تجربه سزارین پارت 2
شوهرم به پرستارپول دادگف تواتاق عمل باش صحبت کن هواشوداشته باش بهش ارامش بده یکی یکی صدای بچها بلندمیشد دکترباچکمه های سفیداومد گفت باهم توافق کنید یکیتون بیاد من رفتم سوندزدن دکتربیهوشی اومد آمپول رو زد سری درازم کردن گف پاهات داغ شد گفتم نه که یهوداغ شد وپرده روانداختن شروع کردن من هی میگفتم سر نشده اونا میگفتم شده وگرنه بیهوش میشی یکمشوباید حس کنی بعدشم ماکه هنوزشروع نکردیم که یهوصدای گریه ماهان بلندشد
وبردن خشکش کنن واوردن تماس پوست که لپاش انقد داغ بودکه نگو
کارعمل تموم شدو بادکترخدافظی کردمو رفتم ریکاوری که لرزداشت منو میکشت برام امپول زدن لرزم خوابید رفتم توبخش ساعت 1ظهربود
که یواش یواش داشت دردم شروع میشد2تاشیاف زدم که ساعت 4بعد ظهر بود ملاقاتی بودکه شوهرموباگلو شیرینی اومد پیشونیمو بوسید قربون صدقم رفت زنداشمو مامانشو برادرزاده هام مادرشوهرمو پسرم اومدن ملاقات یه شب وروز کامل گذشته بود ومن هنوزهیچی نخورده بودم دریق ازیه قطره اب صب دکتراومد گفت ساعت 10باچای شروع کن
که بعدش خواستم بلندشم که هرکاری کردم نشدکه نشد به زورشیاف پاشدم شوهرم رفت برام جوراب واریس باکمربند بعدزایمان گرف پوشیدموسوارماشین شدیم که بیایم که شوهرم ماشین رواورده بودتو سالن بیمارستان که من راه زیادی نرم اذیت بشم بعدش راهی خونه شدیمو اومدیم زندگی 4نفرمونو شروع کردیم ممنونم ازتون که تایپیکمو خوندین نصیب همگیتون خدانهگدارتون
جاداره تشکرکنم از.... خانوم دکتر فلوراجشیدی ...عزیز که برام سنگ تموم گذاشتن

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
حدودا ساعت ۳ بود که دکترم اومد خدماتی اتاق عمل برام ویلچر آورد و با دکتر ۳ تایی رفتیم اتاق عمل
کمکم کردن رو تخت دراز کشیدم بعد نشستم که بی حسی رو تزریق کنن و از همون اول برای اینکه حالم بد نشه ماسک اکسیژن گذاشتن و متخصص بیهوشی باهام حرف زد گفت سردرد حالت تهوع و تنگی نفس طبیعیه و اصلا نترس و اینکه سرت رو تکون نده که بعدش سردرد نگیری
من همش منتطر بود که صدای گریه پسرم رو بشنوم ولی یه دفعه از گوشه چشم دیدم پرستار یه جسم کوچولو که کمی کبود شده رو برد سمت میز مخصوص که دکتر اطفال وایستاده بود
همیشه تصوری که داشتم این بود که با اولین صدای گریه اش منم گریه کنم ولی با گریه نکردنش ترسیدم
اینجوری بود که پسرم ساعت ۳:25دقیقه دنیا اومد بعدش کم کم دیدم یه صدای خیلی ضعیف ناله مانند میاد پسرم و آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم و سریع بردنش
حدودا نزدیکای ۴ بود بردنم ریکاوری و تو ریکاوری پسرم رو آوردن که شیر بخوره ولی سینه رو نگرفت و ناله می‌کرد سریع بردنش
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۸ ماهگی
پارت دوم .
رسیدیم بیمارستان یه ماما بود تو بخش با دیدن من گفت عه بازم که تویی چرا اومدی دوباره گفتم کیسه ابم پاره شده توروخدا بستریم کنین گفت برو دراز بکش دیدن بله بازم دوسانتم بازم ولی کیسه پاره شده بالاخره بستریم کردن رفتیم زایشگاه که نگم براتون از شانس من جمعه بود دکتر خودم نیومد مامای بخش گفت چون مریض نیس خودمون بهت میرسیم نگران نباش خلاصه که ازدرد کمر نمیتونستم بخوابم چند شب هم بود نخوابیده بودم باورتون میشه چشام تار میدید همرو یکسره هم گریه میکردم جراح اومد کیسه ابمو کامل پاره کرد کیسه ابم ۲۹ بود انقد ابم زیاد بود شد دریای عمان😂انگلولک کرد گفت هنوز دوسانتی بهم امپول زدن امپولو که زدن حالت تهوع گرفتم بالا اوردم گفتن نترس امپول اثر کرد یه چند ساعت که گذشت منم همونجوری باز مونده بودم فقط گریه میکردم از درد کمر اومدن معاینه کردن تقریبا ساعت ۱۲ اینا بود گفتن عالیه ۹ ساانت بازی یکم دیگه گفتن سر بچه دیده میشه منم تو همون شرایط گریه میکردم میگفتم منو ببرین سزارین نمیخام دیگه طبیعی بیارم گفتن نه وضعیتت خوبه یه چند ساعت دیگه زایمان میکنی ساعت ۱ که شد دیگه فول فول شدم گفتن زور بزن یعنی هرچی درتوانم بود فقط زور زدم بچه که اومده بود تو لگنم از بالای شکمم فشار دادن وخلاصه تا ساعت ۳ زایمان کردم اما اصلا جیغ نکشیدم تا وقتی بچه بیاد جفتم که نصفش چسبیده بود به شکمم هرکاری کردن نیومد دست دکتر تا کجا تو شکمم بود ازدردش نگم افتضاح بود بهم گفتن جفتت اومد نگونصفش مونده که بعد ده روز خونریزی شدید رفتم بیمارستان ۴ روز بستری شدم به زور امپول و سرم جفتم اومد خیلی خلاصش کردم براتون ولی من خیلی اذیت شدم
مامان فربد مامان فربد ۱۳ ماهگی
سر شب داشتم جارو برقی میزدم و فربد بغل باباش شیر میخورد که وسط شیر خوردن با صدای جارو برقی خوابش برد.
اخر شب فول انرژی اما خواب آلود بود قبلش که موهامو خشک میکردم و بغلم بود چشماش یکم خمار شده بود همسرم گفت سشوار روشن کن بخوابه.اخه تازگی موقع خواب خیلی غر میزنه و بی تابی میکنه.
منم سشوار رو روشن کردم بالاسرش و شیر خشک بهش دادم. یه خوبی دیگه اش این بود که فربد شیر خشک رو به زور میخوره و قبلش نگرفت اما همین که صدای سشوار اومد شروع کرد اروم شیر خورد. شیشه شیرش که تموم شد خمار و خواب آلود شروع کرد به خندیدن.رفتم پستونکشو اوردم و دادم بهش داشت کم کم میخوابید که دیدم نمیشه‌ بدبخت سشوار همینجوری کار کنه اومدم خاموشش کردم و صدای آنلاین پخش کردم.😐
پخش شدنش همانا و همخوانی کردن فرید باهاش همانا😑😂تو خواب و بیداری شروع کرد بلند بلند اَع و او کردن و خندیدن و حرف زدن.
دیدم داره خوابش میپره قطعش کردم تکونش دادم خوابید😄
اره خلاصه که واقعی خوبه نه کیک...

1402/12/10
مامان برسا👶 مامان برسا👶 ۸ ماهگی
پارت اول زایمانم.
خانما من وارد ماه نهم که شدم دیگه نه میتونستم بخوابم نه بشینم نه بلند شم یعنی وقتی میخوابیدم یا بلند میشدم یک ساعت طول میکشید بلند شم اونم با گریه وزاری بلند میشدم درد کشاله ران داشتم جوری که یه پله هم نمیتونستم برم وارد هفته ۳۹ که شدم دردام بدترشد درست ۳۹ یک روز بودم که انقباضاتم شروع شد روز اول که رفتم بیمارستان زنگ زدم دکتر خودم اومد معاینه کرد گفت دوسانت بازی برو خونه درداتو بکش بیا شبش دیگه من نتونستم بخوابم از درد دوباره رفتیم بیمارستان یه جراح بود معاینه کرد گفت این خانمو بستری کنین وضیتش برا زایمان خوبه زنگ زدن دکترم که خدا لعنتش‌کنه گفت نه این خانم هنوز دوسانته بزارین برین خونه دوروزم همینجوری درد کشیدم‌ اومدم خونه باخواهرشوهرم رفتیم کلی پیاده روی کردیم اسکات رفتیم اومدم خونه نشستم داخل اب شنبلیله صبح تقریبا ساعت ۵ بود نخوابیده بودم ازدرد که دیدم کیسه ابم پاره شد رفتیم بیمارستان ...بقیش پارت دوم
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان قشنگای مامان مامان قشنگای مامان ۵ ماهگی
از چیه که منم مثل بقیه مامانو نتونستم تو سزارین بچه م بدنیا اومد وببینم وببوسمش
چرا من باید بی حسی بهم اثر نکنه بیهوش بشم و اون لحظه رو نبینم
بهشون گفتم بی حس نشدم لطفا بیشتر دارو بزنین گفتن نه بی حسی اومد شروع کرد برش شکم قشنگ مردم انگار زنده زنده چاقو کردن تو بدنم شکمم داغ شد نیم خیز شدم پارچه جلومو بدم انور که فرار کنم سریع متخصص بیهوشی داروی بیهوشی رو تزریق کردن ۳۰ثانیه ای بیهوش شدم منه بد شانس اون لحظه ناب بدنیا اومدن عزیزمو ندیدم
پاشدم تو ریکاوری بودم چند تا بچه بودن اونجا ولی بچه های دیگه رو برده بودن برای چکاب واینا من به هوش گه اومدم گفتم شاید از اون ۳تا بچه یکیش بچه منه گریه میکردن من میگفتم جان مادر جانه مادر
پرستارا هم اونجا تو گوشی بودن واسه خودشون منم هذیون میگفتم😂😂😂 خلاصه دکترم خیلی خوب بود با اینکه دولتی بود بیمارستان .بهش گفتم بچه م بدنیا اومد نشونم بدید که بچم جابجا نشه که بی حس نشدن بدشانسی منه بدن لعنتی من بی حس نشدددددد شتتتت
مامان بردیا مامان بردیا ۶ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
ساعت ۳ شده بود و من در خسته ترین حالت ممکن بودم و نمیتونستم ورزش هاش ادامه بدم و بهم گفت روی صندلی توالت
بشین و پاهات باز باشه حس فشار در ناحیه مقعدم داشتم ساعت ۳:۳۰ شد معاینه کردند ۱۰ سانت شده بودم با پزشکم تماس گرفتند و پزشکم اومد خودش مجدد معاینه کرد و گفت وقتشه اتاق زایمان اماده کنید و فاصله اتاقی که بودم تا اتاق زایمان پیاده اومدم ویلچر قبول نکردم از درد به خودم می پیچیدم رفتم اتاق زایمان چند تا زور زدم اما فایده ای نداشت کاملا خسته درد بودم دکترم گفتند کمی بهش امپول فشار بزن و مجدد زور بزن که پزشکم گفتند باید برش بزنم پسر تپلی هست و بعد مجدد زور زدم و بعللللله شازده کوچولو ساعت ۴ صبح به دنیا اومد ...
دکترم فرایند بخیه را شروع کرد و بهم امپول بی حسی زد و با این حال من فرو رفتن سوزن و کشیده شدن نخ حس می کردم که مجدد لیدوکائین زدن اما بازم بی فایده بود من حس می کردم
اون لحظه که گذاشتند روی سینم و من مات و مبهوت همچین نعمت قشنگی شدم و خداروشکر کردم ..
.
مامان 𝑨𝑹𝑨𝑫 مامان 𝑨𝑹𝑨𝑫 ۹ ماهگی
ادامه تاپیک زایمان

خلاصه رفتیم خونه خواهرشوهرم نشستیم شام خوردیم صحبت کردیم شوهرمم به شوخی هی چپ و راست میگه بهم الان دردت شروع میشه الان میزایی ببینن ساعت ۹ و نیم رفتم داخل اتاق که راحت استراحت کنم منم ننشستم شروع کردم ورزش کردن میگفتم هیچی نمیشه منم میرسمم به ۴۰ هفته
خلاصه نیم ساعتی ورزش کردم ساعت ۱۰ بود داشتم با مادرم صحبت میکردم که یهو یه آب گرمی ازم ریخت من فکرکردم اختیارمو از دست دادم و ...😂دیدم نهه ادامه داره پاهام داغ شد بدتر منم هول شدم حالااا
اتاق خواهرشوهرمم پرآب شد خودمو هی فشارمیدم آب نریزه بدترمیاد خواهرشوهرمو مادرشوهرمو صداکردم گفتم کیسه ابم ترکید حاضرشیم بریم بیمارستان طفلی مامانم گف دوش بگیر حالا وقت داری گفتم نهه بچه خفه میش آبش اومده😂فکرتباه و ...،رفتیم بیمارستان بستری شدم و رفتم داخل اتاق زایمان از ساعت ۱۰ تا ۱ اینا دردم معمولی بود ۱ تا ۲ و نیم هم دردپریودی کشیدم هی راه میرفتم تو اتاق کاراموزها میومدن شوخی میکردن باهام میگفتن انگار ن انگار قرارزایمان کنی روحیت خیلی خوبه واسه زایمان
ساع ۳ دیگ دردام شدید شد جوری که یادمه سرجو به میله های تخت میکوبیدم و میگفتم مامااان فقط همین حالا یه خانومی هم اتاق روبه رو داره زایمان میکنه همه ماماها رفتن بالاسرش کسی بالا سرم نیس منم فول شدم...