تجربه زایمان سزارین پارت ۴
دکتر بیحسی یه آقاپسر بود اومد بالا سرمو پرسید چند سالته اسمت چیه اسم پسرت و چی میزارین حست چیه و یه پرستار دیگه اومد بهم گفت دستاتو بزار رو زانو هاتو سرتو بگیر پایین یهو یه سوزشی رو پشت کمرم حس کردم دستمو گرفتنو گفتن آروم دراز بکش کم کم حس کردم پاهام داره گز گز می‌کنه ولی هنوز جون داشت میتونستم تکون بدم بعد کم کم اومد بالاتر. و دیگ از حس افتادم یه چند دقیقه ای در حد فک کنم ۳ دقیقه گذشت حس حالت تهوع داشتم گفتم بهشون ک پرستار گفت عادیه بعد حس سرگیجه بهم دست داد پرستار ب دکترم یه چیز خارجکی گف ک اونش اومده پایین دکتر گف سریع چی چی چی چی بزن بهش زود، منم 💩بودم به خودم نمی‌دونم چیشد عین اوسکولا گفتم من نمیخام بمیرم دکترم صحبت کنان ک حواسمو پرت کنه گف حالت چطوره و چ خبرا روزای آخر و چطور رد کردی حرف میزد ک یهو گفت مبارکه صدای گریه بچم همه جارو برداشت قلبم داشت میومد تو دهنم از خوشحالی گریه میکردم ولی اشکام نمیومد بعد چند دقیقه بچرو تمیز کردن آوردن جلو ک ببینمش آنقدر ناز بود ک نگو فقط گفتم چ خوشگله گذاشتن ک ببوسمش انقد نرمو گرم بود ک نگو حس میکردم دنیا و دادن بهم مثل پنبه بود در عین ناباوری دیگه هیچ کیو هیچ چیز برام مهم نبود ...

۴ پاسخ

مبارک باشه گلم

مبارکت باشه عزیزم ب سلامتی بزرگش کنی

وایی دقیقا منم مث شما تو اتاق عمل حالت تهوع شدید گرفتم و بالاهم اورد اون چیزی ک کفتن بزنن بهت هیدرو بود دکتر بیهوشی منم بهشون گفت سریع سریع هیــــــــدرو بزنید و من چشمام داشت میرفت یهو دکتر بیهوشیم داد زد نخــــــــاب تو نباید بخـــــابی منو ببین 🤣😐

سلام درخواست میدی

سوال های مرتبط

مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۴ ماهگی
قسمت ۲
بعد گف خیلی ورم داره بعد حس کردم که یه سوزن وارد پشتم شد یهو پام پرش داشت براهمینم بهیار و پرستار منو گرفته بودن درد نداشت بعدش دکتره بیهوشی گف میتونی دراز بکشی یهو پاهام داغ شد ودراز کشیدم و بیحس شدم از گردن به پایین حس نداشتم دیگه دستامو زیرش دستی گذاشتن و بستن روی شکمم پارچه پهن کردم و سرم بهم وصل کردن یه مانیتورم ضربان قلبمو نشون میداد دکتره بیهوشی هنوز بالاسرم بود بعد دیگه یه پرده پارچه ای جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد ادم حس نداره اما میفهمه دارن جراحیش میکنن بعد از چند دقیقه صدای دخترمو شنیدم دکترم تبریک گف صدای شیر اب اومد مثله اینکه شستنش بعد دخترمو اوردن کنارم صورتشو چسبوندن به صورتم من خیلی گریه کردم و نگاش کردم بعد دخترمو بردن دیگه دکترم داشت شکممو میدوخت حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم گفت چیزی نیس مامان سرتو کج نگه دار اگر میخای بالا بیاری من فقط حالتشو داشتم فقط زیر لب ذکر میگفتم خیلی حسه ناخوشایندی بود برام بیحس کامل بودم و داشتن شکممو میدوختن چندباری شکممو تکون دادن دوختنش شاید نیم ساعتی یا یه ربعی طول کشید دیگه تموم شد و پرده رو برداشتن دکترم بهم تبریک گفت و خداحافظی کرد و رفت
مامان سیوان مامان سیوان ۶ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۵ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۵
بعد چند دقیقه پسرمو بردن منم دارو خواب آورد زدن و نمی‌دونم کی بخیه هامو دوختن بعد از رو تخت جا ب جام میکردم ک حالت خواب بیدار بلند شدم منو بردن داخل ریکاوری دندونام میخورد بهم بهشون گفتم گفتن طبیعیه رفتم تو ریکاوری و فقط لحظه شماری میکردم ک شاهان و بیارن پیشم وقتی آوردن دلم نمی‌خواست هیجا بره یه پرستار اومدو بهم آموزش شیردهی داد و سینمو گذاشت دهن بچه ک اینم با چ ولعی میخورد بعد ک خوردنش تموم شد بردنش و بعد یه ساعت حدودا اسممونو گفتن و مارو با آسانسور بردن ک همسرمو دیدم و مادرمو ک منتظر وایسادن بعد دیگ همسرمو راهی کردن ک بره منو مامان رفتیم تو بخش بعد حدود دو ساعت بی حسی بدنم باز شد و دردام شروع شد یه پرستار مهربون اومد ک عوض صبحی در اومد گفت هر کاری داشتی این زنگو برن من میام هر یک ساعت بهم سر میزد و هر چند ساعت یکبار بهم آرامبخش و چرک خشک کن میزد بهم گفت بعد هشت ساعت میتونی از مایعات شروع کنی شب شد و دردام شدید تر شد مریضایی ک کنارم بودن رفتو جدید اومدن دونفر دیگه وای ینی شبو از دستشون خوایم نبرد یه خانمی بود ک مثل اینکه رحمش خوب تخلیه نشده بود همش از حال می‌رفت و دوقلو داشت هی پرستاران میریختن رو سرش و خواب نداشتن برامون یه خانمه هم انقد جیغ میزد ک مخمو خورد مظلوم من بودم فقط😂...
مامان رضا مامان رضا ۳ ماهگی
#تجربه زایمان
پارت پنجم
منکه رفتم اتاق عمل شوهرم اومده بود خونه ساک و وسیله هامو ک ازقبل اماده کرده بودمو باخودش بیاره..منو بردن رو یه تخت دیگه چراغ اتاق عملو فیکس کردن روم یه خانمه پنس وپنبه ک روش بتادین بود گف نترسی ها فقط میخام شکمتو ضد عفونی کنم ...ک تا خنکیه بتادین بهم خورد فوری پریدم خانمه خندید گف خوبه قبلشم آمار دادم ک میخام چیکارکنم😂خلاصه سرتون ب درد اومد ...جونم براتون بگه یه خانمه امپولو اماده کرد یه اقایی حلقه زد دور کمرم 🤦‍♀️دکتر گف امپولو ک ب کمرت زدم نباید تکون بخوری فقط یه لحظه میسوزه جاش و بعدش فوری اقاهه گف همکاری کن ک درازت کنیم..واقعنم خیلی درد نداشت امپول و اقاهه دست انداخت زبان کمر وفوری دراز کشیدم..
پرده ی سبز کشیده شد و یه نیمچه تاریک میومد بنظرم اتاق...حالت تهوع داشتم ب محض اینکه به دکتر بیهوشی گفتم یه چیزی برام تزریق کرد بهتر شدم
پسرم ۳کیلو و۱۰۰گرم ساعت ۴بعد ازظهر ۳ -۵-۱۴۰۳ بدنیا اومد...دکتر فک کنم برشو زده بود گف بااینکه نارسه ولی تپله...بچت پسره مبارکه
..صدای گریه ش پیچید دلم رف بغض کردم...و سرمو تکون میدادم دنبال صداش ک بردنش خانمه گف ک بخیه هاتو زیبایی زدم اینم نخ سرکلاژت...نخو دیدم خیلی پهن بود خانما یی ک سرکلاژی هستین نگران نباشید چیز الکی نیستش .بعدم خدا حواسش بهتون هس..اینم از تجربه من
مامان روشا مامان روشا ۸ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان نیلدا مامان نیلدا ۵ ماهگی
تجربه زایمان قسمت سوم
خلاصه بچه رو بردن برای واکسن و قد و وزن گرفتن
دکترم که داشت جفت برمیداشت و رحمم تمیز میکرد
سر درد شدم که به دستیار دکتر بیهوشی گفتم و گفت نرماله و یه امپول زد بهم و خوب شدم
یکم بعد حالت تهوع بهم دست داد که اینم گفت طبیعی هست و دکترم گفت داریم رحمت میذاریم سرجاش و به این خاطر هست
اما چیزی بالا نیاوردم و فقط چند بار عق زدم که چیزی نیومد چون از ساعت ۱۱ شب‌ نه آب خورده بودم و نه غذا
یکم بعد خوب شدم اما لرز گرفتم و بدنم میلرزید مثل وقتی که از سرما میلرزه
خلاصه کارها تموم شد و بخیه زدن و دوتا پرستار اومدن جورابهای واریس عوض کردن و جوراب تمیز پام کردن گفتن قبلیها کثیف شدن، از اتاق عمل بردنم تو یک قسمت دیگه و یک لوله لاستیکی زخیم گذاشتن زیر ملافه ای که روم بود، هوای گرم میزد و بدنم گرم شد
بعد ۱۰ دقیقه تقریبا بردنم اتاق که مامانم و همسرم منتظرم بودن و بچه ام اوردن که خیلی حس خوبی بود دیگه خانوادمون سه نفری شده بود
دکترم و پرستار اومدن برای چک کردن و پرستار اموزش شیر دادن داد و نوک سینه ها فشار دادن و شیر اومد و بچه شروع به شیر خوردن کرد و اینم خیلی حس خوبی داشت
بقسه قسمت بعدی
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
بعدش کلی پارچه انداختن روم و شکمم رو ضد عفونی کردن و یه پارچه کشیدن که نمیتونستم ببینم دارن چیکار میکنن . دکتر بیهوشی گفت میتونی پاهاتو حس کنی منم گفتم اره و پاهام رو بالا اوردم . دکترم گفت اوکی تا وقتی بی حس نشدی من شروع نمیکنم . حالا من منتظر بودم یه ده دیقه ای بگذره تا بی حس شم ولی دو دیقه بعدش دیدم دارم تکون تکون میخورم و شکمم رو فشار میدن ، گفتن نترس بچه رو دارن بیرون میارن 😂😐 واقعا هنگ کرده بودم بابا چه سرعتیییی😅😅😅 ناگفته نماند که این بین حالت تهوع هم گرفته بودم و یه حس فشاری توی قفسه سینه ام داشتم که اذیتم کرد ولی در حد دو سه دقیقه بعدش برطرف شد . خلاصه که یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم و رسما مامان شدم 😍😍😍 دکترم گفت عع چه دختر نازی ، من اینجا داشتم پر پر میزدم که صورت ماهشو ببینم😍 بعد از چند دقیقه آوردنش و صورتشو چسبوندن به صورتم 😍 یه تیکه ماه لطیف کنارم بود ، گریه کردم و بوسیدمش و بوییدمش 😭 هنوزم که یادم میفته گریه ام میگیره . در این حین هم داشتن بخیه میزدن . مامایی که بچه رو نگه داشته بود کمکم کرد تا یکم شیر بدم بهش . 😭 این همه حس خوب پشت سر هم محااال بود محااال 😢😢😢 ولی حال خوبم زیاد طولانی نبود چون در ادامه اتفاقایی افتاد که تلخیش قلبمو سوزوند ...
مامان نفس👨‍👩‍👧 مامان نفس👨‍👩‍👧 ۷ ماهگی
کثیف باشه؟؟گفتن نه باید سون یزنیم ،منک دیگه دنیا رو سرم خراب شد تو بغل شوهرم فقط گریه کردم ،مادرم گفت تو برو من میمونک،الان ک دارم تعریف میکنم اشگم فقط داره میریزه..اون روز فقط گریه کردم بدترین روز زندگیم بود..مادر بیچارم موند ک بهش یون بزنن پدرسگا..بعده چن روز ی دختره اونجا میگفت شوهرم ک اومد خونه گفت ی خانومه پشت در جوری گریه میکرد ک منم گریه کردم(ینی شوهرش)...ب مامانم گفتم تروخدا بگو..گفت بلد نبودن سون وصل کنن بچرو داغون کردن دوبار اینکارو انجام دادم بچه داد میزد نوزاد ۸ روزه😭میگه دوبتر انجام دادن..اومدن بیرون گفتن نمیشه بچه نمیمونه ،واقعا حرفشون چرت بود.حالا ی چیز بهتون بگم؟مامانم فقطگفت لعنت بهشون چقتی داشتن اینکارو انجام میدادن سر پماد رو زیر کمر بچم جاگراشتن و داشتن درهمون شرایط ک سون میکردن داخل بدنش اون جسمم زیر کمرش بود...فقط قلبم سوخته واسه همینه ک حس افسردگیم خوب نمیشه...قلبم سوخته..اخرش میدونین‌چیشد؟(ناپیک بعد)





سزارین جنسیت زایمان
مامان نیلدا مامان نیلدا ۵ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی