چهارشنبه شوهرم بهم گفت برو خونه بابات براخودت . منم رفتم استخر رفتیم با دوستام. بعد بهم گفت منم میرم روستا منم گفتم باشع. بعد یدفعه قرار شد بابام اینا برن مشهد. بعد ب شوهرم گفتم. گفت ن نرو بیا خونه. بعد صبحش ک قرار بود بابام اینا برن بهم پیام‌داد ک توام برو یه دوری بزن گفتم باشه. بعد توراه مشهد ک بودیم خواهرشوهرم زنگ زد بهم که حسین نیومده روستا گوشیشم خاموشه ازش خبر نداری. گفتم ن اونک گفته رفتم روستا بعد خواهرش گفت ن اینک نیومده. بعد یکی دوساعت زنگ زدم ب شوهرم روشن شد گوشیش بهش گفتم کجایی گفت من روستام خونه بابام خواهرم خبرنداشته خونه بابامم. بعد هیچی منم قانع شدم. الان پسر شوهرم بهم میگه بابام رفته بوده کویر و اصلا روستا نیومده. منم یکی از روستا که میومده شهر اورده. و بابام نیومده دنبالم. حالا منو قسم داده ب بابام چیزی نگی ک‌بهم میگه خبرکش..بنظرتون چه واکنشی نشون بدم. چجوری بهش بفهمونم‌ک من فهمیدم تو رفتی کویر حالا باکی رفتع خدا میدونه. این تاحالا بهم دروغ نمیگفته . حتما دختری چیزی ام بوده ک بهم نگفته سردرد شدم بخدا😶😑💔

۵ پاسخ

مردا همه خراب شدن والا

به روش نیار
ولی خوب حواستو بهش بده
ببین چیکار می کنه

اصلا نگو که پسرش بهت گفته نذار اعتمادپسرش بهت از بین بره

به روش نیار بزار اگر کار دیگه‌ای میکنه پسرش لهت بگه ولی دیگه تنهاش نزار هر جا رفت برو

همونجا که گفت نرو مشهد باز پشیمون شد گفته برو باید شک میکردی
من بودم قطعا نمی‌رفتم چون که یهو نظرش عوض شد میگه برو
یجوری بفهم کجا بوده با کی بود ولی بچش یه موقع به دردسر نیفته گناه داره

سوال های مرتبط

مامان دوقلوهام🌿❤️ مامان دوقلوهام🌿❤️ ۱۳ ماهگی
دلم دلره میترکه
اصلا خوشم نمیاد از اینکارا ک بیام حرفمو بزنم و ...
ولی واقا دلرم میمیرم از غصه بچه هام دوقلوان مامانم ۶ماه پیشم بود کمک کردم اصلا نمیتونستم نگه دارم مامانم همش غر میزد بابام غر میزد ک دگ بسه اواره شدیم بماند چ روزا ک نگذروندم از بعد عید دگ مامانم نمیتونس بیاد همش میگف دگ نمیتونم بابات نمیزاره بدنم نمیکشه تو بیا و ....منم ک الان ادمدم نمیشه اصلا نمیشه بچه هام تا صبح نمیخابن بابامو داداشم مجبور میشن برن خونه ما بخابن بخاطر صداشون خودمم خجالت میکشم دگ داداش کوچیکم شلوغه همش اذیت میکنه بچه هارو منم سرش دادم میزنم بابام مامانم ناراحت میشن .بچه هامم ارامش ندارن دائم تو سروصدان وای انقد مشکل هست اتقد چیزا نمیدونم چیو بنویسم .اما الان داشتم ب دخترم شیر میدادم دراز کشیدا بودم داداشم اورد پسرمو از پشت سرپا گذاشت رو من گفتم ورش دار میوفته ولش کرد رفت پسرم جوری خورد زمین وای خدایا صدای سرش یادم نمیره جوری تق صدا داد اصلا فکش بهم خورد وای خدا دارم میمیرم از تعدیف کردنش بعد گفتم بمیدی یاسین ک مامانممو بابام بهم توپیدن نمیخای بزو خونت کمکم میکینم ادم بده شدیم و ....خیلی ناراحتم دلم داره میترکه ن تنهایی میتونم نگه دارم ن پول پرستار دارم وااای
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
ی ساعتی روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم ی نگهبان بنده خدا وایستاده با چشمای اشکی نگام میکنه گفت آبجی چرا اینجا خوابیدی برو رو تخت اتاق مادران بخواب گفتم مشکوک به کرونام برم اونجا برای بچه های دیگه خطر داره اون بنده خدا رفت ، چند وقتی که اونجا با کلی پرستار آبدارچی آشنا شدم رفتم به ی آبدارچی گفتم میشه ی لیوان آب‌جوش بهم بدی خیلی سردمه انگار استخونام داشت میترکید بعد چند دقیقه بنده خدا لیوان چایی با چند تا بيسکوئيت بهم داد گفت میخوام ماشین بگیرم برز خونه گفتم نه شوهرم صبح میاد دنبالم که ببرتم آزمایش بدم، سردم بود حالم خیلی بد بود از ی طرف تب داشتم از یکطرف بدن درد ، اصلا نمیتونم دردشو توصیف کنم ولی دلم نمیومد نصفه شب زنگ بزنم شوهرم بترسونمش صبر کردم تا ۶ صبح می‌دونستن اون موقع بیدار میشه بره سرکار بهش گفتم بیا منو ببر خونه دیگه نمیزارن برم پیشش گفت چرا همون موقع بهم نگفتی بالاخره اومد دنبالم رفتم تست زدم تا جواب کرونا اومد تنها رفتم خونه خودم جواب تست اومد مثبت بود نگو تموم دردام برای کرونا لعنتی بود ، بعد ی هفته دوباره ه تست دادم منفی شد رفتم بیمارستان گفتن فقط از پشت شیشه ببینش پسرم ۲۳ روز تو بخش کرونا بود دیگه کلا نا امید شده بودم دکترش قبول نمی‌کرد عملش کنن آنقدر نشستم پشت در اتاقش تا بالاخره گفت با مسئولیت خودت عملش میکنم ولی آخرین نفر تو ی همون روز قبول کردم ساعت ۵ غروب پشت در اتاق عمل بودیم که زنگ زدن به همسرم کخ مأمور اومده جلو درتون حکم تخلیه خونه دارن ی دردسر جدید شروع شد برامون دیگه شوهرم دادگاه والاتری بود منم تو بیمارستان بودم بعد ۲۳ روز بچمو با وجود کرونا عمل کردن