۱۸ پاسخ

منم همین بودم الانم گاهی از دستم در میره دیوونه میشم اما از صبح ک بیدار میشم هی ب خودم میگم فدا سرش دائم میگم آروم باش اشکال نداره ببین چپ و راست ب خودم میگم
بعد ب خودم قول دادم هر بار دعواشون کردم ک باعث اشک ریختنشون بشم صد از پس اندازم بزنم تو کارتشون😂😂

دیگ چرا ازدستش گرفتی گناه دارع بچه
دخترمنم اگ ببینه تو کابینت چیزی هست مجبوری میخوره دیگ چون از دستش بگیرم گریه میکنه

دختر منم همین جوری بود 6ساعت گشنه میموند بعدش نمی خورد باید میبرمش پارک 2 ساعت تمام دنبالش می‌کردم تا بخوره حالا فکر کن روزی 3 بار این کار باید انجام میدادم ساعت 11 الی 12شب تو پارک بودم لنگ ظهر تو پارک بودم ولی الان خدارو شکر باتمریناتی که دکتر بلع درمان بهم داده خیلی بهتر شد

بعدشم عزیزم غصه اینچیزارو نخور امروز بیمارستان بودم بخش خون رفتم یسری بچها که مشکل خون داشتن بستری شده بودن دور از جون زبونم لال اگه جای مادر اون بچها بودی میخاستی چیکار کنی بخدا همینکه بچت سالم خداروشکر کن فقط

نخورد كه نخورد مهم نيس
خودتو بزن بيخيالي لينجوري فقط خودتو پير ميكني
اون نخواد بخوره نميخوره هر كاريم كني نميخوره پس خودتو نابود نكن

عزیزم راسیپ بده
درسته یکم بچه عصبی میشه
اما دکتر گفت غذا نخوردن و رشد نکردن بچه خیلی ضررش بیشتره تا اون شربت

یه مدت زینگ بده بهش اشتهاش باز میشه

بچه منم همینه خواهر دکتر هم بردم بی فایده هست شاید ب زور یه وعده با حجم گم بخوره همین

پسر منم خیلی بدغذاس،بخدا ی شب شکمش از گشنگی صدا میداد و نمیخورد
من کاریش ندارم دیگه اعصابم نمیکشه

بزار خودش بخواد و بگه گرسنه هستم به هوله هم اصلا نده پسره منم یه مدتها صبحانه دو سه تا لقمه میخوره و یا نمیخوره جز شیر خرما بعضی وقتا هم ناهار کم میخوره ولی شبا بهتره بعضی وقتا هم میاد میگه ناهار بده گرسنمه منم خیلی حرص می‌خوردم و پسرم هم لاغره ولی یه مدته بیخیال شدم هر چی حساس تر باشیم بدتره

عزیزم اکثره بچه ها تو این سن همین طور هستن نزار گریه کنه استرسی میشه ،صبحانه نمیخوره نخوره یه لیوان شیر بده بزار بگذره اگر درخواست کرد صبحانه بده نخورد هم عکس العمل نشون نده خودش میاد میگه گرسنمه ناهار بده

من اگه خودمم بشینم کنارش بخورم بهتر میخوره بهش میگم نخوری خوابت نمی بره گرسنه میخوابی دیگه کم کم میاد گاهی هم نه

نزنش استرس میگیره ،نخوردنش بعض اینکاراست دخت منم همینطوره ولی سعی میکنم باهاش حرف بزنم بازی کنم یا میگم تو به من غذا بده من به تو و اینجوری میگذرونیم تازه دوروز پیش دکتر بودم انقد دعوا کردکه چرا بچه رو استرس دادی و اذیت کردی معده درد و ورم میگیره منو از مطب میخواست بندازه بیرون می‌گفت بزار جلو شیه ربع بعد اگه خورد که هیچی نخورد بریز بزار وعده بعدی تا غذا خوردن براش لذت بخش بشه

منم همینطور بودم
الان یکم بیخیال تر شدم
البته ببینم بخواد هله هوله بخوره اجازه نمیدم ولی به زور هم غذا نمیدم
بهش میگم غذا نخوری حق نداری چیز دیگه بخوری

منم قبلن خیلی حرص میخوردم ولی الان دیگه اهمیت نمیدم بهتر شده البته کلا هله هوله روبه صفررسوندم خیلی غصه خوردم ولی فایده نداشت یه مدت بی خیال شو شاید جواب داد

وای نگودلم خونه من اینقدردادمیزنم خودمم کتک میزنم موهامومیکشم قبلابابازی میخوردالان بابازی هم نمیخوره

انگار حودشو عادت داده به هله هوله سعی کنید یه مدت کلا نخرید اگه بگرده ببینه چیزی پیدا نمیکنه سیری کاذب بیاره محبور میشه غذا بخوره

پسر منم سر هر وعده غذاییش دو ساعت روانیم میکنه هم خودم سردرد کیشم هم خودش کلی کتک میخوره اوف

سوال های مرتبط

مامان یاس مامان یاس ۳ سالگی
سلام بچه ها خوبین
من که اصلا خوب نیستم مغزم داره میترکه، دخترمو از بعدازظهر بردم بیرون خرید بعد رفتیم پارک کلی بازی کرد که دیگه خودش خسته شد بعد دوباره اومد خونه با باباش کلی بازی کرد ،طوری که موقع شام خوردن همش چشماشو می‌مالید میگفت خوابم میاد ،هیچی بردم بخوابونمش هی تکون بده رو پام هی تکون بده،مگه میخوابه،آخرش عصبی شدم گذاشتمش رو تختم گفتم خودت بخواب اومدم بیرون،همینطوری هی گریه میکرد،از ی طرف اعصابم خورده که داشت گریه میکرد از ی طرف دیگه هم به قرآن دیگه مغزم نمیکشید پاهام و کمرم دیگه توان نداشت که بیشتر تکون بدم،بابا منم آدمم دوست دارم ی ساعت تو کل شبانه روزی برای خودم باشم،یا کار خونه یا بازی با بچه یا پارک کارم شده همین ،ی موقعی کارم تموم میشه که ساعت میشه ۱ شب،بعد به خاطر اینکه دوست دارم یکم مال خودم باشم از اونور تا ۲ ،۳ بیدارم بعد صبحها با خستگی بیدار میشم،هنوز نخوابیده داره گریه میکنه ،یعنی مثل سنگ شدم دارم هم حرص میخورم هم دلم میسوزه ،ولی واااااااقعا دیگه کشش ندارم دوباره برم تو اتاق
مامان فرشته کوچولو مامان فرشته کوچولو ۳ سالگی
سلام خانما. از دیشب همش بغض دارم .
قبلا از دست دخترم عصبی میشدم فقط داد میزدم ولی الان یک ماهی میشه خیلی بد شده .همه کارهای برادر زادمو یاد گرفته کلا هفته ای یکی دو بار میرم خونه بابام ولی برادر زادمو همیشه اونجاست و دخترم خیلی بهش وابستس. جدا از اون هرجا بریم بچه ای ببینه سریع باهاش ارتباط برقرار می‌کنه و هرکاری بچه انجام بده دختر منم انجام میده و اصلا حرف گوش نمی‌ده.دو شب پیش تو هیئت بچه ها رفته بودن خاک بازی اینم گریه رفت پیششون هرچی میگفتم بیا پیش مامانی نمیومد. بعد واسه شام رفته پیش مامان بچه هه نشسته .مامان بچه هه یه جوری با عصبانیت نگاش میکرد.خیلی اعصابم خراب شد رفتم بغلش کنم گریه نشست نیمد. منم آخرشب دستشو کشیدم بغلش کردم و یه نیشگون به بغل پاش گرفتم گریه کرد.دیشب میگه آب رفتم براش دو سه مدل آب آوردم مثلاً تو بطری خودش،تو لیوان و... میگه باز آب و بطری ها رو پرت می‌کنه و گریه می‌کنه نزدیک بود بخوره تو تلویزیون شوهرم دخترمو گرفت پرت کرد اونور گفت لوس احمق .دخترم خیلی گریه کرد بعد اومد بغل من چون تو هیئت اعصابم خرد کرد و خودم هم پریود شده بودم خیلی داغون بودم پرتش کردم اونور.بعد دوباره میخواست غذاها و بریزه و پرت کنه و داشت جورابش رو پاره میکرد منم محکم دستشو گرفتم و فشااار دادم خیلی دردش اومد خیلی گریه کرد .آخر سر بغلش کردم و بوسش کردم .کارهای بد برادر زادمو یاد گرفته اصلا چیز پرت نمی‌کرد با بزنه تو سرش خودش و جیغ بزنه و دیوونه بازی در بیاره همش یاد گرفته .منم دوس ندارم بچه لوس بزرگ بشه هم داد میزنم سرش ولی تا حالا اینجوری که بدرفتاری کنم نکرده بود با دخترم 😔تا حالا روش دست بلند نکرده بودم .خیلی ناراحتم .بچم اینقدر گریه کرده الان اصلا صداش در نمیاد 🤕.فقط من اینجوریم ؟
مامان رهام مامان رهام ۳ سالگی
روانی شدم .من الان یه مادر بیشعور روانی هستم.۴ روزه بچم‌لب به غذا نمیزنه.دیروزم بردمش دکتر.چه فایده؟! هیچ گوهی حالیشون نیست.خب رفلاکس چرا خوب نمیشه؟ تا کی دارو ودوا و بیفایده.؟! پس چرا خدایی نیست؟! چرا ظالمه و به بچم رحم‌نمیکنه ؟! الان یکساله روی وزن ۱۰ کیلو مونده.وزنش اندازه بچه ی یکسالن.دیگه چنددوزه همون دو لقمه هم‌نمیخوره.ماکارونی که دوست داشت دریت کردم گفتم‌میخوره، لب نزد.من جلوش ریختمشون دور و انقد خودمو زدم که گریه کرد تا خوابید.آره من روانی ام.رشد نکردن و غذا نخوردن بچم روانی کرده.هیچ کس هم‌نمیفهمه.هیچ دکتری نمیفهمه. هی پاسم‌میدن اینور اونور.خسته شدم.پس کو خدا؟! این‌طفل معصوم چه گناهی کرده! بچه های مردم رو میبینم غذا میخورن و رشد میکنن و از بچه ی من چقد بزرگتر شدن، میخوام خودکشی کنم.بمیرم براش که ترسوندمش و با گریه خوابید.این بدبخت هم روانی کردم.دارم نابودش میکنم.میدونم.ولی چیکارکنم نمیتونم این وضع رو ببینم.مگه میشه آدم ۴ روز لب به غذا نزنه! بازم بگه‌نمیتونم! دیگه ناامید ناامیدم.خدارو هم قبول ندارم.اگه بود، میذاشت این بدبخت، همون ۲ تا لقمه رو بخوره لااقل دیگه وزنش از این کمتر نشه