۱۳ پاسخ

یکسال اولی که بچه میاد همینه؛ دعواها زیاد میشه. طول میکشه تا با شرایط جدید عادت کنی. بزرگی کن و ببخش؛ خونواده ها رو درگیر نکنین. خوب میشه همه چی عزیزم

نه اصن نرو خونه پدرت اینجوری بدتر میشه بمون خونه و بهش فکر نکن و ب شوهرتم گیر نده انشالله درست میشه

معمولا وقتی بچه دنیا میاد از این چالشا زیادمبشه اما حس میکنم کسی مغزشو شستشو داده

خاکوتو سر اون خواهر و مادری که اون بچرو قبول کنن به نظر من

منم شوهرم منو گذاشت خونه بابام و رفت مادرشوهرم اینا قهر کردن قرار بود ده روز بعد از زایمانم برگردم دیگه دیدم همه قهرن موندم همینجا... شوهرمم رفت پی کاراش... دیشب اومده بچم کولیک داره بی قراری میکنه ندیده بود‌‌‌... اومدم عوضش کنم سرش از فاصله کمی خورد زمین دعوام کرد... خوب شد مامانم گفت یعنی این یه ماهه فاطمه هواسش به بچه نبوده تا تو اومدی ؟ کلا همینن..

وای امون از این دعواها
صبوری کن درست میشه خودش پشیمون میشه
همسر منم میگفت
ولی در کل تا هفت سالگی کون بچه هم نمیتونه ازت بگیره

اینا حرفای مادرشه دقیقا عین مادرشوهر من تحریکشون میکنن ک از عمد نمیخاد شیر بدن و هزار تا چیز دیگ عین این روزای تو رو داشتم هرچی میگفتم شیر ندارم نمیفهمبد میگفت مادرت بچه رو شیرخشکی کرده

من اگر همچین حرفی بهم بزنن میزم‌پشتمم نیگاه نمیکنم

اینا طبیعیه،اصلا هیچی نگو و زندگی خودتو بکن و کاری بهش نداشته باش ،خودش میاد معذرت خواهی
تو مادری اینا همش تمرین صبر برای مادر

صبوری کن بخاطر بچه. هیچکس بدون بچه دووم نمیاره سخت

جاریمم یکسال اولی ک بچش بدنیا اومد سه بار رفت خونه باباش ولی بخاطر بچه اش برگشت افسردگی گرفته بود خانواده ها دخالت میکردن و کلا بینشون خراب شد خداروشکر الان خیلی ام خوبه بینشون
ولی باید تحمل کنی بزار بین خودتون این بحث برداشته بشه اصلا به خانواده هاتون چیزی نگین خودتون هروقت خشمتون فروکش کرد بشینین باهم حرف بزنین

بچتو نزار گناه داره..ی چرتی گفته تو گوش نده

عجب نامردیع😕🥺

سوال های مرتبط

مامان اَهورا مامان اَهورا ۶ ماهگی
شوهرم دل ختنه کردن نداشت هردفعه هم بهونه میاورد برا ختنه کردن بچه منم الان ۱۰،۱۲ روزه شروع کرده خیلی عجیب دست و پا زدن
۱۰۰۰ بار گفتم بیا ببریمش هردفعه یه بهونه اورد هفته پیش گفتم شنبه بریم گفت حالا ببینم فکر کنم ببینم اصلا این دکتره خوبه یا نه😑😑😑😑 بعددیروز میگم ببریمش زنگ بزنم نوبت بگیرم؟میگه نه اگه ختنه کنیم باید دوروز بعدش ختنه سورون بگیریم نمیشه که میگم منم باید خوب بشم یا نه من بخاطر بلاهایی که تو خانوادت سرم اوردید کلا از بعد زایمان خودمم و خدای خودم واقعا کمبود خواب باعث استخون درد و سردردم شده بدنم کم اورده دیگه حالا میخواست مهمونی بگیره تو خونه من غذا درست کنم همه کاریم من کنم
منم واقعا نتونستم دلم برا بچم میسوخت امروز بردمش ختنه به شوهرم نگفتم زنگ زدم مامان و بابامم اومدن
هفته دیگم اسباب کشی دارم به مامانم گفتم بریم خونه خودم که اساس هارو کم کم جمع کنیم اومدیم خونه شوهرم اومد بهش گفتم بردمش ختنش کردم بعد گفت بی خود مگه تو بیصاحابی سراز خودی گفتم داشت دست و پا میزد اذیتم میکرد بعدش تو کجایی ببینی بعدش همه چیزش با منه بعد جلو مامانم اینا برگشته میگه اره این بچه منه هرکاری دلت میخواد میکنی اختیار زندگیم دیگه دستم نیست و از این حرفا
من اصلا شوهرم اینجوری نبود خداشاهده از وقتی زایمان کردم یه روز نخندیدم یه سره اشکم سر مشکم بوده
بعدشم خیلی زنگش زدم جوابمو نداد
منم بابام برداشت گفت جمع کن بریم نمیشه که از وقتی حامله ای یه سره من اشک تورو دیدم این چه زندگی ساخته برا تو برداشتنم اوردنم خونه خودشون
چکار کنم؟؟؟میشه راهنماییم کنید؟؟؟کارم اشتباه بود؟؟؟بهش پیام دادم برگرد باهم صحبت کنیم حتی جوابمم نداد
دیگه مغزم نمیکشه خیلی خسته شدم نمیدونم چکار باید کنم😭😭😭
مامان لیانا🌼 مامان لیانا🌼 ۱۰ ماهگی
سلام خانوما
⛔⛔خانومای باردار و اونایی که میترسن نیان لطفا⛔⛔
من دوشب پیش خونه مامانم بودم شب که خوابیدیم دشک دخترم از خودم فاصله داشت بعد صبح بیدار شدم مامانم گفت چرا بچه رواوردی اینقد نزدیک خودت خطرناکه گفتم دیشب که بیدارم کردی گفتی بچه رو شیر بده گذاشتی بغلم بعدش اینقد خوابم میومد نزاشتمش سرجاش همینطوری خوابیدم بعد مامانم گفت نه من نیاوردم بچه رو که گفتی چرا بابا گفتی شیربده گشنشه بعد میخواستی بری گفتی فاطمه گیجی مواظب باش رو بچه نیوفتی چون دراز کشیده شیرش دادم مامانم گفت نه من نبود من اصلا نیومدم تو اتاق شما
گفتم پس حتما محمد(شوهرم) بوده من گیج بودم فکر کردم تویی مامانم گفت اره بعد شوهرم از سرکار اومد ظهر بهش گفتم تو نمیخواد بچه رو میزاری بغل من منو قشنگ از خواب بیدار کنی لیانا تا صبح بغلم بوده خطرناکه اینجوری خدای نکرده رو بچه میخوابیدم چی بعد شوهرمم گفت من؟گفتم اره تو گفت من اصلا دیشب بیدار نشدم گفتم مگه تو نذاشتی بغلم بچه رو گفت نه از اون شب یه ترس بدی دارم نمیدونم اون کی بوده اصلا نه صداش یادمه نه ظاهرش ولی حرفاشو یادمه چون هیکل و قد بلند بود به مامانم و شوهرم گفتم بابام و داداشم لاغرن دیگه از اونا نپرسیدم
این اخری مامانم دید ترسیدم گفت من بودم یادم رفته بود الان گفتی یادم اومد ولی میدونم الکی گفت برا نترسم چون اون اول خیلی محکم گفت من نبودم
حالا من چیکار کنم چی بوده به نظرشما😓
مامان آیلا مامان آیلا ۹ ماهگی
خانوما دلم گرفته 😢
واقعا از دست این مادر شوهر میخوام سرمو بکوبم به دیوا 😡
باردار که بودم این اخرا خیلی سنگین بودم نمیتونستم کارای خونمو انجام بدم میومد خونمون دریغ از یه زره کمک باور کنید راه میرفت چیزی که داخل خونه افتاده بود با پا کنار میزد از روش رد میشد وقتی دخترم به دنیا اومد از روز اول اومد اینجا تا دو هفته همش حرف های غیر قابل تحمل میزد یه شب بیمارستان بودم اونا خونه ما بودن بخدا که من اسم هر چیزیو میبردم میدونست کجاست حتی لباسام بعد چهل روز یه هفته رفتیم خونشون من بخیه هام دیر افتادن هنوزم جاشون درد میکنه از من انتظار داشت به دخترم برسم کارای خونشو هم انجام بدم یه بار سر سفره موقع سفره جمع کردن بود دخترم گریه میکرد شیر میخواست رفتم بهش شیر بدم باور کنید رفت ظرف هارو بشوره انقد ظرف هارو محکم اینور اونور مینداخت منم از زیر گریم گرفته بود چون خونه مادرم که میرم دخترمو نگه میدار غذا درست میکنه میاره حتی میزاره جلوم من نمیخوام اونم اینجور باشه ولی یکم دردکم کنه.....ادامشو پایین مینویسم