پارت ۲۴
تا اینکه فهمید زنش حامله هست🥱
و مجبور شد زنگش رو برگردونه خونه من که سنو قلب رفته بودم و قلبش تشکیل شده بود و بابای بچه اومد بهم گفت بچه رو بنداز نمیتونم بگیرمت حامله هست گفتم الان که قلبش تشکیل شده چطور بندازمش دلم نمیاد گناه داره اون گفت نمیتونم بگیرمت درد سر میشه بنداز تا بره گفتم باش دارو رو خرید اورد داد بهم
قرار شد مثلا فردا بندازم شبش خواب دیدم منو از یه جای تاریک مثل سیاه چال دوتا موجود قد بلند و بسیار زشت اوردن بیرون بردنم توی قبرستانی زشت دونه دونه قبر ها رو نشونم دادن خیلی جای ترسناکی بود خودشونم ترس ناک بودن یهو بردنم سر یه قبر خالی و بهم گفت این قبر رو میبینی قبر توعه چون قراره یه کار بدی کنی باید زندع زنده خاکت کنیم منو انداختن توی قبر هی میگفتن چون داری کار اشتباه میکنی یهو یه پسر بچه از دور اومد پسر بچه توپل اومد گفت ولش کنید این پشیمونه اونا منو بیرون آوردن و من با پسر بچه رفتم پسر بچه منو برد توی اتاق ابیش
من از خواب بیدار شدم و بهش پیام دادم هرچیم میخواد بشه بشه مم میخوامش نمی‌خوام بندازمش گفت باش
و شوهرمم فکر کرده بود معجزه شده که من حامله شدم
یه روز پدر شوهرم زنگم که یه ماشین پراید سر کوچتون پارک شده بوده حتما اومده بوده برای تو و تو دوست پسر داری منم پریدمش که سگ زن پسر تو می‌شده که دست از سرم برنمیداری شرایط این باشه بچم برمیدارم میرم
گفت بچه مال مرد هست گفتم فعلا که حامله هستم بعد حاملگیم مشخص میشه که پیش کی میرع روش قطع کردم
جوری شده بود که مادر شوهرم شب روز بخاطر شکاکی پدر شوهرم خونه ما بود
و اگرم میرفت یهو میدیدم در میزنن میگفتم کیه پدر شوهرم می‌گفت

۲ پاسخ

یعنی چی الان بچت از دوس پسرته و کسی هم نفهمید

عزیزم ببخشید یه سوال من وقت نشد بخونم اما خیلی کنجکاو شدم شا از متاهل بودید و از شخص دیگه ی باردار شدید درست متوجه شدم؟

سوال های مرتبط

مامان نویان مامان نویان ۱۳ ماهگی
امروز رفتم تو یه فروشگاه چیزی بخرم
یه دختر پنج شش ساله اومد با روی خوش سمت نویان ...بعد هر سمت میرفتم می اومد باهام یهو دیدم دست نویان رو می گیره نویان زد زیر گریه ‌‌..من گفتم شاید چون غریبه س ترسیده
دوباره این کار تکرار شد نویان بیشتر گریه کرد برگشتم گفتم دستش رو نگیر ولی گریه نویان قطع نمیشد مامان دختره اومد نویان رو بغل کرد گفت ببخشید خاله ...
نویان رو بغل کردم دوباره تکرار کرد این سری سرم رو برگردوندم دیدم نگو با ناخوناش داره دست بچه رو فشار میده من خاک برسر اصلا متوجه نشدم فقط گفتم کوچولو چرا اینجوری کردی دستش رو ...مامانش گفت بزنش گفتم من اجازه ندارم بعد فروشنده گفت این همه بچه ها رو می چزونه قبل شما هم صورت یه بچه رو چنگ انداخت ...به مادرش گفتم شما وقتی می دونی بچه تون اسیب میزنه چرا به مادر بچه ها نمی گید که مراقب باشن چرا پسر من گریه میکنه به من گوشزد نمی کنی دخترم داره فلان کار رو میکنه ...
اونقدر گریه کردم که بچه م اینجوری زخم میشد من نمی فهمیدم ...
مامان رهام کوچولو مامان رهام کوچولو ۱۲ ماهگی
سلام شبتون بخیر. من و جاریم با اختلاف ۶ ماه زایمان کردیم . هر دو هم پسر . و پسر اون از پسر کن بزرگتره . از بچگی اروم بود یعنی صدا ازش درنمی اومد . اصلا فک نمیکردی بچه تو خونست . بر عکس پسر من با کولیک و رفلاکس کلی گریه و بیقراری داشت . خونه ی ما از مادرشوهرم یک ساعت و نیم فاصله داره . ما هم ماشین نداریم . ماهی یکبار میریم بخاطر همین پسرم غریبگی میکنه هنوزم و کلی گریه و بیقراری .بچم خیلی اذیت میشه ولی پسر جاریم فقط میخنده و بازی میکنه اونا ماشین دارن هر هفته اونجان هرچند هر هفته هم نرن چون بچه ی آرومیه با همه میجوشه . هر بار که میرم هی ی چی میگن. امروز انقد پسرم گریه کرد که پدر شوهرم میگفت بچت و با جاریت عوض کن تا درست تربیتش کنه . گفتم بابا چ ربطی داره بچه ها فرق دارن چرا پسر بزرگم آروم بود گفت چون اون و نزدیک ما بدنیا اوردی ولی این و نزدیک بابات اینا بزرگ شده .خیلی بهم برخورد. جاریم ی ذوقی میکرد . اعصابم بهم ریخت. پسرم جوونمه برام مهم نیست چی میگن . این که پیشش انرژی منفی میدن عصبیم میکنه
مامان امیر مامان امیر ۱۵ ماهگی
خانما چقدر به چشم نذر اعتقاد دارید من که با چشم خودم دیدم بچه من وقتی به دنیا اومد ۲ کیلو نیم بوده اصلا نمیشده بغلش کرده من که گفتم میمیره بعد رفتم پیش ی دکتر بنده خدا ادم پیر بوده بهم گفت هرروز بشورش و شیر خودت تقویت کن منم همین کارو کردم و بچه کم کم داشت وزن میگرفت ۴ ماهش شده بردم برای واکشن وزنش بوده ۵ نیم انقدر چاق شده بود که هم پرستار های بهداشت گفتند این همون بچه خلاص همین که اومدم خونه بچه تب کرده حالش خیلی بده شده ۵ شبه بستری شده از همونجا دیگه سعی کردم از خونه کمتر برم بیرون وقتی ۷ ماهش شده رفتم خونه یکی از فامیل ها گفتند ولی چه بچه تپل داری بغلش میکردن بوس اینا دوبار بچه حالش بد شده تا چند روز من کارم بود دکتر رفتند بعد هم گفتم این بچه ش مریضه ی مشکل داره که فقط راه بیمارستان گرفته دیگه از همونجا اصلا بچه رو از خونه بیرون نکردم تا که ۹ ماهش شده بردمش دکتر گفت وزنش خیلی بالا بودم ۱۳ کیلو بوده اینم بگم من بچم از ۴ ماه که بودش شیرخشک رژیم میداد در کنار شیر خودم بعد دکتر گفت شیرت خیلی چرب دیگه به بچه نده که این بچه خیلی چاق شده دیابت میگیره مریضی منم ترسیدم شیر خودمو دیگه ندادم بازم که شیر خشک رژیم میخوره وزنش میره بالا الان بگذریم از این حرف ها دیشب ی بنده خدا اومد خونه من و بچه خودش مینداخت رو سفر خودش غذا میخوره اون از خونه رفته الان بچه هم اسهال به شددت و خون هم هست نمیدونم چیکارکنم 8
مامان نیکا مامان نیکا ۱۴ ماهگی
هفته پیش رفتم پیش دندون پزشکم که یه پسر جوونی چندسالی هست ازدواج کرده و تازه خدا بهش یه پسر داده
حال کوچولوشو پرسیدم یکم تعریف کرد از حال اون روزشون که مادر بچه خیلی خسته بوده من مجبور شدم خودم با تمام خستگیم دوساعتی بچه رو بگیرم تا مامانش بخوابه بعدم اومدم مطب
بعد یهو نگای من کرد گفت نمیدونم چرا جدیدا هرکس مادر میشه پوستش کدر میشه چشماش گود میره و بیحاله و همش مریضن (منظورش همون داغون بود) 😬 میگفت قدیما کی اینجوری بود همه هم ۱۰ -۱۲ تا بچه میاوردن کلی هم بشاش و سلامت بودن . فکر میکنم از این سزارین باشه که این همه خون از دست میدن و...
گفتم که نه قدیما هر دوساعت به بچه شیر نمیدادن این همه گرفتاری و دغدغه فکری و مالی و اینده بچه نبود . کی به این چیزا اهمیت میدادن تازه نه لباس نه تغذیه بچه براشون مهم بوده که مثلا امروز فلان غذا رو بهش بدم ویتامین فلان داشته باشه
ذهنا ازاد بود الان کمترین حالتش ما دربدر دنبال مطلب درمورد تربیت درست بچه ایم
جدا از اینا قدیما میشه گفت گروهی زندگی میکردن. کمترین حالتش یه مادربزرگی یه کسی بوده که خونشون زندگی کنه و کمک حالشون باشه نه مثل الان ۲۴ ساعته با بچه تنها باشن همش بدوأن غذا درست کنن بدوأن بازی کنن بدوأن بچه بخوابونن
یک تنه و تنها
الان بچه داری اصلاااااا قابل مقایسه حتی با ده سال پیشم نیست چه برسه به ۳۰-۴۰ سال پیش
ولی راست میگفت همه مادرا قیافه هاشون خسته‌س...