تجربه بارداری و زایمان
پارت پنجم
دیگه  ناامید شدم اومدم خونه مطب دکتر ک بودم اونجا میگفتن برو مشهد بیمارستان ثامن قبول می‌کنه ک سزارین کنه تنها امیدم همین بود بر گشتیم خونه اومدم نت سرچ کردم شماره بیمارستان ثامن یکی بالا اومد به همسرم گفتم بیا زنگ بزن بپرس دیگه اگه اینا هم قبول نکردن هرچی بادا باد شماره رو گرفت کلا در شبکه وجود نداشتم اومدم یه بار دیگه سرچ کردم یکی دیگه اومد گفتم به این زنگ بزن اگه برداشت ک بپرس اگه نه ک کلا بیخیال ببینم میخواد چیکار بشه منکه تلاشمو کرده بودم خلاصه شماره دومیه رو گرفت جواب داد و گفت اگه چهار کیلو باشه بله سزارین میکنیم همسرم چند بار حرفشو تکرار کرد گف حتما نیایم اونجا بگین نه چون یه ساعت راه بود دیگه گفتن بیاین سنوگرافیمون تشخیص بده ۴کیلو هست سزارین میشه همسرم گفت وسایلارو جم کن ک بریم ولی دیدم خستس گفتم جم میکنم صبح ساعت ۴بریم خلاصه ما خوابیدم دقیق همون چهار صبح من دستشوییم گرفت بلند شدم برم دستشویی دیدم ای دادبی داد ازم آب ریخت پایین رفتم دستشویی برگشتم همسرمو بیدار کردم پاشو ک کیسه ابم پاره شده مامانمم از سروصدای ما بیدار شده بود من سریع رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون گفتیم حالا چیکار کنیم با کیسه آب ترکیده ک نمیشه رفت مشهد دردم داشتم ولی زیاد نبود سریع شماره ماماهمراهمو گرفتم گفتم وزن بچه بالاست و میخواستم برم مشهد اینجوری شد اون بهم گفت برو تریاژ چکشو بعد چهارسانت شدی زنگ میزنن من بیام سریع رفتیم بیمارستان تریاژ اونجا یه دختر ۱۸ساله اینا بود داشت زایمان میکرد اون ناله میکرد من به حال اون گریه میکردم🥺

۶ پاسخ

عزیزم پارت سه و چهار نیست

درخواست میدی داشته باشمت

عزیزم سه وچهار نیس ک

بقیش چیشد

خببببب

سه ساعت راه بود🙊

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت ششم
خلاصه اون دخترو بردن زایشگاه نوبت من شده بود گف بخواب رو تخت ضربان قلب و تکون های دخترمو چک کرد و بعد معاینه کردم گف هنوز یک سانتی گفتم دفعه آخر ک یک سانتونیم بودم🥴بهش گفتم وزن بچم ۴کیلوئه قرار بوده برم بیمارستان ثامن ک سزارین بشم اگه برم خطری نداره میرسم تا اونجا خدا خیرش بده اون خانومو گف میخوای بری برو چون وقتی معاینه کرد گف خشک هست اگه کیسه آب نشتی داشت باید دستکش من خیس میشد ازش اومدم بیرون مامانم و مادر شوهرم و همسرم منتظرم بودن براشون توضیح دادم همسرم گفت بریم مشهد مامانم و مادر شوهرم گفتن نههه خیلی خطرناکه اگه تو راه کیسه آب پاره بشه چی اگه بچه دنیا بیاد چی همسرم گفت تو راه کلی بیمارستان هست هرجا این اتفاقا افتاد همونجا میریم برا زایمان مادر شوهرم گف میرم با سعیدی صحبت کنم همینجا قبول کنه سزارین بشی مامانا رفتن صحبت کنن من درد داشتم با همسرم رفتم تو ماشین باهم صحبت کردیم گف میخوای بریم مشهد گفتم خانومه گفت میخوای بری برو گف پس بریم بنزین بزنیم وسایلارو بردارم بریم ما زود رفتیم بنزین زدیم و همسرم وسایلارو از خونه برداشت رفتیم سمت بیمارستان دنبال مامانا همسرم بهشون زنگ زد ببینه چیشد گفتن سعیدی تازه ۷ونیم میاد همسرم گفت بیاین پایین ک بریم مشهد بعد ک اومدن سوار ماشین نشده بودن میگفتن خطرناکه و اینا خودمم خیلی دو دل بودم آخه هر چهار دقیقه دردا می‌گرفت و ول میکرد
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت دوم
(پارت قبلی به اشتباه شد ۳۶هفته و چهار روز ۳۳۰۰بود بعد ۳۷هفته و چهار روز ۳۵۰۰و ۳۸هفته و چهار روز ۳۸۰۰)
یک هفته گذشت و من زایمان نکردم دوباره رفتم مطب گفتم میشه معاینه کنید ببینید چند سانتم بعده یه هفته شده بودم ۱/۵سانت فقط دوباره معاینه تحریکی انجام داد بخاطر وزنشم گفتم یه سنو بنویس ک برم ببینم چقد شده ،۳۸هفته ۴روز اینا بود وزنش شده بود ۳۸۰۰ اینا سریع رفتم مطب نشون دکتر دادم گفتم تورو خدا منو سزارین کن اونم خندید گفت من که مشکلی ندارم ولی بیمارستان اجازه نمیده اگه دیابت داشته باشی و چهار کیلو باشه سزارین میشی وگرنه باید ۴۵۰۰ باشه وزنش😢
من آزمایش دیابت هم دادم دیابت نداشتم دکتر هم بعد این ویزیتم میخواست بره مسافرت تا یه هفته بعد گفتم پس من اگه دردم بگیره چیکار کنم اونم گفت تو اگه میخواستی زایمان کنی با دوبار معاینه تحریکی الان باید زایمان میکردی😐
خلاصه اون رف مسافرت من موندم سرگردون ک حالا چیکار کنم من دیگه بعدش فقط استرس داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم یه هفته دیگم گذشت شدم ۳۹هفته و۴روز مامانم اومد پیشم برام از یه دکتر دیگه نوبت گرف لعنتی اینقد شلوغ بود نوبت نمی‌داد مامانم رفت کلی بهش خواهش کرد تا قبول کنه منو بفرسته تو خلاصه وقتی رفتم مطبش گفتم اگه چهار کیلو باشه شما سزارین میکنین گف آره بهش گفتم پس برام سنو بنویس ک برم گف برای اینکه بیمارستان قبول کنه باید یه سنو بیمارستان باشه حتما یکی هم هرجا خواستی گفتم باشه هرجا شما بگین من میرم سنو فقط منو سزارین کنین ازش پرسیدم اگه قبل اینکه بهم نامه بدی دردا بیاد سراغم چیکار کنم اونم گفت میری بیمارستان اونجا طبیعی زایمان میکنی گفتم ینی شما نمیاین گف نه ینی این روزای آخر فقط استرس بود🥴😢
مامان ❤️Arsam❤️ مامان ❤️Arsam❤️ ۲ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمانم☺️
پارت ۱
سعی میکنم خلاصه بگم اگر سوالی داشتید بپرسید قشنگا🌼
خب من از نیشابورم و خونه مامانم مشهد تصمیم گرفته بودم برای زایمان بیام مشهد برای همین یه ماه به تاریخ زایمانم اومدم خونه مامانم اگر زودتر دردم گرفت سریع برم بیمارستان. تاریخ زایمانم طبق ان تی ۱۴ شهریور زده بود.
زیاد فعالیت نداشتم ولی روزی نیم ساعت پیاده روی میکردم یا خیابون یا خونه چون مامای بهداشت گفت بیرون روزای آخر نرو ممکنه کیسه آب پاره بشه برا همین تو خونه راه میرفتم و اسکات میزدم.
از طبیعی و سزارین هردو می‌ترسیدم سپردم به خدا دیگه هر چی پیش بیاد.
۳۲ هفته پسرم بریچ بود ۳۷ چرخید و سفالیک شد 😁.
من از هفته ۳۷ رفتم زیر نظر خانم دکتر فصیحی فرد تو مشهد که برا زایمان بالاسرم باشه چ طبیعی باشم چ سزارین.
ویزیت اول ک رفتم پیش خانم دکتر ۳۷ هفته بودم یه نامه بستری برا ۱۴ شهریور داد بیمارستان مادر گفت اگر دردت گرفت برو وگرنم هفته بعد بیا معاینه کنم ببینم برا طبیعی میتونی یا لگنت تنگه سزارین بشی .
منم هفته بعد یعنی روز شنبه دومین نوبت رو برای رفتن پیش خانم دکتر و معاینه گرفتم ساعت ۵ عصر شنبه نوبت داشتم .
روز شنبه ۳ شهریور ظهر رفتم حموم قشنگ ترو تمیز کردم و زیر دوش گرررم ۲۰ تا اسکات زدم وقتی اومدم بیرون موقع ناهار خوردن خیلی بی حال بودم رفتم اتاق دراز کشیدم ساعت ۲ و نیم ظهر بود ک یکم بخوابم عصر بریم با شوهرم دکتر. هنوز تازه دراز کشیدم یهو شر شر ازم آب اومد سریع رفتم سرویس در همون حال هم ازم آب می‌ریخت انگار شیر باز بود و یه ترشح خونی هم دیدم. فهمیدم کیسه آبه به مامانم گفتم و شوهرمو بیدار کردم و رفتیم سمت بیمارستان مادر..
مامان پسرم👶💙 مامان پسرم👶💙 ۴ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمانم🤗❤️
سلام قشنگا عصر ۳ تیر بود ک وقت دکتر داشتم از شهرمون  ی ساعت دوره تو راه بودیم نیم ساعت بود بعد من ی درد عجیبی زیر شکمم حس کردم ک با بقیه دردایی ک داشتم فرق داشت چن دیقه بعد کمرم درد گرفت دیگ تا دکتر درد داشتم رفتیم مطب خیلی شلوغ بود طوری ک ۵ ساعت بعد نوبتم می‌رسید  ب منشی گفتم درد دارم گفت عیب نداره بشین نوبتت شه فکر کرد دروغ میگم همسرم داد و بیداد کرد ک درد داره الکی ک نمیگیم خلاصه با هزار مکافات رفتیم تو دکتر معاینه کرد گفت ۳ سانتی زایمان طبیعیت شروع شده من تعجب کردم گفتم خانم دکتر من سزارین میخوام من طبیعی نمیتونم تحمل کنم (از اول فوبیای طبیعی داشتم هرکس میگفت طبیعی زایمان کن باهاش دعوا میکردم)دکتر گفت دهانه رحمت خوبه نگران نباش بچه زود ب دنیا میاد گفتم نه نمیخوام سز بنویس برم بیمارستان خلاصه نامه سزارین نوشت رفتیم بیمارستان اونجا گفتن ب هیچ عنوان سزارین قبول نمیکنن هم اینکه زیر ۳۹ هفته ای(۳۷ هفته و ۲ روز بودم)هم اینکه فردا تاریخ رنده وزارت کشور اصلا قبول نمیکنه عمل کنیم.. ادامه رو تو تاپیک بعدی میزارم...
مامان هدی 🌱 مامان هدی 🌱 ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۲

تو دوره ای ک شرکت کردم میگفت اگه درد داشتین ، نمیدونستین کاذبه یا نه ، دوش اب گرم بگیرین ، دمنوش پونه یا نعناع درست کنین بخورین ، یا درداتون بهتر میشه ک کاذب بوده یا اگه واقعی باشه شدت میگیره و منظم میشه
منم دمنوش درست کردم خوردم ، بعد شام هم رفتم زیر دوش وایسادم ، همسرم ماساژ داد کمرمو یکم ، چند تا اسکات هم رفتم
یه ربع بعد دیدم هنوز میگیره کمرم ،ساعت ۱۱ بود زنگ زدم ماما همراهم ، گفت برو بیمارستان معاینه شی خیالمون راحت شه
منم ساک زایمان و پرونده ام رو با خودم بردم گفتم شاید بود ولی میترسیدم ، باورم نمیشد 😅
خلاصه ساعت ۱۲ شب رسیدیم بیمارستان ، مامای اونحا رو از خواب بیدار کردم😂 گفتم نمیدونستم دردمه یا نه خندید گفت معلوم درد نکشیدی 😐 چون معمولی بودم ، اه و ناله نمیکردم ، معاینه ام کرد گفت ۲.۵ سانتی ، اره راست میگی دردته😐😂nst ازم گرفت گفت برو خونه تا صبح استراحت کن و پیاده روی کن بیا ، به ماما همراهم گفتم ولی میدونستم اذیتم نمیتونم بخوابم ک ، nst ک تموم شد مامای بیمارستان خودش شک داشت ، گفت بزار یه بار دیگه معاینه ات کنم ، گفت داری باز تر میشی نرو 🫠 سونو هامو گرفت و همسرمو فرستادم دنبال تشکیل پرونده ، ساعت ۱۲:۴۰ بستری شدم ...
سرم برام وصل کرد ، بعد اون تا یکی دوساعت بعدی هر ۴ دقیقه دردم می‌گرفت دقیق ، حدود سی چهل ثانیه ، درسته اون تایم نفسم درنمیومد 😂 ولی خوبیش اینه میدونستم چند ثانیه دیگه تمومه ، خوبی زایمان با درد خودت همینه ،بعدش کلا درد میرفت ، درد منم اینجور بود ک کمرم تیر میکشید ، حرکت میکرد به سمت واژنم ، بعد شکمم تیر میکشید ، قشنگ دردم حرکت میکرد انگار
مامان آرمان مامان آرمان ۴ ماهگی
خاطره زایمان پارت ۱
دکتر گفته بود اگه دردت نگرفت بیستم بیا پیشم شبش خوابم نمی‌برد ۴خوابیدم ۴ونیم بیدار شدم هنوز ساک نی نی نبسته بودم رفتم اتاقش ساک رو آماده کردم موهامو بافتم لباس پوشیدم و خونه رو واسه هزارمین بار تمیز کردم با اینکه تمیز بود
ساعت ۷ شوهرمو صدا زدم که گفت یکمی دیگه بخابم منم رفتم از استرس خودمو مشغول تمیزکردن خونه کردم
ساعت ۸شوهرمو بیدار کردم رفتیم
توراه از خودمون فیلم میگرفتم از نمای بیمارستان از لحظه به لحظه فیلم گرفتم خیلی خوبه یادگاری میمونه راستی یکمم تکون های بچم کم شده بود نوبت دکتر گرفتم رفتم گفتم واسه بیستم تاریخ زدید گفت الان درد داری گفتم نه گفت به سونوی اول ۳۸هفته ۴روز هستی برو دردت اومد بیا گفتم یعنی با آمپول فشار هم نمیشه گفت الکی نمیشه ک گفتم تکون های بچم کم شده که ضربان قلب نوشت گفت برک طبقه بالا زایشگاه اگه مشکل داشت زنگ میزنن بهم
رفتم طبقه بالا ساعت ۱۱ونیم ظهر بود فیش واریز رو دادم بهشون و گفتن ساعت ۱بیا رفتم طبقه پایین پیش شوهری باهم حرف زدیم و گفتیم و گفتیم تا ساعت ۱شد رفتم زایشگاه گفت تخت ها پره برو ۳ بیا😟
اومدم پایین رفتیم ناهار خوردیم تا ساعت ۳شد اومدم شیفتشون عوض شده بودگفت فیش واریز ندادی بهم گفتم دادم به قبلی میگفت نیست برو واریز کن اومدم به شوهرم گفتم گفت چرا من دوتا فیش دادم بهت واسه نوار قلب رفتم گفتم بهش اصلا لای برگه ها نگاه نمی‌کرد میگفت نیس از آخرم لای برگه ها بود رفتم روی تخت و چهل دقیقه ام طول کشید گفت پاشو برو یه چیز شیرین بخور بچه خوابه باز ساعت ۵ بیااومدم پایین و شربت و آبمیوه وبستنی خوردم و ساعت ۵ رفتم دوباره نوار گرفت گفت یکم بالا پایین میشه برو آخر شب بیا
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت اول
باید بگم ک من بارداری فوق‌العاده راحت و خوبی داشتم ماه های اول فقط کمی حالت تهوع بود ک با لواشک اوکی میشد فقط همین نه ویاری نه هیچی تمام کاری خونه رو خودم انجام میدادم هر روز جارو می‌کشیدم و....
خلاصه عالی بود همه چی هم نرمال بود سنو هفته ۳۲رو ک رفتم دکترم گفت این آخرین سنو هست و همچی هم نرمال بود اینم بگم من قصد داشتم طبیعی زایمان کنم حتی ماما همراه هم گرفته بودم چون نظرم این بود ک هرچیزی روش طبیعی خودش خوبه🫠
ماه های آخر من ماه درد داشتم هر روز هم منتظر بودم زایمان کنم چون خودم ۴۵روز زودتر دنیا اومده بودم میگفتم دخترمم حتما زود دنیا میاد خلاصه ۳۶هفته و چهار روز اینا بود ک من لک دیدم درد هم ک داشتم گفتم دیگه امروز فردا زایمان میکنم دیگه ورزشهای لگنی و پیاده روی رو به طور مرتب انجام میدادم گذشت شد۳۷ ک دیدم نه خبری نیس بخاطر لکی ک دیده بودم و دردی ک داشتم تصمیم گرفتم برم سنو ببینم وضعیت بچه چطوره چون به هیچ عنوان دوست نداشتم برم بیمارستان ک اذیتم کنن رفتم سنو ک گفت وزن بچه ۳۳۰۰هست و تپله🫠،چند روزی گذشت دردم هنوزم درد دارم و زایمان نمیکنم از طرفی میترسیدم بیشتر از بمونه و وزنش زیاد بشه ۳۷هفته ۴روز رفتم مطب دکتر سنو رو نشونش دادم وزن رو ک دید گفت چون تپله معاینه تحریکی میکنم ک کمک بشه زودتر زایمان کنی برامم آزمایش دیابت نوشت گف حتما بگیر ،معاینه تحریکی کرد گفت یه سانت باز شده گف روزش،پیاده روی،رابطه داشته باش ک کمک بشه زودتر زایمان کنی خلاصه من رفتم خونه به امید اینکه فردا پس فردا دردم میگیره و زایمان میکنم🥴
مامان مهرسام❤ مامان مهرسام❤ ۶ ماهگی
سلام مامانا اومدم براتون از زایمانم بگم
من رفته بودم سونو دادم نوشته بود که ۳۰ فروردین زایمانمه
بعد اومدم خونه شبش دیدم خدایا این بچه چرا تکون نمیخوره شام خونه مامانم اینا دعوت بودیم رفتیم خونه مامانم اینا به مامانم گفتم که این بچه تکون نمیخوره و اینا بعد شوهرمو بابام هم بودن شام نخوردیم منو بردن بیمارستان یکم طول کشید تا برم داخل دکتر مایعنه ام کرد گفت اگه امشب کیسه آبت پاره شد بیا اگه نشد فردا ساعت ۷ صبح اینجا باش گفتم چند سانتم گفت ۳ سانتی
بعد رفتم خونه خیلی هم سر حال بودم بدون اینکه درد داشته باشم
طلا اینارو در اوردم وسایل خودمو اماده کردم با بچه رو بعد زود خوابیدم گفتم که صبح سر حال تر باشم اما استرس هم داشتما خیلی هی قران هی دعا میخوندم خلاصه صبح شد ساعت ۶ بیدار شدم اصلا هم درد نداشتم رقتم صبحونه خوردم آرایش کردم 😐🤦🏻‍♀️😂 اماده شدم رفتیم ساعت ۷ رسیدم بیمارستان بستریم کردن مامانم و شوهرم پشت در موندن
خلاصه ساعت ۹ دردم شروع شد ماما هم خیلی خوب بود خدایی
ساعت هم جلو چشمم بود اصلا افتضاح بود دیگه دیدم کم کم دردم داره بیشتر میشه هی داد زدم خانوم دکتر تروخدا بیا اصلا نخواستم طبیعی زایمان کنم منو ببرید سزارین😂😎 دکتره گفت چه بخای چه نخای تو باید طبیعی زایمان کنی بعد رفتم با اب ولرم کمر به پایین رو شستم ساعت هم اصلا نمیگذشت برام هعی میومد موقعه زور زدنم منو مایعنه میکرد هی میگفت فعلا ۷ سانتی تا ساعت ۳ و نیم بعداظهر درد کشیدم گریه میکردم میگفتم
خدایا
مامان سامیار مامان سامیار ۲ ماهگی
قسمت دوم
خلاصه از وقتی از دکتر برگشتم کار من شده بود گریه شوهرمم میگفت هرچی قسمت باشه همون میشه
خلاصههه درست وقتی که وارد هفته ۳۷ شدم از شب قبلش یه حالی داشتم صبح ساعت ۷ پاشده بودم ناقص های ساک بیمارستانمو اماده میکردم وقتی شوهرمم بیدار شد گفتم منو امروز بزار خونه مامانم بعد برو سر کار
تو خونه مامانم اینا که بودم گفتم پاشم تو خونه نیم ساعت پیاده روی کنم😂😂😂هنوز ده دیقه نشده بود از من ترشح رفت گفتم مثل همیشه عادیه یا نکنه یوقت نشتی کیسه اب باشه با دستمال خودمو پاک کردم که دیدم بعلهههه ترشح کشدار همراه با لخته خون یه استرس بدی گرفتم ولی گفتم ساناز نترس خودتو کنترل کن به شوهرم گفتم گفت بیام بریم بیمارستان گفتم ن شب از کار برگشتنی میریم😂😂
بعد که به دکترم گفتم گفت پاشو برو بیمارستان خلاصه منم به همسر گفتم بیا بریم مدارکو برداریم بریم بیمارستان همین که نشستم تو ماشین بعله دوباره ترشح با لخته خون من استرس شدید همسر خوشحال که نی نی داره میاد🥹🥹
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۵ ماهگی
سلام مامانا خوبید من اومدم ولی دیر اومدم😘😂😍🫶🏻
می‌خوام براتون از تجربه زایمانم بگم ..
تجربه زایمان ۱🫶🏻
تاریخ ۱۹/۳/۳ من توی ۳۸هفته و پنج روز بودم ..توی خونه با مامانم نشسته بودیم هی روز شماری میکردم و حسابی خسته شده بودم دیگه
هی میگم کاش منم پول داشتم مثل بقیه عمل سزارین میشدم الان دخترم توی بغلم بود ولی بی نهایت عاشق زایمان طبیعی بودم من خلاصه مامانم گفت بیا بریم یه سری به این بیمارستان زینبیه بزنیم ببینیم اصلا چجوریه برو زایشگاه رو نگاه کن خلاصه چند روز دیگه درد گرفت تورو بلد باشیم کجا به کجاست 😂آقا ما آماده شدیم منم به شوخی گفتم بزار یک دست لباس برای جانان بر دارم شاید یهو دیدی کیسه آبم پاره شد زایمان کردم همونجا (دخترا من خیلی استخون واژنم درد میکرد و بلند شدن و نشستن و خوابیدن واقعا سخت شده بود برام دیگه وزن خودمم بالا خلاصه هیچی سنگین سنگین) راه افتادیم بریم بیمارستان اونجا نوار قلب از جانان گرفتن زیاد خوب نبود یه دسته هم دادن بهم گفتن هر بار حرکت کرد اینو فشار بده آقا جانان توی این مدت فقط یبار حرکت کرد
مارو فرستادن پیش ماما گفت حرکت بچت خوبه؟
منم برای اینکه زودتری زایمان کنم گفتم نه اصلا😂دوروزه حرکت درستی نداره بچم ..آقا گفتن برین سنو‌ حرکت ما رفتیم سنو گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره ...عکس پایین هم منم که فکر میکردم الان میرم سنو‌ دوباره میگه سریع ببرینش اتاق عمل 😂👍🏻
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۲🫶🏻
وقتی گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره (البته من چیز میز شیرین از صبح نخورده بودم بچه خواب بود )گفتن چی شیرین خوردی گفتم ها خوردم همیچی خوردم 😂گفت برو ده دقیقه راه برو کیک و آبمیوه بخور با اب یخ بعدش بیا تا دوباره سنو کنیم (اینجا من به مامانم گفتم جانان خوابه منم هیچی نمیخورم تا حرکت نکنه اینا بگن برو سزارین اجباری بشو 😂اگر جانان حرکت کنه میگن برو خونت تا وقت زایمانت
بیچاره من فکر میکردم سریع میبرنم اتاق عمل😂😂)آقا رفتیم دوبار سنو دادیم بچه هم که خواب گفتن خوردی گفتم آره ده دقیقه هم پیاده روی کردم خودمو ناراحت گرفتم گفتن برو پیش ماما یه کاغذی هم دادن ..
خلاصه ماما نگاه کرد چند تا سوال تکراری پرسید یه برگه نوشت گفت به همراهت بگو لباس بخره بیاره برو برای زایمان
گفتم سزارین گفت نه عزیزم سزارین چرا طبیعی برو بالا زایشگاه 😐🥲
(آقا هم خوشحال شدم می‌خوام طبیعی بزام
هم ناراحت که نقشم نگرفت برای سزارین 😂😂)مامانم رفت لباس گرفت وای خیلی مسخره شده بودم توی این لباس زایشگاه خیلییییییی عکسشو براتون میزارم 😂مامانم با چشم گریون گفت نترسیا مامان زنگ زدم شوهرتم داره میاد گفتم منننن ترس کجا منتظر این موقع بودم (وای 💩بودم به خودم)
گفتم برو برام آبمیوه و کلوچه بخر گفتن با خودت ببر دیگه کسی نمیتونه بیاد پیشت تا وقتی زایمان کنی گفت باشه خلاصه یه خانومه اومد گفت بیا بریم یه ویلچر هم دستش بود 😂گفتم بزار عکس بگیرم از آخرین بار مامانم ازم عکس گرفت پایین هست گذاشتم ببینید بخندید دلتون وا بشه 😂😂🫶🏻خلاصه ما سوار ویلچر شدیم رفتیم طبقه بالا زایشگاه 😀
مامان هلنا مامان هلنا ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2

ساعت ده پاشدم رفتم پارک و پیاده روی کردم تا ساعت دوازده ساعت دوازده بود اومدم خونه نمیتونستم هیچی بخورم حالت تهوع داشتم بزور یکمی غذا خوردم و خوابیدم تا ساعت پنج ساعت پنج پاشدم شام گزاشتم باز درد داشتم ولی خیلی کم منم اسکات میزدم وقتی میشستم رو زمین کف پاهامو بهم میچسبوندم تا ساعت هشت شوهر از سرکار اومد شام خورد گفت من خستم میخابم گفتم باشه خوابید دیدم دردام زیاد شد باز به ماما همراه زنگ زدم گفتم دردام بیشتر شده گفت برو حموم منم از فرصت استفاده کردم رفتم حموم بدنمو تمیز کردم اسکات زدم چندتایی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم بازم اسکات زدم به شوهرم گفتم پاشو من درد دارم گفت بگیر بخاب بهتر نشدی بریم بیمارستان بازم اهمیتی ندادم و یکمی رازیانه و گل بابونه دم کردم خوردم دیدم ساعت شد نه نیم دردای من منظم شد هفت دقیقه ی بار شکمم منقبض میشد شوهرمو بیدار کردم گفتم بریم من دردام منظمه شوهر یکمی غر زد که من خستم اینا ولی گوش نکردیم رفتیم بیمارستان تا پرونده باز کنیم و چند نفر بودن داخل معاینه کنن شد ساعت ده نیم