تجربه زایمان و بارداری
پارت نهم
یه خانومه اونجا بود گف نه ممکنه دکتر دیر برسه فک کنم منظورش این بود ممکنه تا دکتر بیاد من زایمان کنم البته سر بچه اصلا وارد لگن نشده بود،یهو گفتن دکتر اومد و من رفتم رو تخت برا آمپول بیحسی آقاهه گفت یکم درد داره ولی تکون نخور من اینقد درد کشیده بود ک وقتی زد اصلا درد نداشت فقط کم کم داشت گرم میشد گفتم اخیش دستتون درد نکنه راحت شدم😂 دیگه دراز کشیدم ک کارشونو شروع کنن آقایی ک بیحسی زد گفت ببین حس می‌کنی ولی درد نداری ولی منکه چیزی حس نکردم هی منتظر بودم حس کنم شکممو برش میدن ولی اصلا نفهمیدم فقط تکونم میدادن دیگه اینجا دردام تموم شده بودفقط یه خورده سمت شونه ی چپم درد گرفته بوده داشتم فک میکردم ممکنه الان بمیرم ینی؟😂دیگه بین همین فکرا بود ک صدای گریه ی دخترم اومد😍
صدای پرستارا میومد میگفتن ماشاالله برا خودش یه با مردیه🤭 بعد از چند دقیقه دخترمو آوردن ک ببینم چه لحظه ی قشنگی بود🥺😍لپشو آوردن جلو بوسیدمش و دوباره بردن بعد از ۲۰دیقه اینا بود کار دکتر تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا پرستار اومد شکممو فشار داد و گفت اوه و بدو بدو رفت اونجا هم من خودمو خیس کردم گفتم ینی چی شده نکنه دارم میمیرم🥴😂با قرص برگشت یه قرصی داد بهم گفت بذار زیر زبونت باز بشه اونکه تموم شد لرزیدنم شروع شد هرکاری میکردم نمی‌تونستم جلوشو بگیرم ک ازش پرسیدم چرا لرز دارم گف عوارض قرصاس بعد شونه سمت چپمم درد داشت نمیدونم چرا ک بهشون گفتم تو سرمم یه چیزی خالی کردن خلاصه دوباره شکممو فشار داد و به پرستارا گف منو نبرن بخش اونجا واقعا ترسیده بودم جرعت نداشتم بپرسم برا چی اصلا نمیدونم چقد اونجا بودم ک دوباره اومد شکممو فشار داد اون موقع گف میتونن ببرنم همچنانم من رو ویبره بودم میلرزیدم🫠

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هشتم
ولی مگه به حرف من گوش میدادن یه خانومه بود اینقد قشنگ حرف میزد اینقد ناز میکشید اینقد درک میکرد من گریه میکردم اون قربونت صدقه می‌رفت دردا تند تند نیومد سراغم فقط گریه میکردم و جیغ میزدم چرا منو نمی برین سزارین اونا میگفتن دکتر هنوز تو راهه نرسیده وای ک چه بد بود نمیدونم چقد گذشت یه رب نیم ساعت یه خانومه اومد معاینم کنه من فک کردم دکتره گفتم وایسا دردم آرومشه بعد وایساده تموم ک شد گفتم تا دردم نیومده معاینه کنید وقتی منو معاینه کرد یادمه به خانومه کناریش یه چیزی گفتو رفت بعد رفتن اون گفتن الان میان سوند بزنن بری سزارین اورژانسی وای اینقد خوشحال شدم یکی اومد سوند وصل کنه بازم گفتم وایسا دردم تمومشه بعد تمام مدتم ک اونجا بودم فقط با صدای بلند گریه میکردما پرستارا میومدن میگفتن گریه نکن اکسیژن بچت کم میشه ولی مگه میشد آروم باشم آخه خیلیاشون با مهربونی حرف میزدن اون وسط یکی با دعوا می‌گفت گریه نکن بسه نمیدونم چرا گریه می‌کنی و....
خلاصه منو آماده کردن ببرن اتاق عمل😍فقط منتظر بودم برسم اونجا و بیحسی رو بزنن راحتشم از اون درد لعنتی نشستم رو ویلچر و خانومه منو برد سمت اتاق عمل دمه در زایشگاه همسرم و مادر شوهرم وایساده بودن مامانم ک شرایطش از من بدتر بود پایین مونده بود همسرم پرسید خوبی حالا من دارم از درد پاره میشما گفتم آره خوبم😐دیگه دستمو گرفت ک بعد به مامانم اینا گفته بود زهرا دستاش یخ بود طفلکی اونم خیلی ترسیده بود دیگه ما رسیدیم آسانسور منو بردن سمت اتاق عمل وارد اتاق عمل ک شدیم اینقد از درد به خودم پیچیدم ک اون آقایی ک مسئول بیهوشی بود گف اینو بیحس کنم تا دکترش بیاد گناه داره آخه هنوز دکتر تو راه بود😐
مامان سیوان مامان سیوان ۷ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۴
دکتر بیحسی یه آقاپسر بود اومد بالا سرمو پرسید چند سالته اسمت چیه اسم پسرت و چی میزارین حست چیه و یه پرستار دیگه اومد بهم گفت دستاتو بزار رو زانو هاتو سرتو بگیر پایین یهو یه سوزشی رو پشت کمرم حس کردم دستمو گرفتنو گفتن آروم دراز بکش کم کم حس کردم پاهام داره گز گز می‌کنه ولی هنوز جون داشت میتونستم تکون بدم بعد کم کم اومد بالاتر. و دیگ از حس افتادم یه چند دقیقه ای در حد فک کنم ۳ دقیقه گذشت حس حالت تهوع داشتم گفتم بهشون ک پرستار گفت عادیه بعد حس سرگیجه بهم دست داد پرستار ب دکترم یه چیز خارجکی گف ک اونش اومده پایین دکتر گف سریع چی چی چی چی بزن بهش زود، منم 💩بودم به خودم نمی‌دونم چیشد عین اوسکولا گفتم من نمیخام بمیرم دکترم صحبت کنان ک حواسمو پرت کنه گف حالت چطوره و چ خبرا روزای آخر و چطور رد کردی حرف میزد ک یهو گفت مبارکه صدای گریه بچم همه جارو برداشت قلبم داشت میومد تو دهنم از خوشحالی گریه میکردم ولی اشکام نمیومد بعد چند دقیقه بچرو تمیز کردن آوردن جلو ک ببینمش آنقدر ناز بود ک نگو فقط گفتم چ خوشگله گذاشتن ک ببوسمش انقد نرمو گرم بود ک نگو حس میکردم دنیا و دادن بهم مثل پنبه بود در عین ناباوری دیگه هیچ کیو هیچ چیز برام مهم نبود ...
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۵
بعد چند دقیقه پسرمو بردن منم دارو خواب آورد زدن و نمی‌دونم کی بخیه هامو دوختن بعد از رو تخت جا ب جام میکردم ک حالت خواب بیدار بلند شدم منو بردن داخل ریکاوری دندونام میخورد بهم بهشون گفتم گفتن طبیعیه رفتم تو ریکاوری و فقط لحظه شماری میکردم ک شاهان و بیارن پیشم وقتی آوردن دلم نمی‌خواست هیجا بره یه پرستار اومدو بهم آموزش شیردهی داد و سینمو گذاشت دهن بچه ک اینم با چ ولعی میخورد بعد ک خوردنش تموم شد بردنش و بعد یه ساعت حدودا اسممونو گفتن و مارو با آسانسور بردن ک همسرمو دیدم و مادرمو ک منتظر وایسادن بعد دیگ همسرمو راهی کردن ک بره منو مامان رفتیم تو بخش بعد حدود دو ساعت بی حسی بدنم باز شد و دردام شروع شد یه پرستار مهربون اومد ک عوض صبحی در اومد گفت هر کاری داشتی این زنگو برن من میام هر یک ساعت بهم سر میزد و هر چند ساعت یکبار بهم آرامبخش و چرک خشک کن میزد بهم گفت بعد هشت ساعت میتونی از مایعات شروع کنی شب شد و دردام شدید تر شد مریضایی ک کنارم بودن رفتو جدید اومدن دونفر دیگه وای ینی شبو از دستشون خوایم نبرد یه خانمی بود ک مثل اینکه رحمش خوب تخلیه نشده بود همش از حال می‌رفت و دوقلو داشت هی پرستاران میریختن رو سرش و خواب نداشتن برامون یه خانمه هم انقد جیغ میزد ک مخمو خورد مظلوم من بودم فقط😂...
مامان الوین مامان الوین ۱ ماهگی
پارت ۳
پرستار بهم گفت دراز بکش
دراز کشیدم اومد سرم وصل کرد بعد بهم گفت نترس الان یه قرص می‌زارم تو بدنت ولی او همه دردت زیاد نمیشه که نتونی تحمل کنی
منم خیلی ترسیده بودم
ساعت یه ربع به هفت غروب بود که بستری شدم قرص رو که گذاشته تا چند ساعت اول اصلا درد نداشتم بعدش دردم شروع شد ولی خیلی خفیف بود نوار قلب هم یکسره وصل بود بهم ساعت ۱۲ اومد ماما معاینه کرد گفت عالیه ۳سانتی
من خوشحال شدم گفت اینجوری پیش بری با همین درد کم زود زایمان می‌کنی
بهم گفت چند تا ورزش انجام دادم
تا صبح
صبح اومد معاینه کرد گفت تغییری نکردی
ساعت یه ربع به ۹صبح بهم آمپول فشار زدن
من تا ۱۲ دردم قابل تحمل بود
۱۲ اومد معاینه کرد گفت ۴سانتی
بعدش دیگه دردام شروع شد که دیگه قابل تحمل نبود
گفتم آمپول اپیدورال می‌خوام گفتن تا ۶سانت نمی‌تونیم بزنیم
گفتم من نمیتونم تحمل کنم می‌گفتن باشه می‌زنیم برات
آنقدر داد میزدم میگفتم بیاید آمپول بی درد بزنید هی میگفتن باشه الان می‌زنیم
ساعت۲ اومد معاینه کرد گفت ۶سانتی الان میاد آمپول بی درد میزنه برات
اومد آمپول رو زد ولی درد اصلا کم نشد
فقط داد میزدم میگفتم دستشویی دارم می‌خوام برم دستشویی میگفتن نه سر بچس نوار قلب. رو در نمیاوردن که برم دستشویی
(اینو یادم رفت بگم آمپول فشار که زدن بعد یه ساعت کیسه ابم پاره شد )
خوردم نوار قلب رو درآوردم رفتم سرویس ولی نمی‌تونستم دستشویی کنم
ساعت ۳بع ظهر به بعد دیگه دردم خیلی زیاد شده بود فقط زورم می‌گرفت دکتر هم می‌گفت زور نزن دهانه رحمت ورم میکنه
مامان هلنا مامان هلنا ۱ ماهگی
پارت اخر

و من محو بچه ای بودم که از جنس و خون من بود
گفتن زور بده جفت بدنیا بیاد گفتم زورم تموم شده نمیتونم گفتن زور بده الان وقت شوخی نیست ی چند تایی زور دادم که جفت بدنیا اومد بهم بیحسی زدن و شروع کردن به بخیه زدن داخلی هارو که اصلا نفیهمدم بیرونی هام نمیدونم کجاش بود گفت به اونجا دست بزنی صداش میره بالا که بنده کرمامم فعال شد و گفتم اخ یواش تر چخبره با اینکه اصلا چیزی حس نکردم بعد بخیه زدن گفتن جوری دوختیمت که با اولین رابطه شوهرت بگه دمشون گرم 😑😂چ چیز تنگی درست کردن (ک واقعانم آونجوری بود از قبلشم تنگ تر شده بود با اولین رابطه )تا ساعت یک چهل دقیه بخیه ها تموم شد رفتن ساعت دو بود یکی اومد شکممو فشار بده خیلی بد بود از زایمان بدتر بود با هر فشار اون من دستشو فشار میدادم که گفت نکن گفتم خب درد داره ولم کرد رفت گفتن میتونی به همراهت بگی بیاد داخل ماماهمراه که داشت میرفت به گفتم به همراهم بگه بیاد داخل همراهم اومد داخل تا ساعت چهار تو بلوک زایمان بودیم ساعت چهار فرستادنم بخش ساعت چهار نیم دخترمو اوردن من دیگه تا صبح نخوابیدم صبح ساعت هشت بود اومدن بخیه هامو چک کردن و شکممو معاینه کردن گفتن ساعت شیش مرخصی من که فضای بیمارستان سنگین بود برام گفتم نمیمونم ساعت دونیم اومدم خونه

اینم از تجربه زایمان طبیعی من سوالی داشتید بپرسید جواب میدم
و اینم بگم من در طول بارداری هر روز پیاده روی میکردم و ورزش میکردم مسافرت میرفتم که خیلیی تاثیر داشت تو زایمانم
مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هفتم
همسرم گفت بشینین وقت نداریم ک بریم دیگه مامانا هم چیزی نگفتن و نشستن تو راه خیلی درد داشتم ولی حرفی نمی‌زدم ک نگرانم نشن راه سه ساعتها رو همسرم دوساعته ونیم رف تو راه هر وقت میدید درد دارم سرعتش می‌رفت رو ۱۵۰خدا نگذره از اونایی ک باعث میشن آدم برا یه زایمان اینقد استرس بکشه حتی وقتی شرایط سزارین رو داری قبول نکنن ک سزارین بشی تا وقتی جونت درخطرباشه😢
خلاصه ما رسیدیم بیمارستان....
رفتم زایشگاه برای معاینه وقتی معاینه کرد چهارسانت شده بودم شرایطمو براش توضیح دادم گف باید بری اینجا سنو بدی دردای منم اینقد زیاد شده بود مگه می‌تونستم سرپا بمونم همسرم ویلچر گرفت نشستم و بدو بدو منو برد سنو گرافی اینقد با سرعت میبرد منو حس میکرد الانه که منو ببره تو دیوار😂 الان میخندما اون موقع داشتم از درد میمردم خلاصه سنو رو انجام داد وزنش زد چهارو دویست اینا و دو دور بند ناف دور گردن🥺،برگشتم زایشگاه بهش نشون دادم سنورو فقط میگفتم منو سزارین کنین بچم وزنش بالاس اونا هم معاینه میکرد دست به شکمم زد گف نه اصلا نمیخوره ک اینقد باشه کمتره جدا از این گف بیمارستان ۴به بالا اجازه سز میده به شرطی ک دکترت بگه منم ک اصلا وقت نشد برم دکتر گف خانوم انصاری امروز هستن و ایشونم کسی نیس ک به راحتی دستور سزارین بده ینی اونجا برگام ریخت گفتم من این همه راه اومدم سزارین بشم اگه قرار بود طبیعی زایمان کنم ک نمیومدم خلاصه بنده رو بستری کردن برا زایمان طبیعی😢 وای خدا اون چه دردی بود دیگه داشتم میمردم از درد حالا قسمتی ک واسه زایمان طبیعی بود جا نداشتن منو برد پیش خانومایی ک بستری بودن سزارین بشن اونا بدون هیچ دردی منتظر بودن برن اتاق عمل من زجه میزدم من نمیخوام طبیعی زایمان کنم😭
مامان الیاس مامان الیاس ۳ ماهگی
پارت سوم
گفتن تا فردا زایمان نکنی سزارین ان اس تی گرفتن دردا رو ۸۰ تا ۹۰ بود و دکتر گفت امپول فشار نزنن دردام خوبه ولی اونا امپول فشار زدن و این امپول فشار دیگه واقعااا تیر خلاص من بود دردی داشتم ک‌ نمیتونسم رو‌ پام بند بشم فقط فحش میدادم و گریع میکردم نمیزاشتم ازم ان اس تی بگیرن اینقدر ماما التماس کرد تا گذاشتم بگیره ی دقه هنوز نشده بود ک ان اس تی گرفته بود ک یهو داد زد افت کرد قبلش افت کرد بدویین همه اومدن سمتم و سوند وصل کردن سوند هم خیلی کم فقط سوزش داشت کارامو انجام دادن رفتم سزارین امپول بی حسی رو میخواستن بزنن من نفهمیدم اصلا اینقدر ک درد داشتم سریع خوابوندنم و عمل شروع شد یهو دیدم دکتره میگه چرا گریه نمیکنه محکم تر بزنید اینجا یه سکته قلبی زدم واقعاااا بعد از چند ثانیه صدا گریه بچه اومد ولی بهم نشونش ندادن بردنش بعد نیم ساعت اوردنش هنوز داشتن بخیه میزدن برام و اون لحظه شیرین ترین لحظه زندگیم بود بردنم ریکاوری یک بار ماساژ رحمی دادن بی حس بودم نفهمیدم اصلا من ساعت ۶ بستری شدم ۱ و ۴۰ زایمان کردم و ساعت ۳ هم رفتم بخش و ۱۲ ظهر هم راه رفتم ولی اون راه رفتن خیلی برام سخت بود غش کردم از درد مردم ماساژ رحمی هم ندادن
سوالی داشتین بپرسین حتما
مامان رضا مامان رضا ۳ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم
منکه رفتم اتاق عمل شوهرم اومده بود خونه ساک و وسیله هامو ک ازقبل اماده کرده بودمو باخودش بیاره..منو بردن رو یه تخت دیگه چراغ اتاق عملو فیکس کردن روم یه خانمه پنس وپنبه ک روش بتادین بود گف نترسی ها فقط میخام شکمتو ضد عفونی کنم ...ک تا خنکیه بتادین بهم خورد فوری پریدم خانمه خندید گف خوبه قبلشم آمار دادم ک میخام چیکارکنم😂خلاصه سرتون ب درد اومد ...جونم براتون بگه یه خانمه امپولو اماده کرد یه اقایی حلقه زد دور کمرم 🤦‍♀️دکتر گف امپولو ک ب کمرت زدم نباید تکون بخوری فقط یه لحظه میسوزه جاش و بعدش فوری اقاهه گف همکاری کن ک درازت کنیم..واقعنم خیلی درد نداشت امپول و اقاهه دست انداخت زبان کمر وفوری دراز کشیدم..
پرده ی سبز کشیده شد و یه نیمچه تاریک میومد بنظرم اتاق...حالت تهوع داشتم ب محض اینکه به دکتر بیهوشی گفتم یه چیزی برام تزریق کرد بهتر شدم
پسرم ۳کیلو و۱۰۰گرم ساعت ۴بعد ازظهر ۳ -۵-۱۴۰۳ بدنیا اومد...دکتر فک کنم برشو زده بود گف بااینکه نارسه ولی تپله...بچت پسره مبارکه
..صدای گریه ش پیچید دلم رف بغض کردم...و سرمو تکون میدادم دنبال صداش ک بردنش خانمه گف ک بخیه هاتو زیبایی زدم اینم نخ سرکلاژت...نخو دیدم خیلی پهن بود خانما یی ک سرکلاژی هستین نگران نباشید چیز الکی نیستش .بعدم خدا حواسش بهتون هس..اینم از تجربه من
مامان S A M Y A R مامان S A M Y A R ۱۰ ماهگی
ديگه خلاصه منو به زور بردن بالا
لباسمو عوض كردم
يه دوز امپول ريه زدن
(٣٠ هفته هم يه دوز زده بودم)
گوشيمو داده بودم شًوهرم ولي يكي از پرستارا ديد من دارم گريه ميكنم رفت گوشيمو اورد گفت بيا با شوهرت حرف بزن بعد ديد اروم نميشم رفت خود شوهرمو اورد🤣
اونجا چند نفر بودن كه امپول فشار زده بودن كه دردشون بگيره
و داشتن چيز ميز ميخوردن و فقط من بينشون درد داشتم
يه سرم بهم وصل كردن و امپول رو زدن منم از ترس گلاب به روتون هي حالم بد ميشد بالا مياوردم
تا ساعت ٣ تو اون اتاق بودم ان اس تي هم بهم وصل بود
بعدش دكترم اومد گفت دردات چطوره گفتم قابل تحمله
گفت نميخواي زور بزني؟ منم از اونحايي كه ميخواستم سزارين بشم اصلا از طبيعي اطلاعات نداشتم يعني حتي ويدئو هاي طبيعي تو اينستا به پستم ميخورد ميردم ميرفت نميديدم
گفتم زور چيه😐 گفت هروقت احساس كردي ميخواي زور بزني زور بزن
چند دقيقه بعد يه خانم اومد گفت بيا اونور دكتر معاينه بكنه ببينه چند سانت شدي
فكر كنم چون رحمم باز شده بود اصلا معاينه ها درد نداشت و متوجه نميشدم
بعد بهم گفت ٧سانت شدي
ميخوام كيسه ابتو بزنم
منم گريه گريه زجه ميزدماااا
بعد كيسه ابمو با يه سوزن بود فكر كنم زد يه اب داغ يه عالمه ازم اومد بيرون
بعد كم كم دردام بيشتر شد
هي فكر ميكردم دستشويي دارم
دكترم ميگفت دستشويي داري بكن همينجا لگن گذاشتيم
گفتم نميتونم ديگه به زور رفتم دستشويي ولي هيچي نميومد
يكم راه رفتم و گريه كردم ديدم شوهرمو اوردن تو كه بالاسرم باشه
اون منو اونطوري ديد حالش بد شد بهش اب قند دادن فرستادنش بيرون🤣🤣🤣
بعد دكترم گفت بيا بخواب
خوابيدم رو اون تخت پاهامو گذاشتم بالا (ساعت ٣:١٥ بود)
بازم دردم قابل تحمل بود و بيشتر ترسيده بودم
مامان S A M Y A R مامان S A M Y A R ۱۰ ماهگی
پرستارا هم ميگفتن واي چه بوره و…گذاشتنش زير اكسيژن و بردنش زود
دكترم گفت يه زور كوچيك بزن جفت بياد
بعد يه زور زدم جفت اومد
اينم بگم بعد از اينكه بچه اومد كاملل دردها رفع شد
و اصلا درد نداشتم ديگه
بعد از اونجا كه از همه شنيده بودم طبيعي فقط دردش همون موقعست و بعدش سرپا ميشي
جفت اومد به دكتر گفتم بلند شم؟😐🤣🤣
گفت كجا بلند شي ميخوام بخيه بزنم اونجا فهميدم كه برش زدن
بي حسي تزريق كرد و شروع كرد بخيه كردن ،فقط يكم ميسوخت


بعدش خيلي خجالت كشيدم كه يه مرد اينطوري نشسته بود روبروم بخاطر همين چكاپ هاي بعد از زايمانو روم نشد برم ديگه راستش
چنددقيقه بعد از بخيه مامانم و شوهرم اومدن و ازشون درباره بچه پرسيدم مامانم گفت خداروشكر دستگاه نخواسته ديگه انگار دنيارو بهم دادن🥺 خلاصه رفتم تو بخش مامانم پيشم موند
بعد پرستار اومد رحممو يكم فشار داد كه زياد درد نداشت اونم
نميدونم چقدر بعدش بچمو اوردن گفتن شير بده
دادن بغلم ديدم اصلا نميتونم بغلش كنم دستام واقعا جون نداشت گز گر ميكرد
ا ز سينه ام شير نميومد يه خانم اومد سينمو فشار داد كه اون خيلي درد داشت منم اصلا جون نداشتم گفتم توروخدا نكن
گفت بچت گشنه ميمونه
يه ساعت بعد دوباره اومدن فشار دادن ولي نيومد ديگه گفت يه شيرخشك بگيربد
اونجا با سرنگ به بچم شير دادن
سه روز بعد شيرم اومد
شديدا ضعف داشتم بعداز سه روز به بچم ده دقيقه شير دادم پس افتادم انقدر حالم بد شد نيم ساعت افتادم همين باعث شد نتونم به بچم شير بزم و ناراحت ترينم بابتش 🥺 فقط چندبار دوشيدم دادم
بعدشم اين ديگه سينه رو نگرفت
خودمو خيلي سرزنش ميكنم بابتش و عذاب وجدان دارم خدا منو ببخشه😢