادردرست میگم.تااینارو میگم میگن باش تو دوست نداری بیایم خونت نمی‌آیمتو دوست نداری بابچه هات حرف بزنیم نمیزنیم‌.شوهرنفهمم اوایل اینجور بود میومد خونه قیامت میشو زینب هی جیغ گریه داد که فلان بده فلان بکن شوهرمم میگفت باش باش فقط گریه نکن.یعنی روزایی آرزو میکردم شوهرم نیاد خونه.دیگه خودش خسته شد گفت چرا بچه اینجور میکنه گفتم تقصیر خودته خب گریه کنه داد بزنه ۲بار کارش انجام ندی میفهمه وهمین شد تموم شد.هی بهش میگم خب این داستان تعریف کن برای مامانم زبون که داری من هرچی میگم بد برداشت میکنن