3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂

۱ پاسخ

فشارتون چرا پایین اومد؟

سوال های مرتبط

مامان روشا مامان روشا ۸ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۵ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۴
دکتر بیحسی یه آقاپسر بود اومد بالا سرمو پرسید چند سالته اسمت چیه اسم پسرت و چی میزارین حست چیه و یه پرستار دیگه اومد بهم گفت دستاتو بزار رو زانو هاتو سرتو بگیر پایین یهو یه سوزشی رو پشت کمرم حس کردم دستمو گرفتنو گفتن آروم دراز بکش کم کم حس کردم پاهام داره گز گز می‌کنه ولی هنوز جون داشت میتونستم تکون بدم بعد کم کم اومد بالاتر. و دیگ از حس افتادم یه چند دقیقه ای در حد فک کنم ۳ دقیقه گذشت حس حالت تهوع داشتم گفتم بهشون ک پرستار گفت عادیه بعد حس سرگیجه بهم دست داد پرستار ب دکترم یه چیز خارجکی گف ک اونش اومده پایین دکتر گف سریع چی چی چی چی بزن بهش زود، منم 💩بودم به خودم نمی‌دونم چیشد عین اوسکولا گفتم من نمیخام بمیرم دکترم صحبت کنان ک حواسمو پرت کنه گف حالت چطوره و چ خبرا روزای آخر و چطور رد کردی حرف میزد ک یهو گفت مبارکه صدای گریه بچم همه جارو برداشت قلبم داشت میومد تو دهنم از خوشحالی گریه میکردم ولی اشکام نمیومد بعد چند دقیقه بچرو تمیز کردن آوردن جلو ک ببینمش آنقدر ناز بود ک نگو فقط گفتم چ خوشگله گذاشتن ک ببوسمش انقد نرمو گرم بود ک نگو حس میکردم دنیا و دادن بهم مثل پنبه بود در عین ناباوری دیگه هیچ کیو هیچ چیز برام مهم نبود ...
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۴ ماهگی
قسمت ۲
بعد گف خیلی ورم داره بعد حس کردم که یه سوزن وارد پشتم شد یهو پام پرش داشت براهمینم بهیار و پرستار منو گرفته بودن درد نداشت بعدش دکتره بیهوشی گف میتونی دراز بکشی یهو پاهام داغ شد ودراز کشیدم و بیحس شدم از گردن به پایین حس نداشتم دیگه دستامو زیرش دستی گذاشتن و بستن روی شکمم پارچه پهن کردم و سرم بهم وصل کردن یه مانیتورم ضربان قلبمو نشون میداد دکتره بیهوشی هنوز بالاسرم بود بعد دیگه یه پرده پارچه ای جلو صورتم کشیدن و دکترم کارشو شروع کرد ادم حس نداره اما میفهمه دارن جراحیش میکنن بعد از چند دقیقه صدای دخترمو شنیدم دکترم تبریک گف صدای شیر اب اومد مثله اینکه شستنش بعد دخترمو اوردن کنارم صورتشو چسبوندن به صورتم من خیلی گریه کردم و نگاش کردم بعد دخترمو بردن دیگه دکترم داشت شکممو میدوخت حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم گفت چیزی نیس مامان سرتو کج نگه دار اگر میخای بالا بیاری من فقط حالتشو داشتم فقط زیر لب ذکر میگفتم خیلی حسه ناخوشایندی بود برام بیحس کامل بودم و داشتن شکممو میدوختن چندباری شکممو تکون دادن دوختنش شاید نیم ساعتی یا یه ربعی طول کشید دیگه تموم شد و پرده رو برداشتن دکترم بهم تبریک گفت و خداحافظی کرد و رفت
مامان گندم🧚‍♀️👼 مامان گندم🧚‍♀️👼 ۴ ماهگی
مرخص شدم و شد شنبه ۹ تیر آقا ما ۷ صبح رفتیم بیمارستان شوهرم کارای بستری رو انجام داد و پرونده تشکیل داد منو بستری کردن خلاصه تا کارام انجام شد ساعت شد ۱۰ صبح بهم امپول فشار زدن نیم ساعت بعدش دردام شروع شد هی می‌گرفت ول میکرد دستگاه گذاشته بودن واسه چک کردن انقباض هام و قلب بچه خلاصه درد داشتم تا ساعت شد ۵ عصر سِرُم رو قطع کردن دکتر گفت یه سرم معمولی بزنید بهش تا بلند شه ورزش کنه وقتی سرم قطع کردن دردام هم قطع شد چون هنوز وقتش نبود یه یک ساعتی من ورزش کردم باز برام سرم فشار شروع کردن باز نیم ساعت بعدش دردام شروع شد تا ۱۲ شب چند بار هم معاینه کردن ۲سانت بودم و سر بچه پایین نیومده بود گذشت ساعت شد ۱۲ شب سرم رو قطع کردن باز دردام قطع شد گفتن بخواب باز صبح سرم رو شروع کنیم خلاصه گفتن میخای خانواده ات رو ببینی میتونی بری رفتم پشت در مامانم بود با شوهرم دیدمشون یکم باهاشون حرف زدم رفتم خوابیدم شد یکشنبه ساعت صبح باز سرم فشار رو شروع کردن باز دردام شروع شد ساعت ۹ قطع کردن دردام قطع بلند شدم ورزش کردم واینا اینم بگم از رو شنبه من چیزی نخوردم نمیزاشتن چیزی بخورم فقط اب خلاصه دکتر اومد معاینه کرد دیدن همون ۲سانته پیشرفت نداشتم دکتر گفت اینجوری نمیشه واسه بچه خطرناکه ضربان قلب هم نامنظمه گفت میخام کیسه آب رو بزنم خلاصه کیسه آب رو پاره کرد یکم درد داشت باز گفت سرم فشار رو شروع کنید باز شروع کردن تا اینجا ۴ تا امپول فشار بهم زدن وقتی زدن دیگه رو بدنم جواب نمی‌داد ساعت ۱۰ونیم بود دردام شروع شد دردای واقعی خلاصه ساعت شد ۱ ظهر دردام بیشتر شد معاینه کردن شده بودم ۳سانت گفتن بلند شو ورزش کن و اینا تا باز امپول فشار شروع کنیم
مامان سیوان مامان سیوان ۶ ماهگی
4️⃣دیگه منو انتقال دادن ب تخت اتاقم هنوز سوند بم وصل بود خانواده و دوستام اومدن یکم بعد سیوانو اوردن دادن بغلم خیلی حالم خوب شد اون لحظه دردام یادم رف..
دیگه اونجا بم گفتن تا ساعت ۴ هیچی نباس بخوری منم داشتم از گشنگی میمردم.. سرمو پمپ دردو انژیوکتم وصل کردن و رفتن همینجوری ک گذشت یهو دردای وحشتناک سمت شکمم شروع شد
میون اونهمه مهمون و رفتو امد من نمیدونستم چجوری درد بکشم هرچی پمپ دردو زیاد میکردم هیچ تاثیری نداش گفتم بگین پرستار شیاف بذاره برام نمیتونم تحمل کنم پاهامم هنوز نیمچه بی حس بود..
شیافو ک گذاشتن نیم ساعت بعدش دردم اروم شد و دیگه بعد رفتن اثرش هم درد نداشتم. همون تایمای باز کردن روزم اومدن سوندمو کندن لباسامو عوض کردن و گفتن پاشو راه برو. اولش خم خم بودم بعد کم کم کمرمو راست کردمو راه رفتنمم اوکی شد دردشم رفع شد.
برای شیر دادن بچه مشکلی نداشتم یکم ک فشار میدادم اغوز درمیومد بچه هم راحت سینمو میگرف فقط مشکلم این بود ک هر کسی ب خودش اجازه میداد نوک سینمو فشار بده بابا من شیر دارم فازتون چیه اخه😐
غذا با اینکه ب همراهام مرغ داده بودن ب من چیزی ندادن چون ساعت ۴بود گفتن واستا تا شام ک شوهرم رف سوپ گرفت برام چه سوپ مزخرفی بود.. گفتم شام بدرد بخور میدن بم حتما شام اونام دقیقا همون سوپ مزخرف بود تاکیدم داشتن هیچی دیگه نخورم تا شکمم کار نکرده. شبش بخاطر مشکلاتی ک با شب موندن مادرشوهرم پیش اومد یه لحظه نخوابیدم.. فردا صبش برام صبونه چایی و خرما اوردن🤦🏻‍♀️
مامان گندم🧚‍♀️👼 مامان گندم🧚‍♀️👼 ۴ ماهگی
باز امپول جواب نداد دردام درد داشتم خیلی زیاد وحشتناک دستگاه نشون نمی‌داد اینا فکر میکردن الکی میگم درد دارم خلاصه معاینه کردن تا شدم ۴سانت و سر بچه اومده پشت سرویکس همش هم ادرار داشتم هی میرفتم ای میخوابیدم خلاصه رفتم دوش آب گرم گرفتم ولی خیلی درد داشتم اصلا حالیم نبود ک آب گرمه خلاصه خوابیدم رو تخت گفتن دیگه باید زور بزنی ک بیاد پایین خلاصه تو زور زدن میگفتم دستشویی دارم هی میرفتم از ۳ سانت ک شدم بالا می‌آوردم همینجور دکتر میگفت داره پیشرفت میکنه ک بالا میاره از بس بالا آوردم ک گلوم زخم شد خلاصه معاینه کردن بعد کلی زور زدن مردمو زنده شدم شده بودم ۶ سانت دکتر گفت یه زور بده دارم موهاشو میبینم شدی ۸ سانت سریع بردنم اتاق زایمان یه زور زدم دکتر بی حسی زد برش داد بچه اومد وقتی اومد اینقد زیره میزه بود ک نگو ولی همون لحظه تمام دردا رفت دکتر گفت چندتا سرفه کن ک جفتم در بیاد جفت در اومد دکتر گفت چقد جفتش کوچیکه خیلی کوچیکه بند نافش هم خیلی نازک بود خلاصه بخاطر مسمومیت ک داشتم یه روز بیشتر نگهم داشتن دیگه خون بهم وصل کردن کلی آزمایش و اینا دیگه مرخصم کردن سخت بود ولی گذشت
مامان اَبرا مامان اَبرا ۱۰ ماهگی
بعدش وسط عمل که سردم شد نباید میشد باید بعد عمل سردم میشد فشارم افتاد ترسیدن خواستن بیهوشم کنن مواد بیهوشی موند تو دستم سرم رو بد زدن خلاصه جیغ میکشیدم فقط ترسیده بودن موقعی هیچی حس نکردم ک بخیه میزدن منم بیجون بودم فقط بالا سرم میزدن تو صورتم بیهوش نشم افت فشار داشتم بعد گفتن بچتو میخای ببینی گفتم نه منظورم این بود عملو متوقف کنن که نکردن بچمم نشون ندادن بردنم ریکاوری دوتا دستگاه مثل خرتم فیل گذاشتن زیر پتوم منم فقط بغلشون کردم گرم بودن میومدن بالا سرم گفتن بجتو دیدی واییی خدا خیلی حرسی شدم فقط میخاستم پاهامو حرکت بدم با تمام دردی که داشتم بعد۳ ساعت ریکاوری حرکت کردن پاهام مدام علائممو چک میکردن شوهرم بابام اومدن بردنم مادر شوهرمم اون ور فقط میگفت عروسم چطوره😂نمیزاشتن بیاد پیشم اونم لج کرد شیرینی هارو نداد بهشون😂 خلاصه شوهرم بابام یه اقای دیگه بردنم بخش اتاق ۳۳ بعد بیهوش شدم بهوش اومدم دخترمو دیدم🥺همه دردام یادم رفت😭واییی پایان همه دردایی ک کشیدم که تپلوی ناناسی بوددد😭🥺فقط میگفتم بدینش ببوسمش نمیزاشتن نکبتیا اخرشم شیشه شیر دادن بهش چون از ریکاوری دیر در اومدم خانم سینمو یک بار گرفت اغوزو خورد با هزار بدبختی ک پرستارا کمکم کردن یه زنه اومد یچیزی گفتم بچم سینمو نگرفت ک نگرفت دیگه اونم فردا میزارم تو تاپیکم🙂♥️
مامان الیاس مامان الیاس ۳ ماهگی
پارت سوم
گفتن تا فردا زایمان نکنی سزارین ان اس تی گرفتن دردا رو ۸۰ تا ۹۰ بود و دکتر گفت امپول فشار نزنن دردام خوبه ولی اونا امپول فشار زدن و این امپول فشار دیگه واقعااا تیر خلاص من بود دردی داشتم ک‌ نمیتونسم رو‌ پام بند بشم فقط فحش میدادم و گریع میکردم نمیزاشتم ازم ان اس تی بگیرن اینقدر ماما التماس کرد تا گذاشتم بگیره ی دقه هنوز نشده بود ک ان اس تی گرفته بود ک یهو داد زد افت کرد قبلش افت کرد بدویین همه اومدن سمتم و سوند وصل کردن سوند هم خیلی کم فقط سوزش داشت کارامو انجام دادن رفتم سزارین امپول بی حسی رو میخواستن بزنن من نفهمیدم اصلا اینقدر ک درد داشتم سریع خوابوندنم و عمل شروع شد یهو دیدم دکتره میگه چرا گریه نمیکنه محکم تر بزنید اینجا یه سکته قلبی زدم واقعاااا بعد از چند ثانیه صدا گریه بچه اومد ولی بهم نشونش ندادن بردنش بعد نیم ساعت اوردنش هنوز داشتن بخیه میزدن برام و اون لحظه شیرین ترین لحظه زندگیم بود بردنم ریکاوری یک بار ماساژ رحمی دادن بی حس بودم نفهمیدم اصلا من ساعت ۶ بستری شدم ۱ و ۴۰ زایمان کردم و ساعت ۳ هم رفتم بخش و ۱۲ ظهر هم راه رفتم ولی اون راه رفتن خیلی برام سخت بود غش کردم از درد مردم ماساژ رحمی هم ندادن
سوالی داشتین بپرسین حتما
مامان نفس👨‍👩‍👧 مامان نفس👨‍👩‍👧 ۷ ماهگی
کثیف باشه؟؟گفتن نه باید سون یزنیم ،منک دیگه دنیا رو سرم خراب شد تو بغل شوهرم فقط گریه کردم ،مادرم گفت تو برو من میمونک،الان ک دارم تعریف میکنم اشگم فقط داره میریزه..اون روز فقط گریه کردم بدترین روز زندگیم بود..مادر بیچارم موند ک بهش یون بزنن پدرسگا..بعده چن روز ی دختره اونجا میگفت شوهرم ک اومد خونه گفت ی خانومه پشت در جوری گریه میکرد ک منم گریه کردم(ینی شوهرش)...ب مامانم گفتم تروخدا بگو..گفت بلد نبودن سون وصل کنن بچرو داغون کردن دوبار اینکارو انجام دادم بچه داد میزد نوزاد ۸ روزه😭میگه دوبتر انجام دادن..اومدن بیرون گفتن نمیشه بچه نمیمونه ،واقعا حرفشون چرت بود.حالا ی چیز بهتون بگم؟مامانم فقطگفت لعنت بهشون چقتی داشتن اینکارو انجام میدادن سر پماد رو زیر کمر بچم جاگراشتن و داشتن درهمون شرایط ک سون میکردن داخل بدنش اون جسمم زیر کمرش بود...فقط قلبم سوخته واسه همینه ک حس افسردگیم خوب نمیشه...قلبم سوخته..اخرش میدونین‌چیشد؟(ناپیک بعد)





سزارین جنسیت زایمان
مامان نور مامان نور ۸ ماهگی
بعدش کلی پارچه انداختن روم و شکمم رو ضد عفونی کردن و یه پارچه کشیدن که نمیتونستم ببینم دارن چیکار میکنن . دکتر بیهوشی گفت میتونی پاهاتو حس کنی منم گفتم اره و پاهام رو بالا اوردم . دکترم گفت اوکی تا وقتی بی حس نشدی من شروع نمیکنم . حالا من منتظر بودم یه ده دیقه ای بگذره تا بی حس شم ولی دو دیقه بعدش دیدم دارم تکون تکون میخورم و شکمم رو فشار میدن ، گفتن نترس بچه رو دارن بیرون میارن 😂😐 واقعا هنگ کرده بودم بابا چه سرعتیییی😅😅😅 ناگفته نماند که این بین حالت تهوع هم گرفته بودم و یه حس فشاری توی قفسه سینه ام داشتم که اذیتم کرد ولی در حد دو سه دقیقه بعدش برطرف شد . خلاصه که یهو قشنگ ترین صدای دنیا رو شنیدم و رسما مامان شدم 😍😍😍 دکترم گفت عع چه دختر نازی ، من اینجا داشتم پر پر میزدم که صورت ماهشو ببینم😍 بعد از چند دقیقه آوردنش و صورتشو چسبوندن به صورتم 😍 یه تیکه ماه لطیف کنارم بود ، گریه کردم و بوسیدمش و بوییدمش 😭 هنوزم که یادم میفته گریه ام میگیره . در این حین هم داشتن بخیه میزدن . مامایی که بچه رو نگه داشته بود کمکم کرد تا یکم شیر بدم بهش . 😭 این همه حس خوب پشت سر هم محااال بود محااال 😢😢😢 ولی حال خوبم زیاد طولانی نبود چون در ادامه اتفاقایی افتاد که تلخیش قلبمو سوزوند ...
مامان تیارا مامان تیارا ۹ ماهگی
سلام من میخوام بعد ۵۰ روز از خاطرات روز زایمان بگم.تا ااانم واقعا وقت تایپ کردن نداشتم.
سوم بهمن ساعت ۹ صبح رفتیم بیمارستان بعد از کارای پرونده سازی رفتم تو اتاقی که ضربان قلب بچه رو بگیرن.بعد بهم آنژیوکت وصل کردن که من دردی حس نکردم..به پرستار میگفتم لطفا سوند بعد از بیحسی بزن گفت نمیشه.بالاخره اومدن واسه وصل کردن سوند.یه درد یا سوزش کمی داشت اما قابل تحمل بود اما از حس بد بعدش نگم خیلی حس بدی بود.حس سوزش از داخل اصلا کلافه کننده بود.بعد از سوند اومدن با ویلچر بردنم اتاق عمل.نمیدونم چرا زیاد استرس نداشتم حالا تجربه اولمم بود مثلا..دیگه بعداز گرفتن مشخصاتم و غیره بردنم تو..دیگه نگهم داشتن سوزن اسپاینالو بزنن به کمرم..وااااای حس وحشتناکی بود.برای من درد نداشت ولی قشنگ حس کردم اون مایعش تا مغز استخونم انگار فرو رفت حین زدنش پام چند سانت یهو پرید جلو خیلییی بد بود.دکتر بیهوشیمم بد اخلاق بود..بعد خوابوندنم رو تخت دستامم بستن من هی میگفتم تو رو خدا من هنوز حس دارم شروع نکنید بعد بهم گفتن پاتو بیار بالا ولی انگار من پایی نداشتم که بیارم بالا هیییییچ حسی نداشتم..امااا وقتی که شروع کردن شکممو باز کنن من همه چیو حس میکردم فقط درد نداشتم.انگار چند نفر باهم داشتن منو کش میاوردن بعد حالم بد شد گفتم حالم خوب نیست سریع اکسیژن گذاشتن بهتر شدم بعد حدودا ده دیقه یه صدای گریه شنیدم.صدای تیارامو شنیدم..نمیتونم از حس اون لحظم بگم‌براتون..من حس گریه و بغض باهم داشتم اینکه یه موجودی تو یه لحظه از عمق وجودت میاد و مال تو میشه خیلی حس شیرین و قشنگیه..آوردن گذاشتن کنار صورتم.گرمای صورتش مثل آتیش بود.
ادامه دارد
مامان شاهان 👼🏻👑 مامان شاهان 👼🏻👑 ۵ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۵
بعد چند دقیقه پسرمو بردن منم دارو خواب آورد زدن و نمی‌دونم کی بخیه هامو دوختن بعد از رو تخت جا ب جام میکردم ک حالت خواب بیدار بلند شدم منو بردن داخل ریکاوری دندونام میخورد بهم بهشون گفتم گفتن طبیعیه رفتم تو ریکاوری و فقط لحظه شماری میکردم ک شاهان و بیارن پیشم وقتی آوردن دلم نمی‌خواست هیجا بره یه پرستار اومدو بهم آموزش شیردهی داد و سینمو گذاشت دهن بچه ک اینم با چ ولعی میخورد بعد ک خوردنش تموم شد بردنش و بعد یه ساعت حدودا اسممونو گفتن و مارو با آسانسور بردن ک همسرمو دیدم و مادرمو ک منتظر وایسادن بعد دیگ همسرمو راهی کردن ک بره منو مامان رفتیم تو بخش بعد حدود دو ساعت بی حسی بدنم باز شد و دردام شروع شد یه پرستار مهربون اومد ک عوض صبحی در اومد گفت هر کاری داشتی این زنگو برن من میام هر یک ساعت بهم سر میزد و هر چند ساعت یکبار بهم آرامبخش و چرک خشک کن میزد بهم گفت بعد هشت ساعت میتونی از مایعات شروع کنی شب شد و دردام شدید تر شد مریضایی ک کنارم بودن رفتو جدید اومدن دونفر دیگه وای ینی شبو از دستشون خوایم نبرد یه خانمی بود ک مثل اینکه رحمش خوب تخلیه نشده بود همش از حال می‌رفت و دوقلو داشت هی پرستاران میریختن رو سرش و خواب نداشتن برامون یه خانمه هم انقد جیغ میزد ک مخمو خورد مظلوم من بودم فقط😂...