تجربه بارداری و زایمان
پارت هفتم
همسرم گفت بشینین وقت نداریم ک بریم دیگه مامانا هم چیزی نگفتن و نشستن تو راه خیلی درد داشتم ولی حرفی نمی‌زدم ک نگرانم نشن راه سه ساعتها رو همسرم دوساعته ونیم رف تو راه هر وقت میدید درد دارم سرعتش می‌رفت رو ۱۵۰خدا نگذره از اونایی ک باعث میشن آدم برا یه زایمان اینقد استرس بکشه حتی وقتی شرایط سزارین رو داری قبول نکنن ک سزارین بشی تا وقتی جونت درخطرباشه😢
خلاصه ما رسیدیم بیمارستان....
رفتم زایشگاه برای معاینه وقتی معاینه کرد چهارسانت شده بودم شرایطمو براش توضیح دادم گف باید بری اینجا سنو بدی دردای منم اینقد زیاد شده بود مگه می‌تونستم سرپا بمونم همسرم ویلچر گرفت نشستم و بدو بدو منو برد سنو گرافی اینقد با سرعت میبرد منو حس میکرد الانه که منو ببره تو دیوار😂 الان میخندما اون موقع داشتم از درد میمردم خلاصه سنو رو انجام داد وزنش زد چهارو دویست اینا و دو دور بند ناف دور گردن🥺،برگشتم زایشگاه بهش نشون دادم سنورو فقط میگفتم منو سزارین کنین بچم وزنش بالاس اونا هم معاینه میکرد دست به شکمم زد گف نه اصلا نمیخوره ک اینقد باشه کمتره جدا از این گف بیمارستان ۴به بالا اجازه سز میده به شرطی ک دکترت بگه منم ک اصلا وقت نشد برم دکتر گف خانوم انصاری امروز هستن و ایشونم کسی نیس ک به راحتی دستور سزارین بده ینی اونجا برگام ریخت گفتم من این همه راه اومدم سزارین بشم اگه قرار بود طبیعی زایمان کنم ک نمیومدم خلاصه بنده رو بستری کردن برا زایمان طبیعی😢 وای خدا اون چه دردی بود دیگه داشتم میمردم از درد حالا قسمتی ک واسه زایمان طبیعی بود جا نداشتن منو برد پیش خانومایی ک بستری بودن سزارین بشن اونا بدون هیچ دردی منتظر بودن برن اتاق عمل من زجه میزدم من نمیخوام طبیعی زایمان کنم😭

۵ پاسخ

وااایی الهی

چه ترسناک بوده

وای خدا لعنتشون کنه. خانوم انصاری خودش میتونه ۴کیلو بزاد؟
من سر همین سزارین رفتم بیمارستان خصوصی. چون دوستمو تو دولتی با وجود وزن بالای جنین نگه داشته بودن برا طبیعی. وزن بچم تو سونو ۴و۵۰۰ بود. فقط سر بیمه موقع پذیرش مسخره بازی درآوردن. دوتا سونو بردم براشون. بازم زنه میگفت من مطمئنم زیر ۴کیلوئه. انگار دکتر سونوگرافی عاشق چشم و ابروی من بود که وزن بچه رو بالای ۴ بزنه
موقع ترخیص هم گفتن نمیشه زایمان اوله بیمه پول نمیده
خلاصه تماس گرفتن دفتر بیمه گفتن هزینش با بیمه‌س
۲۰ تومنو بیمه همونجا پرداخت کرد
درصورتیکه به ما هزینه رو تو بیمارستان گفته بودن ۲۵. یعنی ۵تومن بیشتر گفته بودن

خدا ازشون نگذره 🥺

خب ادامش مامانی

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت هشتم
ولی مگه به حرف من گوش میدادن یه خانومه بود اینقد قشنگ حرف میزد اینقد ناز میکشید اینقد درک میکرد من گریه میکردم اون قربونت صدقه می‌رفت دردا تند تند نیومد سراغم فقط گریه میکردم و جیغ میزدم چرا منو نمی برین سزارین اونا میگفتن دکتر هنوز تو راهه نرسیده وای ک چه بد بود نمیدونم چقد گذشت یه رب نیم ساعت یه خانومه اومد معاینم کنه من فک کردم دکتره گفتم وایسا دردم آرومشه بعد وایساده تموم ک شد گفتم تا دردم نیومده معاینه کنید وقتی منو معاینه کرد یادمه به خانومه کناریش یه چیزی گفتو رفت بعد رفتن اون گفتن الان میان سوند بزنن بری سزارین اورژانسی وای اینقد خوشحال شدم یکی اومد سوند وصل کنه بازم گفتم وایسا دردم تمومشه بعد تمام مدتم ک اونجا بودم فقط با صدای بلند گریه میکردما پرستارا میومدن میگفتن گریه نکن اکسیژن بچت کم میشه ولی مگه میشد آروم باشم آخه خیلیاشون با مهربونی حرف میزدن اون وسط یکی با دعوا می‌گفت گریه نکن بسه نمیدونم چرا گریه می‌کنی و....
خلاصه منو آماده کردن ببرن اتاق عمل😍فقط منتظر بودم برسم اونجا و بیحسی رو بزنن راحتشم از اون درد لعنتی نشستم رو ویلچر و خانومه منو برد سمت اتاق عمل دمه در زایشگاه همسرم و مادر شوهرم وایساده بودن مامانم ک شرایطش از من بدتر بود پایین مونده بود همسرم پرسید خوبی حالا من دارم از درد پاره میشما گفتم آره خوبم😐دیگه دستمو گرفت ک بعد به مامانم اینا گفته بود زهرا دستاش یخ بود طفلکی اونم خیلی ترسیده بود دیگه ما رسیدیم آسانسور منو بردن سمت اتاق عمل وارد اتاق عمل ک شدیم اینقد از درد به خودم پیچیدم ک اون آقایی ک مسئول بیهوشی بود گف اینو بیحس کنم تا دکترش بیاد گناه داره آخه هنوز دکتر تو راه بود😐
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت دوم
(پارت قبلی به اشتباه شد ۳۶هفته و چهار روز ۳۳۰۰بود بعد ۳۷هفته و چهار روز ۳۵۰۰و ۳۸هفته و چهار روز ۳۸۰۰)
یک هفته گذشت و من زایمان نکردم دوباره رفتم مطب گفتم میشه معاینه کنید ببینید چند سانتم بعده یه هفته شده بودم ۱/۵سانت فقط دوباره معاینه تحریکی انجام داد بخاطر وزنشم گفتم یه سنو بنویس ک برم ببینم چقد شده ،۳۸هفته ۴روز اینا بود وزنش شده بود ۳۸۰۰ اینا سریع رفتم مطب نشون دکتر دادم گفتم تورو خدا منو سزارین کن اونم خندید گفت من که مشکلی ندارم ولی بیمارستان اجازه نمیده اگه دیابت داشته باشی و چهار کیلو باشه سزارین میشی وگرنه باید ۴۵۰۰ باشه وزنش😢
من آزمایش دیابت هم دادم دیابت نداشتم دکتر هم بعد این ویزیتم میخواست بره مسافرت تا یه هفته بعد گفتم پس من اگه دردم بگیره چیکار کنم اونم گفت تو اگه میخواستی زایمان کنی با دوبار معاینه تحریکی الان باید زایمان میکردی😐
خلاصه اون رف مسافرت من موندم سرگردون ک حالا چیکار کنم من دیگه بعدش فقط استرس داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم یه هفته دیگم گذشت شدم ۳۹هفته و۴روز مامانم اومد پیشم برام از یه دکتر دیگه نوبت گرف لعنتی اینقد شلوغ بود نوبت نمی‌داد مامانم رفت کلی بهش خواهش کرد تا قبول کنه منو بفرسته تو خلاصه وقتی رفتم مطبش گفتم اگه چهار کیلو باشه شما سزارین میکنین گف آره بهش گفتم پس برام سنو بنویس ک برم گف برای اینکه بیمارستان قبول کنه باید یه سنو بیمارستان باشه حتما یکی هم هرجا خواستی گفتم باشه هرجا شما بگین من میرم سنو فقط منو سزارین کنین ازش پرسیدم اگه قبل اینکه بهم نامه بدی دردا بیاد سراغم چیکار کنم اونم گفت میری بیمارستان اونجا طبیعی زایمان میکنی گفتم ینی شما نمیاین گف نه ینی این روزای آخر فقط استرس بود🥴😢
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت اول
باید بگم ک من بارداری فوق‌العاده راحت و خوبی داشتم ماه های اول فقط کمی حالت تهوع بود ک با لواشک اوکی میشد فقط همین نه ویاری نه هیچی تمام کاری خونه رو خودم انجام میدادم هر روز جارو می‌کشیدم و....
خلاصه عالی بود همه چی هم نرمال بود سنو هفته ۳۲رو ک رفتم دکترم گفت این آخرین سنو هست و همچی هم نرمال بود اینم بگم من قصد داشتم طبیعی زایمان کنم حتی ماما همراه هم گرفته بودم چون نظرم این بود ک هرچیزی روش طبیعی خودش خوبه🫠
ماه های آخر من ماه درد داشتم هر روز هم منتظر بودم زایمان کنم چون خودم ۴۵روز زودتر دنیا اومده بودم میگفتم دخترمم حتما زود دنیا میاد خلاصه ۳۶هفته و چهار روز اینا بود ک من لک دیدم درد هم ک داشتم گفتم دیگه امروز فردا زایمان میکنم دیگه ورزشهای لگنی و پیاده روی رو به طور مرتب انجام میدادم گذشت شد۳۷ ک دیدم نه خبری نیس بخاطر لکی ک دیده بودم و دردی ک داشتم تصمیم گرفتم برم سنو ببینم وضعیت بچه چطوره چون به هیچ عنوان دوست نداشتم برم بیمارستان ک اذیتم کنن رفتم سنو ک گفت وزن بچه ۳۳۰۰هست و تپله🫠،چند روزی گذشت دردم هنوزم درد دارم و زایمان نمیکنم از طرفی میترسیدم بیشتر از بمونه و وزنش زیاد بشه ۳۷هفته ۴روز رفتم مطب دکتر سنو رو نشونش دادم وزن رو ک دید گفت چون تپله معاینه تحریکی میکنم ک کمک بشه زودتر زایمان کنی برامم آزمایش دیابت نوشت گف حتما بگیر ،معاینه تحریکی کرد گفت یه سانت باز شده گف روزش،پیاده روی،رابطه داشته باش ک کمک بشه زودتر زایمان کنی خلاصه من رفتم خونه به امید اینکه فردا پس فردا دردم میگیره و زایمان میکنم🥴
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت ششم
خلاصه اون دخترو بردن زایشگاه نوبت من شده بود گف بخواب رو تخت ضربان قلب و تکون های دخترمو چک کرد و بعد معاینه کردم گف هنوز یک سانتی گفتم دفعه آخر ک یک سانتونیم بودم🥴بهش گفتم وزن بچم ۴کیلوئه قرار بوده برم بیمارستان ثامن ک سزارین بشم اگه برم خطری نداره میرسم تا اونجا خدا خیرش بده اون خانومو گف میخوای بری برو چون وقتی معاینه کرد گف خشک هست اگه کیسه آب نشتی داشت باید دستکش من خیس میشد ازش اومدم بیرون مامانم و مادر شوهرم و همسرم منتظرم بودن براشون توضیح دادم همسرم گفت بریم مشهد مامانم و مادر شوهرم گفتن نههه خیلی خطرناکه اگه تو راه کیسه آب پاره بشه چی اگه بچه دنیا بیاد چی همسرم گفت تو راه کلی بیمارستان هست هرجا این اتفاقا افتاد همونجا میریم برا زایمان مادر شوهرم گف میرم با سعیدی صحبت کنم همینجا قبول کنه سزارین بشی مامانا رفتن صحبت کنن من درد داشتم با همسرم رفتم تو ماشین باهم صحبت کردیم گف میخوای بریم مشهد گفتم خانومه گفت میخوای بری برو گف پس بریم بنزین بزنیم وسایلارو بردارم بریم ما زود رفتیم بنزین زدیم و همسرم وسایلارو از خونه برداشت رفتیم سمت بیمارستان دنبال مامانا همسرم بهشون زنگ زد ببینه چیشد گفتن سعیدی تازه ۷ونیم میاد همسرم گفت بیاین پایین ک بریم مشهد بعد ک اومدن سوار ماشین نشده بودن میگفتن خطرناکه و اینا خودمم خیلی دو دل بودم آخه هر چهار دقیقه دردا می‌گرفت و ول میکرد
مامان ....❤ مامان ....❤ ۸ ماهگی
سلام من اومدم از تجربه زایمانم بگم تو دلم نمونه😁
21اسفند 40 هفتم کامل بود اصلا دردی نداشتم ولی 3 سانت باز بودم رفتم بیمارستان گفتن تا 42 هفته جا داری برو ،همسرم ک میترسید برای بچه مشکلی پیش بیاد و تا اون موقع مدفوع بخوره میگف باید بستری بشی
منم از دروغ به ماما میگفتم بچم تکوناش کمه نوار قلب گرفتن گف مشکلی
نیست برو ،منم گفتم اگ بچم تو شکمم چیزی بشه گردن میگیرن تا من
میرم ،ماما گف پس با رضایت خودت بستری شو منم گفتم باشه ساعت 1/30ظهربستری شدنبه همسرم گفتن شما برین هرموقعه زایمان کرد بهتون خبر میدم شاید دو روز طول بکشه خلاصه همسرم منو گذاشت تو بلوک رفت ،منم رفتم تنها تو یه اتاق درد هم نداشتم ،استرس داشتم حالم گرفته بود ب همسرم فوش میدادم ک منو گذاشت و رفت😁 خلاصه ساعت 2/30 یه قرص فشار دادم خوردم بازم دردم نگرفت ،ساعت 6/30 یه قرص دادن بازم درد نداشتم ،گفتن اگ دردات شروع نشه آمپول میزنیم ساعت 9/30 شب بود دردام کم کم شروع شد ،میگرفت ول میکرد ولی قابل تحمل بود ،ماما میومد معاینه میکرد گف خیلی عالی داری پیش میری از 3 سانت ب 8 سانت رسیدم و ساعت 12 شب زایمان کردم و کل زایمانم 3 ساعت طول کشید و خیلی راحت بود وقتی داشتن بهم بخیه میزدن من ب جانان خانم شیر میدادم گشنش
بود ،خلاصه
مامان کیان مامان کیان ۲ ماهگی
خانما طبق تاپیک های تجربه زایمانم ....کسایی ک منو میشناسن میدونن

من بعد زایمان تا چهل روز شدیدا خونریزی داشتم ک هیچ بعدشم ادامه دار بود بدون قطع شدن
از طرفی هم شدیدا ی دردی از اول زایمان اذیتم می‌کرد ک ن میتونستم بشینم ن راه برم
چون زایمان خیلی اذیت شده بودم اصلا خوشم نمی اومد از معاینه،حس بدی بهم میداد ...انگار ک ب بدنم حمله تهاجمی میشد ....

رفتم دکتر گفت معاینه کنم نذاشتم ک خونریزی دارم و فلان
ولی چون دیگه تا نزدیک ۵۰ روز من شدید خونریزی داشتم گفتم بخاطر همون اومدم از ترس اینکه معاینه کنه نگفتم درد شدید دارم ....تا اون حد از معاینه ترس داشتم

بعد سونو نوشت واژینال بود
رفتم انجام دادم گفتن ی لایه از رحمت انقد نازک شده ک باید دارو بخوری و فلان

بعد چون شهر غریبم هیشکی نیس بچه رو نگه داره اتفاقی یکشنبه بود خونه خواهرم بودم گفتم بچه بمونه پیشش برم دکتر

دیدم دکتری ک سونو نوشت برام مطبش نیس حتی بیمارستان هم نبود
رفته بود شهرستان عمل داشت

دکتر خودمم ک دیگه دلم نمیخواست برم

خلاصه خودمو زدم ب آب و آتیش ک باید ی دکتر پیدا کنم
یکی پیدا کردم
نگو طرف بهترین دکتر تبریز هستش منم اصلا نمیدونستم

تا رسیدم یکم استرس داشتم یهو گفتم من درد دارم و فلان چون یکم عصبانی مدل بود گفت معاینه میکنم دیگه نتونستم ن بگم 😂

بعد ک معاینه کرد گفت بخیه هات ی بخشش کلا نگرفته ی بخشش هم گوشت اضافی داده😔😔
بعد گفت باید عمل بشی تحت بی حسی
گفتم نمیتونم
گفت بیهوشی هم میبرمت اتاق عمل

خانوما چیکار کنم ؟
برم عمل میترسم
اصلا دلم خیلی ترسیده
از طرفی هم دردام شدیده

تجربه ای دارین؟
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت نهم
یه خانومه اونجا بود گف نه ممکنه دکتر دیر برسه فک کنم منظورش این بود ممکنه تا دکتر بیاد من زایمان کنم البته سر بچه اصلا وارد لگن نشده بود،یهو گفتن دکتر اومد و من رفتم رو تخت برا آمپول بیحسی آقاهه گفت یکم درد داره ولی تکون نخور من اینقد درد کشیده بود ک وقتی زد اصلا درد نداشت فقط کم کم داشت گرم میشد گفتم اخیش دستتون درد نکنه راحت شدم😂 دیگه دراز کشیدم ک کارشونو شروع کنن آقایی ک بیحسی زد گفت ببین حس می‌کنی ولی درد نداری ولی منکه چیزی حس نکردم هی منتظر بودم حس کنم شکممو برش میدن ولی اصلا نفهمیدم فقط تکونم میدادن دیگه اینجا دردام تموم شده بودفقط یه خورده سمت شونه ی چپم درد گرفته بوده داشتم فک میکردم ممکنه الان بمیرم ینی؟😂دیگه بین همین فکرا بود ک صدای گریه ی دخترم اومد😍
صدای پرستارا میومد میگفتن ماشاالله برا خودش یه با مردیه🤭 بعد از چند دقیقه دخترمو آوردن ک ببینم چه لحظه ی قشنگی بود🥺😍لپشو آوردن جلو بوسیدمش و دوباره بردن بعد از ۲۰دیقه اینا بود کار دکتر تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا پرستار اومد شکممو فشار داد و گفت اوه و بدو بدو رفت اونجا هم من خودمو خیس کردم گفتم ینی چی شده نکنه دارم میمیرم🥴😂با قرص برگشت یه قرصی داد بهم گفت بذار زیر زبونت باز بشه اونکه تموم شد لرزیدنم شروع شد هرکاری میکردم نمی‌تونستم جلوشو بگیرم ک ازش پرسیدم چرا لرز دارم گف عوارض قرصاس بعد شونه سمت چپمم درد داشت نمیدونم چرا ک بهشون گفتم تو سرمم یه چیزی خالی کردن خلاصه دوباره شکممو فشار داد و به پرستارا گف منو نبرن بخش اونجا واقعا ترسیده بودم جرعت نداشتم بپرسم برا چی اصلا نمیدونم چقد اونجا بودم ک دوباره اومد شکممو فشار داد اون موقع گف میتونن ببرنم همچنانم من رو ویبره بودم میلرزیدم🫠
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت پنجم
دیگه  ناامید شدم اومدم خونه مطب دکتر ک بودم اونجا میگفتن برو مشهد بیمارستان ثامن قبول می‌کنه ک سزارین کنه تنها امیدم همین بود بر گشتیم خونه اومدم نت سرچ کردم شماره بیمارستان ثامن یکی بالا اومد به همسرم گفتم بیا زنگ بزن بپرس دیگه اگه اینا هم قبول نکردن هرچی بادا باد شماره رو گرفت کلا در شبکه وجود نداشتم اومدم یه بار دیگه سرچ کردم یکی دیگه اومد گفتم به این زنگ بزن اگه برداشت ک بپرس اگه نه ک کلا بیخیال ببینم میخواد چیکار بشه منکه تلاشمو کرده بودم خلاصه شماره دومیه رو گرفت جواب داد و گفت اگه چهار کیلو باشه بله سزارین میکنیم همسرم چند بار حرفشو تکرار کرد گف حتما نیایم اونجا بگین نه چون یه ساعت راه بود دیگه گفتن بیاین سنوگرافیمون تشخیص بده ۴کیلو هست سزارین میشه همسرم گفت وسایلارو جم کن ک بریم ولی دیدم خستس گفتم جم میکنم صبح ساعت ۴بریم خلاصه ما خوابیدم دقیق همون چهار صبح من دستشوییم گرفت بلند شدم برم دستشویی دیدم ای دادبی داد ازم آب ریخت پایین رفتم دستشویی برگشتم همسرمو بیدار کردم پاشو ک کیسه ابم پاره شده مامانمم از سروصدای ما بیدار شده بود من سریع رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون گفتیم حالا چیکار کنیم با کیسه آب ترکیده ک نمیشه رفت مشهد دردم داشتم ولی زیاد نبود سریع شماره ماماهمراهمو گرفتم گفتم وزن بچه بالاست و میخواستم برم مشهد اینجوری شد اون بهم گفت برو تریاژ چکشو بعد چهارسانت شدی زنگ میزنن من بیام سریع رفتیم بیمارستان تریاژ اونجا یه دختر ۱۸ساله اینا بود داشت زایمان میکرد اون ناله میکرد من به حال اون گریه میکردم🥺
مامان سیوان مامان سیوان ۷ ماهگی
3️⃣خوابوندنم رو تخت گفتن الان پاهات گرم میشه کم کم بی حس میشی پرده رو کشیدن جلومو خلاصه هنوز یکم نگذشته بود ک حس کردم یه چیزی داره شکممو میبره دکترم گف من هیچ کاری نمیکنما دارم بتادین میزنم حالم بد شده بود قشنگ داشتم حس میکردم نمیدونم چجور بی حسی بود ک من داشتم میفهمیدم اون پایین چخبره.. گفتم من حس دارم نکنین دارم میفهمم هی میگفتن ما کاری نمیکنیم انقد جیغ جیغ کردم ک یچی بم زدن گیج شدم دیگه بعدش فقط یادمه بچه رو خونی ازون بالا نشونم داد بعدم ک گریه میکرد اوردنش کنار صورتم؛ وقتی حسش کردم اون گریه ش بند اومد و من شروع کردم ب گریه کردن گفتن ببرین بچه رو این حالش بدتر نشه😂
دیگه بعدش یادم نیس تا منو میبردن تو ریکاوری ک یه ساعتو نیم فقط داشتم میمردم. فشارم ۴ بود همش میلرزیدم یه پرستار بالا سرم بود فقط فشارمو چک میکرد.. اخرش انقد صبر کردن تا فشارم خودش اوکی شه یه پرستاری اومد شکممو شروع کرد فشار دادن منم گوشه لباسشو میکشیدم میگفتم نکن جون مادرت درد میکنه😂 خلاصه منو بردن سمت اتاقم شوهرمو ک دیدم گریم گرف همه تو راه منو با چش گریون دیدن گفتن چیشده حالا بیا توضیح بده دم اومدن یکی شکممو فشار داد اشکمو دراورد😂
مامان 💗دیانا خانم مامان 💗دیانا خانم ۷ ماهگی
خب من اومدم با تجربه زایمان طبیعی ام💥💥💥

دکتر توی سونو واس من تاریخ زایمان رو زده بود ۲۵فروردین ...
دکتر خودم ک تهران میرفدم پیشش گف چون بچه اوله میتونیم تا ۳۰اردیبهشت منتظر بمونیم..
قرار بود من ۲۲برم تهران دکتر منو معاینه کنه ببینه وضعیتم چطوره..
همه چی داشت خوب پیش میرفت
فقط یکم استرس راه رو داشتم چون قرار بود تهران زایمان کنم ک با شهر خودم ۳ساعت فاصله داره..
چن روز مونده بود ک برم تهران برا معاینه اخر.
دکتر گف تو شهر خودت برو یدونه سونو بده و بیا.
من عصر ساعت ۷بود ک رفدم سونو ...دکتر گف ی دور بندناف پیچیده دور گردن جنین ..من قلبم واساد ی لحظه گفدم خدایا همین ی دونه رو کم داشتم با گریه و زاری از سونوگرافی اومدیم بیرون ...زنگ زدم ب دکترم گفدم گف ایرادی نداره فقط حواست ب حرکت هاش باشه...
شوهرم هی استرسمو بیشتر میکرد هی میپرسید تکون میخوره یا ن و اینا.
فقط شانس اوردم ی روز قبل اش ساک خودم و نی نی رو بسته بودم..
بازم دلم طاقت نیاورد سونو رو بردم پیش ی متخصص تو شهر خودم.
نگا کرد..معاینه امم کرد گف دهانه رحم ات فعلا باز نشده ولی اگ قراره بری تهران از من میشنوی همین امشب حرکت کن خطرناکه..
برو بیمارستان بزار حواسشون ب ضربان قلب بچه باشه ک اگ خدایی نکرده چیزی شد فوری ختم بارداری بدن
مامان جوجم مامان جوجم ۲ ماهگی
رفتم درار کشیدمو تایم گرفتم دیدم دردام هر۸دقیقه ی بار منظمه ،زنگ زدم ب ماما همراهم گفتم اونم گف برو دوش بگیر زیر دوش ورزش کن دردات ک‌هر پنج دقیقه شد برو بیمارستان،منم رفتم حموم و ورزش کردمو‌ بعد موهامو سشوار زدم و امادع شدم شد ساعت ۵ونیم ،واقعا درد داشتم ولی لف دادم چون‌میترسیدم برم بیمارستان و بستریم کنن ...خلاصه ک پاشدیم رفتیمو تا رسیدیم بیمارستان شد ۷ رفتم گفتم درد دارمو گف برو درار بکش معاینه کنم منم ک فوبیای معاینه داشتم پاهامو جمع میکردم نمیزاشتم پرستارم ک سگگگ اخلاق بود باهام عصبی شد گف نمیزاری پاشو برو خونتون...اه اه ادم انقد بددهن ،خلاصه معاینه کرد گف ۱سانت باز شدی برو نوار قلب بگیر ،نوار قلب دادم گف کند میزنه قلبش برو نیم ساعت دیگه بیا دوباره نوار بدع ،رفتم تو حیاط زایشگاه پیاده روی کردم وقتی دردم میگرف نفسممم درنمیومد همونجا ک‌وایسادع بودم ب خودم میپیچیدم ... خلاصه ک رفتم دوباره نوار دادم گف برو بستری شو قلبش کند میزنه ،لباس اوردن برام پوشیدم ی مانتو بلند ک پشت گردنش ی بند داش بستن و باقیش کلااا باز بود من با دستم باسنمو گرفته بودم عین پنگوئن رفتم تو زایشگاه😂خدا میدونع چ ترس و استرسی تو جونم بود .....
مامان Ⓐℳⓘⓡ Ⓣⓐⓗⓐ👶 مامان Ⓐℳⓘⓡ Ⓣⓐⓗⓐ👶 ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی من🥰
پارت۱..
سلام بعد ی ماه و خورده تصمیم گرفتم بگم
اول ک من ماه آخر پیاده روی و ورزش های مخصوص زیاد انجام دادم اسکات و..
بعد از ظهر بود ی لکه خون دیدم و تا شب انقباض داشتم و انقباض هامو یادداشت کردم هر بیست دیقه بود و هعی کم و کمتر میشد تا اینکه ساعت ۹یا ۱۰ شب بود زنگ زدم ب دکترم ک فرشچیان بود ایشونم خیلی بد جواب داد و گف الان تازه اومدم خونه و گفتم میایی گف حالا برو و برا من تعیین تکلیف نکن شما
من بشدت ناراضی ام و هیچوقت نمیبخشم این خانومو چون کلی ویزیت میشدم پیشش و نامه داشتم ازش ایجوری کرد
خلاصه رفتم بیمارستان امام حسین معاینه شدم گف ۴ سانتی باید بستری بشی من تعجب کردم چ زود باز شدم و بدون درد خاصی بود
منم چون تجربه اولم بود گفتم ماماهمراه بی دردی اینا میخام
ساعت ۱۱ونیم شب بستری شدم ساعت ۱ ماما اومد خانم عاطفه حسینی خانوم خوب و مهربونی بودن و کلی ورزش انجام دادیم و ساعت نمیدونم ۲ یا ۳ بی دردی رو برا من تو سرم ب صورت ماسک اکسیژن تزریق کردن و من دیگه هیچی نفهمیدم تا رسیدم ۹ سانت ساعت ۴ صبح بود دکتر شیفت خانم مریم سرحدی بودن اومدن معاینه گفتن چرا باز نمیشه کلا استپ زده بودم رو ۹ سانت گفتم حاضرم سز بشم نمیخام بچم کاری بشه اینا گف نیم ساعت زمان میدم باز شد می‌بریم طبیعی تو این نیم ساعت ماما همراهم ورزش گف اینا خلاصه بردنم اتاق عمل و من ک انقدر گیج بودم اصلا نمیفهمیدم چیزیو فقط میگفتن زور بزن موها بچه دیده میشه و من ک از شوک میترسیدم در صورتی ک دردی نداشتم فقط ترس و ترس
آخر دل زدم ب دریا ی زور محکم دادم دیدم بچه اومد