۱۲ پاسخ

چقد قشنگ بود تاپیکت 🥺👏
برعکس مادرای دیگه ناله میکنن و وایب منفی میدن .دیدگاه زیباتو دوسداشتم ♥️

ای جانم خدا برات نگهش داره.آره واقعا وقتی یه چیزی از وجود خودته نمیتونی دل بکنی.من فقط روزا و لحظه هارو میشمارم ببینمش

عشقممممم🥺🥺🥺خیلی خوبی🤗

ای جانم عزیزم 🥰 الهی سلامت باشه همیشه نینی💗
کلی لذت ببری از بودنش که واقعا این فسقلیا میشن همه عمر و وجود آدم

من ی لحظم از خودم جدا نمیکنم

قسمت هممون

ماشاالله 😍خیلی قشنگه

خداخیرت بده با تاپیکت دلم گرم شد انقدر مادرا ناله میکنن ما بیخواب شدیم افسرده شدیم و اینا بدتراسترس گرفته بودم
خداجیگرگوشتو واست حفظ کنه عزیزدلم🤗

آخی عزیزم خدا حفظش کنه
کدوم اتلیه بردیش گلم

ای جانم،دقیقا همینطوره ک میگی
خیلی حس خوبیه مادر بودن
الهی در کنار هم در آرامش باشین گلم

با اینکه سزارین بودم کلا خودم رفتم طاقت نداشتم🥲

بدترین قسمتش اونجاست که بچه رو میبرن بهداشت و ادم تنها میشه من که به زور جلو گریه مو میگرفتم دل ادم میگیره خو

سوال های مرتبط

مامان ریحانه💚 مامان ریحانه💚 ۲ ماهگی
شاید روزای اولی که به دنیا اومده بود حس آنچنانی بهش نداشتم تصورم قبل از‌ زایمان این بود تا به دنیا اومد اون حس مادرانه که هرلحظه میبینیش دلت پر بزنه میاد سراغم ولی نه حس میکردم چه بی احساسم تو چجور مامانی هستی ولی الان که کوچولوم داره کم کم دو ماهش میشه نمیتونم یک لحظه ازش جدا بشم گاهی وقتا غرق در چهرش میشم میگم خدایا واقعا این دختر منه 😍مال خود خود من
بعضی روزا باورم نمیشه یکی رو دارم که از پوست و گوشت خودمه و مال خودمه هر بار خدارو شکر میکنم هر لحظه به چشم یه امانت بهش نگاه میکنم دلم نمیاد دخترمو دست هیچی بدم هر دفعه یکی تو بغل میگیرتش تو دلم میگم زود دخترمو بدین مال خودمه هیچکی حق نداره بهش دست برنه 😁
ان شاءالله یه فرشته کوچولو مهمون خونه همه شه و طعم شیرین داشتن فرزند رو بچشن
برای من شیرینی این لحظه هفت‌سال طول کشید ولی هیچ وقت به خدای خودم گله نکردم چون ایمان داشتم یه روزی در چنین لحظه ای منم مادر میشم و واقعا راضیم چون خدا صلاح منو بیشتر از خودم میدونه و گلایه ای ازش ندارم ❤️
مامان حسین🩵وزینب🩷 مامان حسین🩵وزینب🩷 ۸ ماهگی
یه روزایی تو زندگی آدم هست که هیچ وقت فراموش نمیشه،روزایی که هر چند سخت،ولی انقد شیرین و زیباس که سختیاش از چشم میفته،ولی شیرینیش تا آخر عمر از یاد نمیره و هر زمان که بهش فکر بکنی لحظه به لحظه شو یادت میاد و تو دلت قند آب میشه از خاطرات اون روز،دوسال پیش همچین روزی همچنین ساعتی من روی تخت زایمان منتظر اومدن پسر کوچولوی زندگیمون بودم،دل تو دلم نبود تا ببینمش و بغلش کنم،شیرینی اون لحظه که بعد کلی درد گذاشتنش تو بغلمو تمااام دردام از یادم رفت و فقط با آرامش بغلش کردم و خداروشکر میکردم هیچ وقت یادم نمیره😍
امروز تولد پسر کوچولوی مامانه که الان انگار برا خودش مردی شده🥲از وقتی آبجی کوچولوش اومده حس میکنم یهو بزرگ شده،دلم بهش گرمه که قراره بشه پشت و پناهم🥺
از چند وقت قبل براش برنامه ریزی کرده بودم کیک بگیرو با یه سری وسایل ببرمش پارک و ازش عکس بگیرمو بعدم بزارم کلی بهش خوش بگذره،ولی آه از این داغی که رو دلمون نشست🥺ان‌شاءالله میزارم یه مدت بگذره،یکم آروم بگیریم بعد...
دیشب وقتی بهش گفتم تولدته هی میگفت تبلو تبلو،منظورش کیک بود🥲😄
بچه ها چقد زود بزرگ میشن اصلا باورم نمیشه دوسال گذشته🥲🥺😍
عکس سمت چپ مربوط به وقتیه که باباش برا اولین بار دیدشو تو گوشش داشت اذان میگفت🥹
مامان سپهر مامان سپهر ۳ ماهگی
تحربه زایمان پارت دو
تا خود بیمارستان گریه میکردم و رفتم زایشگاه.سونو رو ازم گرفتن و زنگ زدن به دکترم و اطلاع دادن که آب دور بچه ۶۰ میل.دکتر گفت تا میتونه مایعات مصرف کنه و قرص ASA و ویتامین C برام نوشتن و گفتن شنبه بیا مطب.بعد از بیمارستان دیگه خونه خودم نرفتم و خونه بابام اینا موندم تا مامانم مدام بهم مایعات بده بخورم.زنگ زدم به شوهرم که عصر از کار که میاد بره خونه و یه سری وسیله برام بیاره.خلاصه تو این چند روز به حدی مایعات میخوردم که جرئت اینکه یه ثانیه از دستشویی دور بشم رو نداشتم.شنبه شد و رفتم مطب خانم دکتر.وقتی سونوی من رو دید گفت باورم نمیشه این سونو واسه توست.سونوی ۲۴ هفته همه چیز عالی بوده.به هر حال برام یه مقداری دارو و آمپول بتامتازون نوشتن و گفتن چهارشنبه مجدد سونو تکرار بشه و بیا.اومدیم با مامانم خونه و همون موقع مامانم ۳ دز اول آمپولا بهم زد.دکتر بهم گفته بود که بعد از آمپول حرکات بچه کم میشه ولی دو سه روز بعدش مدام حرکاتشو زیر نظر داشته باش.ادامه پارت بعدی….
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
خیلی حالم بده 💔نمی‌دونم اصلا چجوری خودمو خالی کنم..چیکار باید بکنم دقیقا ..نه ماه استراحت مطلق باشی نه ماه هرروز آمپول بزنی بدنت سیاه و کبود شه از همه چیزت زیبایی بدنت گردشت همه چیزت بگذری تا یه بچه بیاری برای یه کسی که حتی یه ذره قدرتو نمیدونه..بعضی وقتا دلم میخاد بزارم برم خونه مامانم فقط یه روز فقط روز بچه بمونه دستش تا بدونه اگه من نباشم یه لحظه هم نمیتونه نگهش داره ..بعدش دلم نمیاد میگم بمونم تو خونه خودم بچمو بزرگ کنم کاملا طلاق عاطفی بگیرم ازش و هیچ کاری به کارش نداشته باشم..هفت ماه خابیدم تو خونه خودم و به سختی و آروم کارامو کردم چون استراحت و سرکلاژ بودم بعدش دوماه رفتم خونه مادرم کرج خابیدم ..دو هفتس سزارین شدم به شدت حالم بده و ضعیف شدم و تو خونه دست تنهام خونه زندگیم بهم ریخته و با یه بچه تا خود صبح بیدارم و روزا کار میکنم حال روحیم به شدت خرابه ..دیروز کشو هارو جمع میکنم لای لباس شوهرم یه رژ زنونه پیدا کردم که استفاده شده بود ازش پرسیدم این مال کیه فقط گفت نمی‌دونم و از خونه رفت بیرون.. حالم بده دلم میخاد وارد مجازی شم و با یکی حرف بزنم تا نیاز عاطفیمو برطرف کنه و انتقام بگیرم از این