زایمان طبیعی پارت دو :)

زنگ زدم شوهرم ک‌ بدو بیا دارم میزاعم شوهرم سرکار بود بدو بدو اومد خونه دوش گرفت اومد ک بیاد دیده بود پشت ماشینمون تو پارکینگ ماشین پارچه با ساک بچه و من بدو بدو اومده بود سر کوچه ک اون یکی ماشین رو برداره رسید گفت آجر می‌بری که زایمان کنی😂 چون خیلی سنگین بودن
بارون بهاری نم نم میبارید هوا خیلی خوب بود
رسیدم بیمارستان گفتم دارم میزاعم چون شکمم خیلی کوچیک بود اول فکر کرده بودن زایمان زودرسه و نهایتا 6 یا ۷ ماهمه بعد چک کردن دیدن ن بابا ۴۰ هفتمه
معاینه کردن ۳ سانت بودم یه ماما همراه خیلی خوش اخلاق اومد گفت من ماما همراه شمام هر چی خواستی بگو گفتم باشه لباسام رو عوض کردم و شوهرم و مامانم اومدن پیشم همون ک دراز کشیدم رو تخت خوابم برد از خستگی دور دور خر و پف میکردم بعد ۳ ساعت اومدن بیدارم کردن برای معاینه گفتن ۶ سانتی گفتم غذا میخام بهم غذا دادن هر ده دقیقه میگفتم گشنمه بیمارستان رو روی سرم گذاشتم تا دوباره غذا و آبمیوه دادن شوهرم کمرم رو می‌مالید ک‌دوباره خوابم برد پرستار به شوهرم گفته بود این خانوم از موارد استثناس که خوابیده بدون هیچ چیزی
دیگه ساعت ۶ صبح بود ک.....!

۵ پاسخ

عه منم زایمان اولم همینجوری بودم
جیغ میزدم تو دوره درد تو دوزه استراحت فقط خواب
واقعا زورمیزدم که بیدار بمونم ولی نمیشد

😂😂😂😂

اوخی الهی چقدر خسته بودی و گرسنه🫥😁😂

افرین خابالو خانوم🤣🤣

کدوم بیمارستان؟

سوال های مرتبط

مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت دوم:
منو فندوق وارد اتاق زایمان شدیم از تمیزی حرف نداشتن عالی بود یخچال دستگاه فشار دستگاه قد و وزن نوزاد وکیوم همه چیز توی اتاق مجهز بود
رفتم رو تخت دراز کشیدم اومدن باز معاینه کردن یک سانت بودم بهم سرم وصل کردن بخاطر اینکه آب جنین کم نشه ضربانشو چک کردن انقباض رو چک کرد
یه دستگاهم داد گفت هر وقت لگد زد فشار بده دکمه رو
این کارو هر دوساعت یکبار تا صبح انجام دادن ۲شب ۴سحر ۶صبح و۸صبح
دیگه طرفای ۶بود یکی اومد اتاق رو مرتب کنه بهش گفتم همسرمومادرم بیرونن بهشون بگید که هنوز زایمان نکردم آخه تلفن هم نداشتم خبربدم
دستش درد نکنه گفته بود و بعد اومد بهم گفت فکر کردن زایمان کردی...
خلاصه من کل شب رو بیداربودم اونا هم بیداربودن چشم انتظار و خوابم نبرد غذایی هم نخورده بودم رنگم زردشده بود کل شب صلوات و آیه الکرسی که زایمان راحتی داشته باشم و همه مادرا بسلامتی زایمان کنن برای همه دعا کردم
خلاصه روز موعد فرارسید ۸صبح ۶نفر دانشجواومدن تکنیک ها رو یادشون داد و هی معاینه کردن من شده بودم دوسانت ۳نفرشون رفتن ۳نفر موندن باهام تمرینات ورزشی رو تمرین کردن سوال ازم پریدن که بارداری اولته چطوریه نظر پرسیدن و تو دفترشون ثبت کردن
خلاصه من ماما همراه خانم ریاحی۰۹۱۳۱۶۸۰۱۳۴ گرفته بودم ولی یه زایمان داشت اونو انجام دادو سریع اومد پیشم تا اومد دیگه ساعتی ۱۰بودمعاینه کرد دید هنوز دوسانتم گفت من همیشه از ۴سانت میرم پیش کسی ولی دیگه دیدمت وامیسم پیشت ۱۲۰۰هزینه همسرم براش واریز کرده بود

بیاید ادامشو بگم...
مامان حلما مامان حلما ۷ ماهگی
پارت ۲
با این حرفش انقدر خوشحال شدم گه نگو به مامان گفت دمپایی و آبمیوه خرما بیارین بستریش میکنیم
خلاصه ساعت ۱ظهر بود که منو بستری کردن
بهم لباس دادن لباسامو عوض کردم
و ۱ونیم یه قرص زیر زبونی بهم داد یه آمپول هم بهم زد و مثانمو با سوند خالی کردن
ساعت ۲ دیگه فهمیدم درد دارم من اولش دراز کشیده بودم بعدش بلند شدم راه میرفتم و سوره انشقاق رو میخوندم ساعت ۳ اومدن معاینه کردن شده بودم ۳ سانت
باز ساعت ۴ونیم دوباره اومدن معاینه کردن شده بودم ۵ سانت و دیگه اونجا‌ماما همراهم اومده که منو ورزش بده
اسکات میزدم رو صندلی برعکس مینشتم و اون کمرمو ماساژ میداد حالت سجده میشدم
دیگه اومدن کیسه ابمو زدن بعد ساعت ۵ یک دانشجو اومد به ماماهمراهم گفت مریضتون چن سانته گفت ۵ سانته دانشجو گفت عه پس تا ساعتای ۸ اینا زایمان میکنه انشالله ساعتو نگا کردم دیدم ساعت ۵ تو دلم گفتم وای خدایا کی این دردو میتونه تحمل کنه تا ساعت ۸ شب
دقیقا دردام هر ۴ دقیقه بود و یه درد وحشتناک زیر دلم‌می‌گرفت انگار تریلی از زیر شکمم رد میشه
ماماهمراهم گفت برو تو دسشویی اونجا هر موقع دردت میگیره زور بزن
مامان معصومه🩷 مامان معصومه🩷 ۶ ماهگی
شوهرم دیگه شورش رو در آورده
اول ایند بگم ک ما چون خونه مون آپارتمانیه و طبقه پنجم هستیم پمپ آب استفاده میکنین چون آب فشار نداره. و این پمپ آب هر ۲، ۳ ماهی ب اصطلاح بادش کم میشه و فشار آب همش کم و زیاد میشه. باز پدر شوهرم میاد با تلمبه بادش میکنه ک درست شه. الان ۲، ۳ روزیه ک باز آب همش کم و زیاد میشه و قرار بود امروز عصر پدر شوهرم بیاد پمپ رو باد کنه.
حالا اصل ماجرا اینه ک ما امروز ناهار خونه مامانم بودیم هنوز نیم ساعتی از ناهار خوردنمون نگذشته بود ک شوهرم گف کم کم باید برم ک بابا میاد برای باد کردن پمپ من اولش نمیخاستم برم. ولی شوهرم زنگ زد ب مامانش گف شما هم با بابا میایین؟ مامانش هم گف آره
دیگه منم مجبور شدم ک برگردم خونه
وقتی رسیدیم دیدیم اونا زودتر از ما در خونه مون بودن😐
خلاصه ک من دخترم اذیت میکرد سوار آسانسور کردمش و چند بار تعارف زدم ب مادرشوهرم ک بیایین بالا. همش گف نه.
منم چون هوا سرد بود و میترسیدم دخترم سرما بخوره اومدم بالا خودم
وقتی رسیدم بالا درگیر دخترم شدم ک پوشکش رو کثیف کرده بود و اینا
بعدش چون دخترم بیدار بود و نمیتونستم بزارمش تنها و برم پایین، از طرفی هوا هم سرد بود ک بخام معصومه رو هم با خودم ببرم، زنگ زدم ب شوهرم گفتم ب مامانت بگو بیاد بالا ک من درگیر معصومم
دخترمم خابش میومد گریه میکرد همش
شوهرمم گف هر چی میگم ب حرف نمیکنه چیکار کنم. منم دیگه چیزی نگفتم قطع کردم.
ادامه ش تاپیک بعد چون طولانیه نمیاد همش
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
نشستم تا اینکه ساعت ۱ گذشته بود که نوبتم شد
رفتم داخل و پرونده و نشون دادم و nst هم نشون دادم و گفتم حدودا ۵ ۶ روزیه درد دارم و ۳۵ هفته و ۱ روزمه گفت برو بخواب معاینه کنم همونجا یه لحظه ترسیدم و اصلا انتظار معاینه نداشتم
خوابیدم و معاینه کرد جمله ای که گفت انگار آب سرد ریختن رو سرم
گفت ۳ سانت بازی که
من واقعا کپ کرده بودم
زنگ زد بلوک زایمان و گفت همچین موردی رو میفرستم بالا و معاینه اش کردم مجدد معاینه نکنید و به دکترش زنگ بزنید بیاید
از اتاق دکتر با سر درگمی اومدم بیرون و زنگ زدم همسرم گفت اینجوریه گفت من مرخصی میگیرم میام ولی تا ۱یکی دو ساعت طول میکشه که بهت برسم گفتم زنگ بزن هم به مامانت بگو هم به مامانم
رفتم مجدد بلوک زایمان پرونده ام رو دادم و اونا هم به دکترم زنگ زدن دکترمم گفت که بستری کنید منم خودمو تا یکی دو ساعت دیگه میرسونم
گفتن باید کارای بستری انجام بشه و چون همراه نداشتم خودم رفتم کارای بستری رو کردم خودشون سریع با دکتر اطفال هماهنگ کردن که تو اتاق عمل حضور داشته باشه و وقتی بچه به دنیا میاد معاینه کنه تو اون شرایط انتخاب من اصلا اون بیمارستان نبود ولی گفت قسمت اینجور رقم خورد
کارای بستری رو انجام دادم و رفتم صندوق که همون موقع مادر و پدر همسرم رسیدن
بعد انجام کارا ۳ تایی رفتیم بلوک زایمان وسایلمو دادم مادرشوهرم و خودم رفتم لباس مخصوص پوشیدم رو تخت خوابیدم تا بیان انژیوکت و سوند بزنند که همون موقع مامانمم اومد دیگه با خواهش اومد داخل و همدیگه رو دیدم و سریع رفت ولی قبل عمل نتونستم همسرم رو ببینم
مامان 🌙🧸گندم🧸🌙 مامان 🌙🧸گندم🧸🌙 ۱۲ ماهگی
سلام عزیزان
میگم ی نظر سنجی لطفا شما جای من بودین چیکار میکردین
دوستان دخترم تو بارداری دور سرش همیشهههه زیاد بود سنو ک میرفتم اولین چیزی دکتر میکفت میگفت چقدر کله گندس !!!
ینی صدک رشد سرش همیشه ۹۰ ب بالا بود
پیش محمودی ۳۶ هقته سنو دادم دور سرش ۳۳ بود
تو ۳۸ هفته ۳۵ شده بود من ۴۰ هفته زایمان کردم
بعد وقتی دنیا اومد ۳۳ شده بود دور سرش
و سرش بسیااااااار خربزه ای چون طبیعی بودم کلا خربزه ای زیاددد
من چندین بار واسه همین ترس و نگرانیم ب دکتر گفنم بررسی هیدوسفالی هم ت نسخه بنویسه ک رفتم گفت سنوگراف هیدوسفال ی بجث دیگش بچه شما هیدو نیست فقط کله گندس
حالا ایند بیخیال
وقتی دنیا اومد ۳۳ بود اونم بخاطر خربزه ای شدن کلش دور سرش کوچیک شد احتمال صددصد چون دور خربزه ای کلشو تمیگیرن دور سر میگیرن گندمم پشت سرش خیلی سمت بالا کشیده شده بود
بعد جریان بهداشت ک گفت باید بری سنوگرافی امروز رفتم دکتر
دکترم گفت برو سنوگرافی چون زیاده از بدو تولد تا الان زیادی رشد کرده
من خودم نظرم روی اینکه ک بخاطری سرش خربزه ای شد دور سرش کوچیک شد
وگرنه مگه میشه ی بچه تو تمااااام سنوها بگن کلش بزرگه یهو با سر نرمال کوجیک دنیا بیاد
بااین حال ک سنو گفت موهاشو بزن دلم نمیادددد
الان اگه فرض بگیریم سرش همون عدد داخل سنوگرافی هست ینی اخریا دیگ ۳۶ الی ۳۷ میشد تو شکمم بود ۹ سانت تو ۶ ماه اضافه شده
چون دیگ از تولدش تا الان قشنگ خوابونم ک سرش از خربزه ای در اومد و کامل گرد گرد شده
حس میکنم این بزرگی سرش تو ۶ ماهگی ادامه همون بزرگ بودنش تو شکممه
فقط چون ماهای اول خربزه ای بود و گرد بود کوچیک تر اندازه اش بود
مامان مهراد👶🏻❤️ مامان مهراد👶🏻❤️ ۱۳ ماهگی
تجربه سزارین من ۲

خیلی استرس داشتم بهم گفتن همین الان باید عمل بشی دست و پامو گم کرده بودم .به مامانم گفتن شما برو بخش حسابداری کاراش رو انجام بده .سریع به همسرم زنگ زدم گفتم پاشو بیا بیمارستان من باید عمل بشم.خلاصه لباسای اتاق عمل رو تنم کردم و رو تخت دراز کشیدم اومدن سوند رو وصل کردن اولش فکر کردم قراره چه اتفاق ترسناکی بیفته ولی همین که از بالا سرم رفتن اونور گفتم تموم شد گفتن اره وصل کردیم گفتم چقد راحت بود اصلا درد نداشت.آنژیکت هم وصل کردن اون هم اصلا درد نداشت.یه نیم ساعتی رو تخت دراز کشیده بودم تا بالاخره دکترم اومد و بردنم توی اتاق عمل اولش که وارد شدم به شدت سردم بود بدنم از استرس یخ زده بود البته اتاق عملم خنک بود و من شدیدا داشتم میلرزیدم .بهم گفتن تا آمپول بی حسی رو به کمرت زدیم سریع بخواب.امپول رو زدن کل بدنم گرم شد و همه استرسام رفت .توی مدت عمل خود پرسنل داشتن با هم حرف میزدن و همه چی عادی بود.ذره ای درد احساس نکردم همه چیز عالی بود اصلا باورم نمیشد انقد همه چیز داره راحت انجام میشه.حدودا یه ربع بیسست دقیقه بعد صدای گریه مهراد رو شنیدم اوردنش کنارم خیلی حس خوبی بود انگار دنیا رو بهم دادن🥹 بعدم بردنش و تمیزش کردن و بعد هم دکتر رفت و یکی از پرستارا شکمم رو بخیه زد و بردنم توی اتاق ریکاوری.یه دو ساعتی هم توی ریکاوری بودم و بالای سرم هیتر روشن بود که سردم نشه همه چیز عالی بود.بعدم بردنم تو بخش کم کم بی حسیم رفت و واسم پمپ درد و آمپول و مسکن و … استفاده کردن و درد فوق العاده قابل تحملی داشتم.اولین بلند شدنم هم اصلا چیز عجیب و ترسناکی نبود فقط خیلی احساس سنگینی میکردم همین.و بعد دو روز هم مرخص شدم .البته ناگفته نماند که دکترم خیلی خوب بود و بیمارستان خصوصی رفتم.