پارت نوزدهم
اردلان جلو روم بود باورم نمیشد دلم میخواست بغلش کنم ولی روم نشد.اونم با پسر خالش بود واسه همین خودشو کنترل کرد.
باورم نمیشد اینجاست. دستشو آورد جلو و یه بگ کوچیک داد بهم .
گفتم چی شد اومدی؟
گفت فکر کردی تولدت و از دست میدم؟؟؟
به خاطر همین بود که عید نیومده بود. میشد عاشقش نشد؟
۵ دقیقه پیشش موندم و سریع دویدم سمت خونه.اسما دم در بود گفت آقا اومد گفت صحرا گفتم رفته دستشویی بدو برو بالا تا ندیدت.
بهترین سال تولدم بود حضورش دنیام و قشنگ کرده بود.برام یه انگشتر پر نگین خرید با یه قورباغه و شام بیرون بودیم و ۲۵ فروردین فردای تولدم رفت.
تلفن زنگ خورد هرکس مشغول کاری بود واسه همین من جواب دادم .دوبار الو الو کردم و صدایی پشت خط گفت سلام علی هستش؟
من این صدا رو فراموش نمیکردم! این صدای حامی روزهای سختم بود.علی مهربون.
گفتم بله خودم هستم.
خندید و گفت از کی تاحالا تو علی شدی گفتم از وقتی تو گم و گور شدی.معلوم هست کجایی؟
هیی کشید و گفت خوب نبودم تازه یکم سرپا شدم بابام اینا بردنم کمپ گفتم یعنی تمام شد الان اوکی هستی .گفت بدون تو نه.
گفتم چی؟؟؟؟
گفت صحرا من بیخود از دستت دادم بدون تو نمیتونم تمام اون روزا از عشقت داشتم عذاب میکشیدم کنار پیمان دیدمت زجر کشیدم .زنگ زدی گفتی میخوای بری جزیره داشتم میمردم از صدای گریه ات. من سال هاست عاشقتم به خاطر اون مواد لعنتی نتونستم خودم و بهت ثابت کنم.
به سختی آب دهنم و قورت دادم گفت علی دیر اومدی من خیلی وقت پیش منتظرت بودم.
کلی حرف زد و بعضی جاها صدای نفسش تغییر میکرد مشخص بود داره گریه میکنه.ولی من نمیتونستم قبولش کنم علی یه جور خاصی برام عزیز بود ولی حالا من عاشق شده بودم عاشق یکی جز علی.

۴ پاسخ

وای واقعاً دلم لک زده بود برا رمان خوندن مرسی که اومدی 🥺😂

تند تند بزار نیمساعت طول میکشه تا بزازی تهشم جوری تموم میکنی دلم میخادخفت کنم😠😤

اوخی طفلی علی
ولی اردلان بهترع😂😂

دو پارت دیگه میذارم میرم میخوابم باشه؟؟؟؟

سوال های مرتبط

مامان محمدمهدی مامان محمدمهدی ۸ ماهگی
الهی من فدات بشم که روز به روز داری جلو روم قد میکشی ماشاالله
انگار همین دیروز بود این روز ها تازه اومده بودیم تو این خونه و من ۵ماه باردار بودم و تازه ویارم کم شده بود میدونستم پسری و لی خیالم راحت نبود تا انومالی که رفتم و گفت هم سالم هم خداروشکر سلامت
گفت نمیخوای بدونی چی گفتم سالم دیگه کافی گفت ن جنسیتش گفتم خدا هرچی خواست صلاح دونسته داده برامن و پدرش هم اصلا فرق نمیکنه پس قدمش مبارک و خداروشکر که سلامت خندید گفت پسر گفتم بازم شکر گفت ناراحت شدی دختر میخواستی گفتم ن چون حالا از خنده وگریه و جیغ وداد این جارو رو سرم نزاشتم
مهم سلامتیش
گفت متعجب شدم واقعا خیلی هارو دیدم که زار میزنن چرا و یا گریه میکنن از خوش حالی
گفت بچه دیگه هم داری گفتم آره دیگه نپرسید چس نمیدونم چرا فقط گفت خدا حفظش کنه و لبخند زد .میدونی به بابا که رسیدم گفت سالم خندیدم گفت چی میخندی گفتم خداروشکر که انقدر عقل داری وبالغی که مثل این مرد های که فقط جنسیت مهم نپرسیدی چی دختر یا پسر
اول پرسیدی سالم
گفتم بله خیالت راحت ی پسر کاکولی و پهلوان وقوی بیشتر خندید و دیدم که شروع کرد آیت الکرسی خوندن و فوت کرد به تو
چشم بد ازت دور مادر تکیه گاه خونه و داداش
خدا شما ۲تارو برام حفظ کنه
امیدوارم بتونم براتون مادری رو تمام کمال تمام کنم
مامان ضحی مامان ضحی ۸ ماهگی
پیوسته‌ به تاپیک قبلی من همو‌ روز کم‌کم درد داشتم از یه هفته قبلشم شکمم جوش های کوچیک و بزرگ زده بود خیلییییی‌‌ اذیت بودم ‌‌‌..روز جمعه شوهرمو‌ گفتم بریم آزمایش آنزیم کبد بدیم بهداشت گفت آنزیم کبدت شاید باشه برو آزمایش بده کااااش نرفته بودم بیمارستان ۳۰ تا ۴۰ دقیقه پیاده ازمون دور بود منم گفتم پیاده میرم روز های آخره واسه زایمان خوبه رفتیم معایینه‌ کرد گفت ۲ سانته‌ دهانه رحم منتظر نشدیم جوابو بگیرم چون گفت تا شب طول میکشه پیاده رفتیم خونه ۹ شب دوباره رفتیم دنبال آزمایشات یه دکتری بود گفت آنزیم بالا نرفته حالا اومدی برو داخل دکتر معایینه کنه ببینم باز شده دهانه رحم کم کم احساس درد داشتم گفتم بزار اگه بیشتز شده بود برم بیمارستان ک پرونده تشکیل داده بودم آخه دور بود یکم اوووووف رفتم داخل دکتر اومد با ناخون های بلللندد تا دست زد کیسه آب پاره شد گریم گرفت چون ترسیدم گفت نترس من حواسم هست الان آمپول فشار میزنم طبیعی دنیا میاد درضمن گفت خوب شد ک پاره شده بچه مدفوع کرذه خطرناک بوده اگه پاره نمیشد متوجه نمیشدیم‌.... رفت ، رفت دیگ ندیدمش شوهرم هرچی داد و‌ بیداد کرد ک کدوم دکتر بود نیامد منم اونجی نموندم رفتیم بیمارستان ک پرونده تشکیل داده بودم ۱۱ شب شد گفت ما دکتر نداریم باز رفتیم یه بیمارستان دیگ اونجا‌هم گفتن مدفوع کرده نمیشع طبیعی خیلیییی گریه کردم عملم نکنید من میتونم دیگ نشد ب بشع
الان هرکسی طبیعی زایمان‌میکنه حالم یجوری میشه حسرت میخورم
همش ایکاش ایکاش میکنم ک‌فلان کارو‌نمیکرردم‌ دست خودم نیس هرچی خودمو‌ قانع‌میکنم‌بازم حالم بد‌میشه
مامان فاطمه حسنا مامان فاطمه حسنا ۱۶ ماهگی
اساس کشی کردیم دیروز سکم از وسایلا موند صبح اومدیم بقیشو جمع کنیم ببریم
من خیلی خابم میومد خابیدم مامانم با بچه ها بیدار موند
یهو با صدای ضربه به زمین و صدای جیغ مامانم بیدار شدم دیدم مامانم خورده زمین جیغ میزنه
نگو کارتون که جلو در اتاق بوده داشته از اتاق میومده بیرون پاش گیر‌کرده افتادت زمین
اخه اون صدای وحشتناک اومد فکر کردم سرش خورده
بیار شدم بدو بدو رفتم سمتش یکم سعی کرد بلند شد یهو چشماش رفت
گفتم دیگه رفت😭😭😭
اونقدر جیغ زدم صابخونه رو صدا زدم اومد بالا
اونقدررررر جیغ زدم اخر چشماش وا شد سرشو همش تکون میداد میگفت چیه چیه
بعد دوباره رفت چشمش
اونقدررر ترسیدم😭💔
بیشتر جیغ زدم بیدار شد
زنگ زدم امبولانس گفتم بعد چند دیقه اومد قبلش که بیاد اب قند دادیم مامانم گفت نمیخاد بگی بیان خوبم گفتم نت بزار بیان گریه میکرد میگفت من رقتم اون دنیا تو که جیغ زدی برگشتم میگ قشنگ میدیم دارم یجایی راه میرم عین دهات بود
امبولتنس اومد فشارشو گرفت گفت خیلی کمه فشارت دراز بکش شوهرم اومد گفتن برو ابمیوه بگیر
علان سرپا شدت ولی دست راستش خیلی باد کرده سیاه شده ولی میتونه یکم تکون بده یعنی معلومه نشکسته
خدا بهمون رحم کرد😞💔
مامان آدرین♡ مامان آدرین♡ ۱۱ ماهگی
آدرین انقدر این روزا اذیت میکنه گریه میکنه نمیخوابه شیر نمیخوره عصبی شدم
دیشب سرش دادم بعدش بغلش کردم کلی گریه کردم به خودم فوش دادم 😔
وقتی دعواش کردم یاد روزی افتادم که وقتی بدنیا اومده بود چون بالا میاورد،تو بخش نوزادان بود توی تخت با ۳بچه یجا بود من رفتم ببینمش دیدم بچم خوابیده، بچه ای کنارش بود گریه میکرد با دستش میزد تو صورت آدرین منم گریه ام گرفت با پرستار میگفتم این بچه با دستش میزنه تو صورت پسرم😭 اونا میخندیدن میگفتن نترس دردش نمیاد گفتم ن دردش میاد بچم گناه داره 😔یکیشون گفت خب بغلش کن من گریه کردم گفتم میترسم از دستم بیفته اخه خیلی ضعیف بود همش ۲کیلو بود خودمم چون سزارین بودم خم بودم جون نداشتم ،همش حسرت میخورم کاش اون لحظه نمیترسیدم میتونستم بغلش کنم فقط تونستم یکم از اون بچه فاصله بدمش 😭 اونموقع بخاطر اینکه اون بچه میزد تو صورتش کلی غصه خوردم و گریه کردم حالا الان دعواش میکنم😭
نمیدونم چشه فقط از خدا میخوام زودتر خوب بشه و منم صبور تر بشم😔بمیرم برات قشنگم😭
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
وای بعد از خبر بیمارستان از خوشحالی صدای گریمون کل باغو گرفته بود شوهرم رفت ی عالمه شیرینی خرید بهمون شام داد خدا جواب دعاهام داد مگه میشه خداروبه امام حسین قسم بدیم جواب نگیریم من اسم بچمو به عشق امام حسین با تموم اختلافات گذاشته بودم امیر حسین ،. بعداز اینکه رفتیم تو بخش دیدم بچم دوباره شیشه نمیگیره چون پرستاره تو nicu از دماغ بهش شیر میدادن این دوباره فراموش کرده دکترش گفت دوباره یا شلنگ بزنیم دماغش یا شکمش گفتم بمیرم نمیزارم این کارو کنی گفت فقط تا فردا اونم بخاطر اینکه با جراحش صحبت کنم ، سریع زنگ زدم دکتر گفتار درمانش ازش خواستم بیاد بیمارستان گفت اجازه ندارم گفتم پس آنلاین بگو چیکار کنم خدا خیرش بده کلی تا ۱۲ شب بدون هیچ پولی بهم یاد داد منم تا صبح با بچم کار کردم بچم خوابش میومد ولی به زور بیدارش میکردم دهنشو ماساژ میدادم همه پرستارا و مامای دیگه صداشون دراومده بود ولی من پرو تر از آیت حرفا بودم کوتاه نیومدم و ادامه دادم تا ۶ صبح بچم انگشتمو میک زد آنقدر خوشحال شدم از پرستار خواستم تا بیاد شاهد باشه که بچم انگشتمو میک میزنه ولی گفت من تا دکتر بیاد شستم تموم میشه ، به دوستم گفتم بدو بیا ازش فیلم بگیر تا مدرک داشته باشه چون گفتار درمان بیمارستان گفتن بود هیچ جوره نمیشه بایدفقط عمل کنیم دکتر ساعت ۱۲ اومد تا بهم گفت تصمیمت رو گرفتی فیلمو بهش نشون دادم اول باور نمی‌کرد بچمو بیدار کردم چون شب خیلی خسته شده بود اصلا بیدار نمیشد به زور بیدارش کردم و شیشه رو گذاشتم دهنش کل پرستارا و دکتر برام دست میزدن
مامان پناه مامان پناه ۸ ماهگی
ب حدی حالم بده
عصبی هستم
بغض داره خفم میکنه😞

صبی پناه نق نق میکرد اومدم بهش شیر بدم دیدم بدنش مث کوره داغه
بیدار شدم تبش گرفتم رو ۳۹
سریع شوهرمو بیدار کردم پاشویه اش دادم قطره استامینوفن بهش دادم
بردمش دکتر رسیدیم بیمارستان تبش اومد پایین
دکتر گفت مرتب بهش استامینوفن بده اگه دیدی تبش ادامه دار شد
بیارش گفت امکان داره بخاطری ک چند روز پیش سرماخورده جاییش عفونت کرده باشه

شوهرم مارو رسوند خونه خودش رفت سر کار
یکبار فقط زنگ زد گفت پناه چیکار میکنه بهتر شد یا نه
من و ابجیم همسایه ایم پناه تب داشت نا ارومی میکرد گفتم ببرمش خونشون چون خیلیی دختر خالشو دوست داره وقتی می بینتش اروم میشه
رفتم اونجا خواهر زاده ام دوید تو راهم و قربون صدقه پناه بهش گفتم حالش خوب نیس تب داره
رفت ب مامانش گفت ک پناه تب داره
ابجیم هم ریلکس تو گوشی بود همینجور سرش تو گوشی بود جوجو ما چطورشه بعد چند دقیقه گفت بیارش بدش من یکم بغلش کرد بعد دوباره رفت تو گوشی نمیدونم چرا ولی ناراحت شدم ب بهانه دارو برش داشتم اومدم
متاسفانه خونه خودم و مادرشوهر تو یک حیاطیم
داخل خونه بودم پناه اینقدر جیغ میزد اونم بیرون بود صداش میشنید ولی نیومد بگه بهتر شده یا نه
زنگ زدم ابجی کوچیکیم بیاد گفتم میای خونه ما نگفت چرا
گفت میرم خونه دوستم
از بس دلم گرفته بود و پناه بی تابی میکرد
گفتم شوهرم بگم بیاد خونه زنگ زدم جواب نداد
بعد ده دقیقه باز زنگ زدم گفتم زنگ نزدی چرا گفت یادم رفته
بعد یک حال و احوال سر سری کرد گفت کار دارم حتی اونم صدای نق نقای پناه رو شنید ولی حالشو نپرسید
مامان ائل آی🩷Elay🩷 مامان ائل آی🩷Elay🩷 ۹ ماهگی
این ویروسیه که ائل آی گرفته بود و من یک هفته عذاب کشیدم
امروز باز بردمش دکتر و توراه بدنش پاچید بیرون و دونه های ریز زد شک کردم تا دکتر دید گفت رزوئلاست فقط دارو داد اسهالش قطع بشه تبش با زدن این دونه ها قطع شد
سخت گذشت وحشتاناک سخت بود این روزا
تبش با هیج دارویی پایین نمیومد و من شبانه روز بالاسرش بودم
الهی که هیچ مادری تجربش نکنه
نمیدونم از کی از کجا گرفت ولی ویروس مسریه
یه توصیه اینکه کرجیاااا هرگز بیمارستان امام علی نرید یه عده بیسواد بیشعور ریختن اونجا
بقدری دیروز منو ترسوند که تمام تنم یخ کرده بود از دیشب دست سمت چپم بالا نمیومد از فشار عصبی باللاا
اینبار پیش توکلی بردم و مثل علیزاده گفت گلوش چرک نداره و این تب فقط یه ویروس بوده
راستی پیش تل گیرم بردم واقعا تاثیر داشت و دیشب حال ائل آی خیلی بهتر شده بود گفت که یه تیکه پوست گیر کرده بود از دماغش فوت کرد و ردش کرد خودم اعتقاد نداشتم ولی واقعا ایمان اوردم
وقتی دیدم ائل آی سرحال شد و بازی کرد

خدا کنه این ابریزششم خوب بشه من یه نفس راحت بکشم
مادرشوهرمم از پدرشوهرم قهر کرده امروز اومده اینجا
واقعا توان ندارم ازش پذیرایی کنم اصلا حوصلشم ندارم
خدا فقط صبر بده بمن
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دوباره غصه هام دوبرابر شد دیگه بخیه هامم داشتن بدجور اذیتم میکردن ولی من اصلا خودمو یادم رفته بود فقط به‌زور دوستایی که اونجا پیدا کرده بودم غذا و داروی قلبمو میخوردم دوباره بچمو بردن عمل شکمشون سوراخ کردن ی شلنگ گذاشتن بعد دو هفته بهم آموزش دادن که چه جوری شیرش بدم هر بار که شیرش میدادم جون میدادم ، ی بار که تو بیمارستان بود دکترش گفت مرخصی گفتم تا بچم حوب نشه نمیرم گفت آره دیگه جات خوبه غذاتو میدن جا خواب داری پرستاراهم که دور و برتن بایدم راضی نشی بری. خیلی دلم شکست ولی مقاومت کردم چون میدیدم که از دور شلنگ خون میاد بچم خیلی بی قرار شده بود بعد از ظهر وقتی پانسمان بچمو باز کردم دیدم یا خدا چقدر خون خیلی ترسیدم پرستارا رو صدا زدم گفتن بخش حراجی رزیدنتش اومد ولی من اصلا اومد رو قبول نداشتم گفتم باید دکترش بیاد گفتن دکترش تو مطبشه نمیتونه ولی من از زیر دست پرستارا با لباس بیمارستان رو رفتم طرف مطبش ، مطبش تو همون درمانگاه بیمارستان بود همین که رسیدم منشی پرید جلو نذاشت ولی آنقدر بی حیا بازی درآوردم تا راضی شد برم تو کلی هم مریض. پشت در اتاقش بود همین که درو وا کردم گفتم جون بچت بدو که بچم از خونریزی الان میمیره دکتره کلی بهم بدو بیراه گفت و سریع از درمانگاه خودشو رسوند بالای سر بچم بماند که چقدر دعوام کرد وسر پرستارا دادو هوار زد ولی وقتی اومد دید رزیدنت مثل خر تو گل مونده نمیدونه بچمو چیکار کنه سریع گفت ی آزمایش پلاکت خون بگیرن فهمیدن که پلاکت خونش افت کرده و باعث خونریزی شده ، فرداش که دکترش اومد کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت شرمنده که گفتم جات خوبه اصلا یادم نبود مادرا همچی بچه هاشونو بهتر از هزار تا دکتر می‌فهمن