کثیف باشه؟؟گفتن نه باید سون یزنیم ،منک دیگه دنیا رو سرم خراب شد تو بغل شوهرم فقط گریه کردم ،مادرم گفت تو برو من میمونک،الان ک دارم تعریف میکنم اشگم فقط داره میریزه..اون روز فقط گریه کردم بدترین روز زندگیم بود..مادر بیچارم موند ک بهش یون بزنن پدرسگا..بعده چن روز ی دختره اونجا میگفت شوهرم ک اومد خونه گفت ی خانومه پشت در جوری گریه میکرد ک منم گریه کردم(ینی شوهرش)...ب مامانم گفتم تروخدا بگو..گفت بلد نبودن سون وصل کنن بچرو داغون کردن دوبار اینکارو انجام دادم بچه داد میزد نوزاد ۸ روزه😭میگه دوبتر انجام دادن..اومدن بیرون گفتن نمیشه بچه نمیمونه ،واقعا حرفشون چرت بود.حالا ی چیز بهتون بگم؟مامانم فقطگفت لعنت بهشون چقتی داشتن اینکارو انجام میدادن سر پماد رو زیر کمر بچم جاگراشتن و داشتن درهمون شرایط ک سون میکردن داخل بدنش اون جسمم زیر کمرش بود...فقط قلبم سوخته واسه همینه ک حس افسردگیم خوب نمیشه...قلبم سوخته..اخرش میدونین‌چیشد؟(ناپیک بعد)





سزارین جنسیت زایمان

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان السانا🥰🥰 مامان السانا🥰🥰 ۳ ماهگی
فردا تولدمه.... انقد دلم‌گرفته و گریه کردم ک چشام دورش کامل کبود شده... باورم نمیشه تو این‌۱۲ روز چ چیزایی و تجربه کردم🥲
بعد از زایمان مستقیم ربتم‌ای سی یو بچم و ندیدم ۲ روز اونجا بودم.. چون ندیده بودمش برام راحت بود. بعد ک‌رفتم بخش و دیدمش شد دنیام... مرخص شدم اومدم خونه شوهرم حتی ی شاخه گل هم برام نخرید خبری از قربونی نبود ینی هیچیه هیچی. تو بیمارستان هم همین بود. مامانم اومده بود خونه ما ک بمونه پیشم بخاطر شوهرم کوتاه اومدم نرفتم خونه بابام اینا ولی وقتی اومدم خونه همون جور خشک و خالی، حتی ی نیم نگا ب بچه نمینداخت خودم و زدم زمین ک الا و بلا میرم خونه بابام. اون‌شب موندیم‌خونه ما. چون برا دخترم دستگاه زردی آورده بودیم و جا ب جاییش و کسی حال نداش انجام بده. با شوهرم دعوام‌شد حسابی، فرداش شوهرم‌رف سرکار تو راه اونجا تو اس ام‌اس دعوای حسابی کردیم . شاید باورتون نشه ولی مادر پدرش نیومدن دیدن بچه. بعد ۵ روزگی بچه اومدن. شوهرم برگشت گفت قربونی و مامانم اومد میخوام ببرم منم دیگ دادم رف رو هوا ک ی دفه بگو برت اون داری میبری انقد از لحاظ روحی داغون بودم ک فقط گریه میکردم
مامان سیوان مامان سیوان ۷ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان نفس👨‍👩‍👧 مامان نفس👨‍👩‍👧 ۸ ماهگی
💢💢💢💢💢💢💢گه جون بچتون براتون مهمه بخونید❤خواستم فقط ی اطلاع رسانی بکنم.. من ی مادرم که مثل همه ی بچهای دیگه بچم زردی گرفته بود شدید فاویسمم بود .اخرای اسفند بود نزدیک عید .تمام اون صحنه ها جلوی چشممه و شاید فقط بخاطر همینه ک من حس افسردگی دارم و همش مثل کابوس جلوی چشممه ..باید سالها بگذره تا یادم بره..گفتیم کجا ببریمش گفتیم ۱۷ شهریور مخصوص نوزاداست وکلی تعریفشو شنیدیم گفتیم ببریمش _فقط خواستم بگم بچهاتونو اونجا نبرین بلایی ک سرم اوردن خداکنه سرهیچکدوم بچهاتون نیاد من دلم هنوزم خونه و الان هیچکاری از دست من برنمیاد نمیخام ب اون روزا فک کنم اما میخوام بگم توف تو ۱۷ شهریور..لعنت بهشون....خواستم بگم ک شماهم بدونید بچهاتونو نبرین اونجا...ب عنوان زردی بردیمش بستری کردیم هروز خون میگرفتن اره بخاژر خودشون بود...بعد چن روز گفتن باید عفونت ادراری بده شاااااااابد از ادرارشه..گفتیم باشه...ی پلاستیک دادن ادرار بچمو ریختن تو ی پلاستیک بردن ،اوردن گفتن جوابش خوب نیست..شاید پلاستیک کثیف بوده.مگه میشه پلاستیکی ک خودتون میدین ( بقیش تاپیک بعدی)





سزارین جنسیت زایمان
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۴
دکتر بیحسی یه آقاپسر بود اومد بالا سرمو پرسید چند سالته اسمت چیه اسم پسرت و چی میزارین حست چیه و یه پرستار دیگه اومد بهم گفت دستاتو بزار رو زانو هاتو سرتو بگیر پایین یهو یه سوزشی رو پشت کمرم حس کردم دستمو گرفتنو گفتن آروم دراز بکش کم کم حس کردم پاهام داره گز گز می‌کنه ولی هنوز جون داشت میتونستم تکون بدم بعد کم کم اومد بالاتر. و دیگ از حس افتادم یه چند دقیقه ای در حد فک کنم ۳ دقیقه گذشت حس حالت تهوع داشتم گفتم بهشون ک پرستار گفت عادیه بعد حس سرگیجه بهم دست داد پرستار ب دکترم یه چیز خارجکی گف ک اونش اومده پایین دکتر گف سریع چی چی چی چی بزن بهش زود، منم 💩بودم به خودم نمی‌دونم چیشد عین اوسکولا گفتم من نمیخام بمیرم دکترم صحبت کنان ک حواسمو پرت کنه گف حالت چطوره و چ خبرا روزای آخر و چطور رد کردی حرف میزد ک یهو گفت مبارکه صدای گریه بچم همه جارو برداشت قلبم داشت میومد تو دهنم از خوشحالی گریه میکردم ولی اشکام نمیومد بعد چند دقیقه بچرو تمیز کردن آوردن جلو ک ببینمش آنقدر ناز بود ک نگو فقط گفتم چ خوشگله گذاشتن ک ببوسمش انقد نرمو گرم بود ک نگو حس میکردم دنیا و دادن بهم مثل پنبه بود در عین ناباوری دیگه هیچ کیو هیچ چیز برام مهم نبود ...
مامان نورا مامان نورا ۱ ماهگی
پارت سوم ،خیلی درد داشتم و همش مامانمو صدا میکردم و مامانم هم شنید صدای منو پشت در زایشگاه و مامانم هم داشته گریه می‌کرده ک از قضا ی خانمی ب مامانم میگه چرا ماما همراه نگرفتی و مامانم هم از خود بیمارستان برام ماما همراه میگیره و منم چون جیغ و داد زیاد میکردم ی آمپول دیگه بهم زدن و دوباره خاب رفتم ک وقتی بیدار شدم ی خانمی گفت من ماما همراهتم و یادمم نیست ک داشت کمرمو ماساژ میداد ولی من وحشتناک درد داشتم و هی میگفتم منو ببرین سزارین کنین ک گفتن نه تو لکنت خوبه و این دردا طبیعیه،یهو حس مدفوع کردن اومد سراغم و ماما هم گفت اگه میخای زور بزنی بزن و منم ماسک اکسیژن برام گذاشتم و هی زور زدم و نفس کشیدم و جیغم میزدم ک گفت موهاشو دارم میبینم و اینا اونجا دردام قابل تحمل نبود ک کم کم بردنم تو ی اتاق دیگه دکتر اومد رو سرم و من زور میزدم ماما هم کمکم میکرد بچه ک بدنیا اومد گذاشتنش رو بغلم و منم براش دعا کردم ،خلاصه ماما همراه برای من با اینکه دیر تر برام گرفتن ولی برام مثل فرشته نجات بود چون در دام فول شده بود و خیلی احساس خوبی همراهشون داشتم