۸ پاسخ

وقتی بچه خواهر شوهرت هست نزار پسرت رو ببرن یا هر وقت اومدن خودت و بچه ت برین خونه مامانت یا خرید یا حموم که نتونه بیاد خونتون فاصله بگیری بهتره تا حرف بزنی دلشون بگیره ازت

عزیزم وقتی خواهر شوهرت میاد خونه مادر شوهرت اصلا پایین نرو و بگو بچه ام خوابه نمیتونم بچه خونم راه بدم

سر بچه هیج وقت لج و کینه نگیر بعد همو بچه بزرگ میشه با همونا صمیمی میشه کلی حال میکنه
خودت مدیریت کن وقتی اون بچه هست یا نرو یا بچتو نزار تنها باشه

منم همینجوریه وضعیتم اما تصمیم گرفتم هر زمان میان نرم پیششون و هر زمان یچیزو بهونه کنم اگ یبار خونه خودت اومدم مهمونی دیگ مجبوری تحمل کنی

درو باز نکن، مامانشم زنگ زد بگو خواب بودم یا بچه خوابه، حموم بودم، سرویس بودم

من اولاشو اصلا متوجه نشدم چی گفتی😑 ولی اگه بچه ها زیاد میان خونت دیگه راهشون نده به مادراشونم بگو. منم رو سوفیا خیلی حساسم کوچکترین اشتباهی رو از جانب هیچکسی نمیپذیرم

الان بهترین فرصته ک دیگه نزاری بیان خونت و خودت هم رفت و آمد ب حداقل برسون و بچت هیچ وقت نزار پیششون خدای نکرده بلایی سرش میارن هر وقت هم گله کردن بگو ک خودتون شاهدن ک چجوری بچم زده

از اونجا پاشو راحت

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۹ ماهگی
سلام خانوما
اگه شما جای من بودین چیکارمیکردین با این مادرشوهر
من تو بارداریم استراحت مطلق بودم نه ماه خونه بابام موندم هرزگاهی میومدم خونم .با مادرشوهرمم تویه ساختمونیم اصلا نمیومد کمکم حالمو نمی پرسید درحد پنج دقیقه سلام خداحافظ می‌رفت . بیچاره شوهرم غذا میپخت کار میکرد یه چیزی نمی‌داد که من حامله ام خودش غذا میپخت میخورد بع ماهیچی نمی‌داد. بعد که بچه به دنیا اومد فقط ۵۰۰پول داد پسرمم تا چهار ماهگی فقط گریه میکرد من دست تنها ارومش میکردم شیرم میدام بعضی روزا خدا شاهده تا عصر گرسنه می موندم تا شوهرم میومد تا من یه چیزی بخورم .اصلا نمی پرسید چیکار می‌کنی حال بچه چطوره هر یکی دوماه میگم دیگه پنج دقیقه میومد می‌رفت
حالا پسرم بزرگ شده خدارو شکر دیگه کارامو میکنم راحت شدم یکم الان میگه بچه رو بیار بازی کنیم سرش گرم شه .هروقت از پله میخایم بریم خونمون بالا درو باز می‌کنه بچه رو بده پدرشوهرت نگاه کنه پدرشوهرمم تو این نه ماه فقط چهار پنج بار دیده فقط
مامان قندعسل
💕نورا💕 مامان قندعسل 💕نورا💕 ۱۶ ماهگی
بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم.
بچه خواهر شوهرم ۲ ماه و نیمشه خیییلی خیلی آرومه همش خواااابه از اولم همین بود.دقیقا بر عکس نورا.
یه دوبار خواهد شوهرم گفت نازنین(اسم دخترش)شبا نق میزنه یکم و فلان و اینا منم بهش گفتم بابا بچت خیلی خوبه نورا رو یادت نیست از صبح تا شب فقط گریه میکرد یا تو پتو بود یا تو ماشین تابش می‌دادیم.چون نورا خییییلی بد قلق بود خیلی ناآرام بود.یه چند باری گفت منم به خدا بدون منظور گفتم حالا میبینم دوباری هست مادر شوهرم میگه مثلا وای دیروز نازنین (بچه خواهر شوهرم)خیلی بی‌تابی میکرد.. یا امروز که اومدیم میگه دیروز نازنین خیلی بی‌تابی میکرد .الان همینجا خواهر شوهرم اینا از صبح که من اینجام هیچ صدایی نیومده از بچه همش خوابه. حتی شوهرم گفت این که همش خوابه و فهمیدم برای این میگه مادر شوهرم که من چشم نزنم بچش رو.
اصلا حالم خراب شد.من واقعا هیچ لذتی از بچه داریم نبردم چون نورا تا ۴ ماه وحشتناک کولیک داشت و همش گریه میکرد الانم بد قلقه اما خدا شاهده هیچوقت به چشم بد نگاه بچه خواهر شوهرم نکردم.همش ذوقش رو هم کردم که چقدر آروم و خوبه.
اینقدر دغدغه دارم تو زندگیم که حسرت آروم بودن بچه اونو نخورم
مامان سید ایلیا مامان سید ایلیا ۱۰ ماهگی
امشب خونه مادر شوهرم دعوت بودیم و تا الان که ساعت ۲ و نیمه اونجا بودیم
الان دوماهه خواهر شوهرم با دو تا بچه ۵ ساله و ۱ سالو نیم اومده قهر
البته نزذیک سه ماهه که اونجایت و همه وستیلشم اونجاست
خونه مادر شوهرم ۳ تا خواب داره و دوتاش بچه ها داشتن باری میکردم و من بردم اتاق خواب مادر شوهرم که همیشه ساکتع پسرمو خوابوندم
یکی دو ساعت بعدش
رفتم بهش سر بزنم دیدم داره بیدار میشه
دراز کشیدم پیشش تا بهش شیر بدم و بخوابه
اقا داشت میخوابید مه خواهر شوهرم با بچه کوچیکه اومد تو
حالا بچه کوچیکه عقل نداره که هی میاد رو ایلیا!!!
فکر کن
اورده بود بچشو بغل ایلیا بخوابونه!!!!!!
گفتم بنظرت میتونن اینا کنار هم بخوابن
گفت سرشو میزارم اونور
گفتم پس ما میریم
گفت نه!!
خواهرشوهرم یه اخلاقی داره برای اینکه بچه هاش شبای مهمونی بخوابن و بیدار نشن بهشون کتف میده که خواب اوره!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه من بچم‌ایلیا رو بغل کردم و بردم توی یه اتاق دیگه
هم خواب از سرش پرید و بد خواب شد هم اون یکی بچه خواهر شوهرم اینقدر داد و بیداد میکردنمیزاشت ایلیا بخوابه
با این حال خیلی خودمو کنترل کردم سر تا پاشونو قهوه ای نکنم
فقط به شوهزم گفتم خیلی کارش بد بود
تو که به بچت دارو دادی بیدار نمیشد یه جا دیگه میخوابوندیش
بنظرتون حق داشتم ناراحت شم؟؟
مامان ماهلین مامان ماهلین ۸ ماهگی
خانما میخوام یه درد و دلی باهاتون کنم مناز وقتی زایمان کردم مامانم پیشم بود یا من میرفتم خونه اونا بعد از ۲ ماهگی یهو بچم شیر و تو بیداری ول کرد نخورد من ۲۳ سالمه و هیچ تجربه ای تو این سن و حتی مامانم تاحالا به عمرش ندیده بودبچه دیگه تو بیداری شیر نخوره مجبور شدم بمونم خونه مامانمینا یا اون بیاد پیشم ۱۰ تا دکتر رفتم واسه دختر چند تا شون گفتن رفلاکس داره باید دارو بخوره چند بار دارو دادم ولی فرقی نکرد شیر خوردنش مامانم بیشتر من قلق شیر خوردن دخترم بلد بود تو خواب همیشه میترسیدم تنها باشم یه کمکی نداشته باشم مامانم از اون موقع تا حالا یا من میرم خونشون یا اون میاد شوهرم بچه داری بلد نیست وقتی هم میاد آنقدر خسته هست که شاید بتونه تا موقع خوابش بچم بگیره بچه من خیلی بدقلق هست تو این ۷ ماه و نیم دائم موقع خواباش گریه میکنه هیچ کمکی ندارم جز مامانم اونم داره همش بهم چی میگه بعضی موقع ها میگه بچه آوردنت برای چی بچه میخواستی چیکار تو داره سرمو میخوره کلا از وقتی زایمان کردم با شوهرم مشکل داشت که چرا کمک نمیکنه این مرد نیس و فلان ... به خدا دارم عاجز میشم اصلا این بچه هم خوب نمیشه که بگم خودم میتونم دیگه از پسش بر بیام دارم روانی میشم از کاراش یه حرفی هم بهش بزنم میگه رو زندگی تو دیونه شدم رو بچت دیونه شدم دائم پشت سر شوهرم پیش من حرف میزنه بدیش میگه منم به شوهرم زنگ میزنم که چرا این کار کردی چرا نکردی دعوامون میشه خدایا چرا این بچه خوب نمیشه واقعا دست تنها خیلی سخته بچم بزرگ کنم شما جای من بودید چیکار می‌کردید