رابطت خیلی خیلی کم باشه باهاش خیلی کم
جواب هیچکدوم ازطایفه مادریت رو نده
خاله ت بیجا کرده بهت عذاب وجدان میده
تو به زور خودتو از اون زندگی نجات دادی
ازشون فاااااصله بگییر
نزار چوب بدبختی اونا به تو هم بخوره
ازشون بترس
این آدما خیر ندارن ولی شر دارن
حالا هر کی میخاد باشه
واقعا بدتر. از خودمم دنیا به کاممان نیست زوره
این مادر نیست این خوده سمه
ی وقتایی نزدیکترین آدمای زندگی هم سمن
بنظرم اصلا نزدیکش نشو
مگه تا الان برات مادری کرده ک براش دختری کنی
دلم ب حال اون بچه ی ۳ساله سوخت ک تو این سن کم پاسوز این مثلا پدرو مادر شده
عزیزم برادرت چی شد کجا زندگی میکنه
اگر گفتن نمک نشناسی بگو مگه نمکی خوردم ک بشناسم؟تو اوج بچگی و زمانی ک احتیاج داشتیم اون رفت دنبال شوهرش الانم من میرم دنبال زندگی خودم
این چیزایی ک تو گفتی والا من بودم دیگه نمیرفتم
چقدر بد واقعا
متاسفم ک مامانت انقدر درمقابل اون مرد ضعیف بوده
خب اگه اون خونه ارث شماس شما حلالش نکنید دقیقا مشکلت چیه گلم
الآنم. خواهر سه سالم ول کرده داده دست شوهرش که من طلاق میخوام تا حالا صد بار اینکار کرده دوباره بعد یه هفته. آشتی میکنن خواهر سه سالم دیونه شده از دستشون روحیه اش داغون شده بشدت دختر حساس و زودرنجی شده بخدا میبینمش دلم کباب مبشه واسش حالا نمیدونم دلم برا مادرم بسوزه یا نه واقعا موندم نزدیکش بشم یا نه ؟
آخه هر وقت مادرم میاد سمت من یه دعوای حرفی چیزی میشه از اونورم اون شب با شوهرم رفتیم خونشون شوهرم مادرم جلو شوهرم با مادرم دعوا کرد مادرمم فوش داد منو شوهرمم پشت مامانم گرفتیم و مرده رو ب فوش گرفتیم اما دو روز بعدش خبر اومد که دوباره آشتی کردن و فلان الان خیلی وقته مادرم ندیدم چون میدونم ب زندگیم آسیب میزنه امشب خالم گفت آره از مادرت دوری خودتم مادر میشی اینکار نکن
اما بخدا من نزدیکش میشم دیونه میشم مادرم بشدت زنیه که جلوتر خوبه پشتت بده وقتی یادم میاد چقدر پشت سرم حرف زده چقدر بدی منو ب مادرشوهرم گفته چقدر من بخاطرش تحمل کردم و اون در حقم بد کرده
حتی جهیزیه بمن نداد با اینکه سهم ارث من دستش بود الان سیسمونی نمیده ابرو منو برده پیش خانواده شوهرم دیگه خسته شدم از یه طرف نمیخوام نزدیکش بشم دیگه از یه طرف عذاب وجدان دارم
جوری بود مادرم باهاش دعوا میکرد مرده میرفت خونه باباش بعد یه هفته خوده مامانم زنگ میزر که بیا خونه ینی من دیونه شده بودم از هر روز یه وعده غذا میخوردم اونم شب که داداشم از سرکار میومد یا تخم مرغ یا کنسرو چیزی میخرید ما میخوردیم تازه ب مامانمم نگه میداشتیم .خلاصه بعد بدنیا اومدن خواهرم من شونزده سالم بود که میدیدم با چه بدبختی بزرگ شد مادرم شیر نداشت شوهر مادرم میگفت پول ندارم شیر خشک بخرم مادرم بهش آب قند میداد و کلی بدبختی پشت سر گذاشتیم تا تو سن شانزده سالگی خاستگار برام اومد که قبول کردم من مدرسه میرفتم ترک تحصیل کردم و ب شیش ماه نرسید عروسی کردیم چون تو همون عقدم شوهر مادر میخواست بهم بزنه نامزدی مارو و منو ب برادرش بده و مامانمم گاهی باهاش همدستی میکرد چه از سر نادونی چه از قصد بخاطر همون الان شوهرم میگه حق نداری سمت مادرت بری
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.