خانما من یه مشکل دارم میشه کمکم کنید
من ده سال پدرم فوت شده و مادرم چهار سال پیش ازدواج کرد اونم با پسر برادر شوهرش ینی پسر عموی من یه دختر سه ساله ازش داره مشکل ما اینه که مادرم وقتی با این آقا عروسی کرد خیلی ما تحقیر شدیم اونموقعه من سیزده سالم بود شوهرش معتاده بود و بیکاره و بسیار مرد زیرک و حیله گر
من یه بردار سه سال از خودم بزرگتر داشتم اون برادرمم می‌رفت سرکار ینی ما ب نون شبمون محتاج می‌شدیم این مرده بشدت دلسیاه بود و همه فامیل از ما فاصله گرفته بودن و این آقا اگه مواد خوراکی می‌خرید مثل)تخم مرغ نونی روغنی چیزی می‌گفت من حلال نمیکنم بچه هات بخورن و اومده بود تو خونه ارثی پدرم که ما بودیم اونم زندگی میکرد هزار بار منو بردارم و اطرافیان ب مادرم می‌گفتیم جدا بشه اما مادرم قبول نمی‌کرد و من هر روز با مرده سر اینکه ب مادرم زور می‌گفت دعوا داشتم و مادرم همیشه آخرش منو فوش میداد مادرمم انگار عاشق اون شده بود

۱۱ پاسخ

رابطت خیلی خیلی کم باشه باهاش خیلی کم

جواب هیچکدوم ازطایفه مادریت رو نده
خاله ت بیجا کرده بهت عذاب وجدان میده
تو به زور خودتو از اون زندگی نجات دادی
ازشون فاااااصله بگییر
نزار چوب بدبختی اونا به تو هم بخوره
ازشون بترس
این آدما خیر ندارن ولی شر دارن
حالا هر کی میخاد باشه

واقعا بدتر. از خودمم دنیا به کاممان نیست زوره

این مادر نیست این خوده سمه
ی وقتایی نزدیکترین آدمای زندگی هم سمن
بنظرم اصلا نزدیکش نشو
مگه تا الان برات مادری کرده ک براش دختری کنی
دلم ب حال اون بچه ی ۳ساله سوخت ک تو این سن کم پاسوز این مثلا پدرو مادر شده

عزیزم برادرت چی شد کجا زندگی می‌کنه

اگر گفتن نمک نشناسی بگو مگه نمکی خوردم ک بشناسم؟تو اوج بچگی و زمانی ک احتیاج داشتیم اون رفت دنبال شوهرش الانم من میرم دنبال زندگی خودم

این چیزایی ک تو گفتی والا من بودم دیگه نمیرفتم
چقدر بد واقعا
متاسفم ک مامانت انقدر درمقابل اون مرد ضعیف بوده

خب اگه اون خونه ارث شماس شما حلالش نکنید دقیقا مشکلت چیه گلم

الآنم. خواهر سه سالم ول کرده داده دست شوهرش که من طلاق می‌خوام تا حالا صد بار اینکار کرده دوباره بعد یه هفته. آشتی میکنن خواهر سه سالم دیونه شده از دستشون روحیه اش داغون شده بشدت دختر حساس و زودرنجی شده بخدا میبینمش دلم کباب مبشه واسش حالا نمی‌دونم دلم برا مادرم بسوزه یا نه واقعا موندم نزدیکش بشم یا نه ؟

آخه هر وقت مادرم میاد سمت من یه دعوای حرفی چیزی میشه از اونورم اون شب با شوهرم رفتیم خونشون شوهرم مادرم جلو شوهرم با مادرم دعوا کرد مادرمم فوش داد منو شوهرمم پشت مامانم گرفتیم و مرده رو ب فوش گرفتیم اما دو روز بعدش خبر اومد که دوباره آشتی کردن و فلان الان خیلی وقته مادرم ندیدم چون می‌دونم ب زندگیم آسیب میزنه امشب خالم گفت آره از مادرت دوری خودتم مادر میشی اینکار نکن
اما بخدا من نزدیکش میشم دیونه میشم مادرم بشدت زنیه که جلوتر خوبه پشتت بده وقتی یادم میاد چقدر پشت سرم حرف زده چقدر بدی منو ب مادرشوهرم گفته چقدر من بخاطرش تحمل کردم و اون در حقم بد کرده
حتی جهیزیه بمن نداد با اینکه سهم ارث من دستش بود الان سیسمونی نمیده ابرو منو برده پیش خانواده شوهرم دیگه خسته شدم از یه طرف نمی‌خوام نزدیکش بشم دیگه از یه طرف عذاب وجدان دارم

جوری بود مادرم باهاش دعوا میکرد مرده می‌رفت خونه باباش بعد یه هفته خوده مامانم زنگ میزر که بیا خونه ینی من دیونه شده بودم از هر روز یه وعده غذا می‌خوردم اونم شب که داداشم از سرکار میومد یا تخم مرغ یا کنسرو چیزی می‌خرید ما می‌خوردیم تازه ب مامانمم نگه می‌داشتیم .خلاصه بعد بدنیا اومدن خواهرم من شونزده سالم بود که می‌دیدم با چه بدبختی بزرگ شد مادرم شیر نداشت شوهر مادرم می‌گفت پول ندارم شیر خشک بخرم مادرم بهش آب قند میداد و کلی بدبختی پشت سر گذاشتیم تا تو سن شانزده سالگی خاستگار برام اومد که قبول کردم من مدرسه میرفتم ترک تحصیل کردم و ب شیش ماه نرسید عروسی کردیم چون تو همون عقدم شوهر مادر میخواست بهم بزنه نامزدی مارو و منو ب برادرش بده و مامانمم گاهی باهاش همدستی میکرد چه از سر نادونی چه از قصد بخاطر همون الان شوهرم میگه حق نداری سمت مادرت بری

سوال های مرتبط

مامان آیلین مامان آیلین ۸ ماهگی
داشتم نگاه مبکردم دیروز خونه مادرم بودم پدرم چفد قشنگ.پسرمو نگه میداشت باهاش بازی میکرد کاری ک هیچچچچوقت با ما نکرد😂
مادرم همبنجور کلا پنج ساله چشمشون همیشه ب پسرم بوده مراقبش بودن از من و خواهرم بیشتر مواظبشن و عاشقشن
بعد دیشب رفتیم جایی ک پدر مادر همسرم اونجا بودن
پدرش بچمو دید پسرم گفت منو ببر راه بریم گفت برو پیش مادرت 😐😠
تازه تنها نوشونو بعد دوماه دیدن🤦🏻‍♀️
مادره هم ک ب همه میگه من کلا این بچه رو نگه میدارم بچمو دید اشاره کرد بیاااا ک باز ب دروغ ب همه بگه ما خیلی خوبیم با هم😂
پسرم جلو همه بهش گفت نمیخوام خااااله دارم بازی میکنم
حتی پسرم زیاد یادش نمیمونه اینارو
باز یکی از اقوام اومد جلو گفت خیلی خدا دوستت داره ها
ک مادرشوهرت کلا بچتو داره بزرگ میکنه😂
من😳😳😳
دقیقا کیا بزرگ میکنه بچمو ک من ندیدم
شاید زیر پوستیه یا ب وسیله تله پاتی 🧟‍♀️🤷🏻‍♀️
قربون پدر مادرم برم ک اینهمه زحمت مارو میکشن و یک مرتبه حتی ب کسی نگفتن
حتی بعد یک روز چشمشون ب ما میفته انگار بعد ی سال دیدنمون با همون شوق 💚
مامان سارینا مامان سارینا هفته سی‌وششم بارداری
مامان علی.عباس.طاها مامان علی.عباس.طاها روزهای ابتدایی تولد
انگار همین دیروز بود که رفتم خبر بارداری دومیم به مادرم بگم که خبر تصادف مادرم دادن دنیا رو سرم خراب شد بعد اون چند بار بهم گفتن باید عادت کنی بدون مادر زندگی کنی گفتم خدا یعنی. حق من این بود. آنقدر گریه کردم اربابم حسین صدا کردم گفتم من راضیم مادرم رو تخت باشه تا آخر عمر نوکریشو کنم. ولی کنارم باشه. قربونت اربابم برم بعد اون مادر یکم حالش بهتر شد تا 17مرداد سال 1400دوباره عملش کردمدوباره دکترا گفتن فقط یک ماه میمونه. ومن ماه آخر بارداریم بود هر روز که زدیم شهریور میشدم ترسم بیشتر میشد. چون من 16شهریور باید میرفتم بیمارستان برای به دنیا اومدن پسردومم و بلاخره با هر سختی بود روز موعود رسید و من پسر بزرگم گذاشتم پیش خواهرم رفتم بیمارستان و زایمان کردم. ولی با اون استرسی که من داشتم. افت ضربان قلب پیدا کردم داداشم ترسیده بود اون جوری که خودش میگه وقتی جلو در اتاق عمل وقتی خبر دادن بچه سالم ولی من رو بردن مراقبت ویژه. تنها کلمه که گفته یا حضرت عباس بود گفته بود که اگه خواهر خوب بشه اسم پسرش به نیت اسمت میزایم عباس. تا بعد دو روز من حالم خوب شد. وبعد چند روز برگشتم خونه خداروشکر هم مادرم خوب بود هم. خودم از رو این موضوع سه سال میگذره و من قرار برای عشق مامان تولد بگیرم و هر سال یاد اون روزا میفتم خداروشکر مادرم امسال با پایی خودش راه می‌ره میخواستم بگم تا خدا نخواد هیچ برگی از درخت نمیفته. همیشه یادمون باشه خدا خیلی بزرگ