۷ پاسخ

ماکه نمیتونیم چیزی بگیم از خدا شفا میخوام برا پسر گلت
خیلی سخته مادر شدم میفهمم مادر بودن و نگران بودن یعنی چی

ادامه داستان و بخونید مامانا همه رو توضیح میدم کلی

گل پسرت خوب میشه،بهت هم گفتم،مطمئن باش،....🌹پهلوونی میشه برای خودش

وای تو منی😭

😢😢😢😢

چی شد؟

بعد واکسن تشنج کرد

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
دلنوشته 💔
مامانا میدونن یکی از بهترین اتفاق های مهم زندگی بهترین روز زندگیشون روز بدنیا اومدن بچشون میشه اونایی که زایمان کردید یادتونه چه قدر اون ۹ ماه شیرین و پراز استرس و چطور با شوق و ذوق پشت سر میزاشتید تا ۹ ماه تموم بشه و تو‌دلیتون رو ببینید اونایی که مثل من بارداریشون پراز استرس نگرانی دلشوره ذوق شوق مخصوصا وقتی پای انتظار بعد چندسال مادرنشدن رو پشت سر میزاری اونایی که هنوز چشم انتظار معجزه خدا هستن منتظر بچه هستن میدونن چه قدر انتظار سخت و وقتی به آرزوت می‌رسی چه قدر شیرین میشه دیگه همه خاطرات بد و سختی هات یادت میره وقتی بارداریت شیرین نگذره همش اذیت بشی مریض بشی حالا هرکسی اذیت میشه هرکسی سختی های خودشو میگذرونه اونایی که اتفاقات عجیب و بدشانسی های زیاد میان سراغتون وقتی همه اینارو به جون می‌خرید تا بعد گذشت ۹ ماه فقط بچتون سالم و سلامت بدنیا بیاد دلخوشیتون میشه همون بچه وقتی بدنیا میاد اینقدر ذوق داری زودتر بزرگ وبزرگ تر بشه اون اوایل بدنیا اومدن بچه هامون یادتونه چه قدر بوی نوزاد عجیب میچسبه یه آرامش خاصی داره وقتی مریض شدم کلا یک ماه مهر ماه کامل از بچم‌ هیچ لذتی نبردم اصلا نفهمیدم کی یه ماه گذشت من هیچی نفهمیدم از نوزادی بچم اینقدر غصه میخورم اینقدر ناراحت میشم گریه میکنم هر موقع دلم بگیره بغض خفم کنه میام اینجا می‌نویسم تا یکم آروم شم 💔
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ومنی که کلی چالش وسختی درد پشت سر گذاشتم بالاخره خدا خواست ومعجزه شد خودش پسرمو هدیه داد بدون عمل بدون کاشت آره من این معجزه رو خیلی واقعی دیدم قشنگ این یه معجزه بود اون موقع ها اینقدر خوشحال بودم اینقدر ذوق داشتم که من خوشبخت ترین آدم روی زمینم که خدا هدیه اش رو داد منی که با گذروندن کلی چالش کلی اذیت شدنام صبوری هام بالاخره به آرامش رسیدم آزمایشگاه که زنگ زد گفت خانوم جواب ازمایشتون مثبته باورم نمیشد فقط گریه میکردم کسایی که چشم انتظار هستن درک میکنن من چی میگم فکر کن تو ۷ سال منتظر باشی بعد یدفعه ندونی که این تاخیر پریودت خیره تو باردارشدی منی همش تحت فشار بودم از همه جهت ها بالاخره به آرامش رسیده بودم حقم بود دیگه بشینم این ۹ ماه و قشنگ استراحت کنم لذت ببرم
این ۹ ماه خیلی اذیت شدم خیلی همش با استرس نگرانی مریض هام گذشت من حتی فرصت نشد یه عکس بندازم یبار با دل خوش برم بیرون بگردم لذت ببرم همیشه حسرت یه سری چیزها تو دلم موند دیگه انتظار داشتم بعد اون همه اذیت شدن هام بعد بدنیا اومدن بچم بشینم با آرامش لذت ببرم .
پارسال که آذر پسرم تشنج کرد بستری شد کلا ورق زندگیم عوض شد...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
بالاخره رفتیم دکتر با جواب آزمایشی که درد بچم توش نوشته بود رسیدیم مطب منتظر بودیم تا نوبتمون بشه اونجا یه پسر بزرگی رو دیدم که عقل ماندگی داشت تا اونو دیدم شروع کردم به گریه همش تو فکرم چیزای بد مرور میشد نکنه بچه ی منم مشکل اوتیسم یا فلج مغزی داشته باشه همش فکر و چرا وگریه بود ، نوبت شد و رفتیم داخل دکتر جواب آزمایش رو دید گفت بله پسر شما یک نوع بیماری ژنتیکی داره یک نوع بیماری میتوکندریال که یک بعدا با ازمایشی که از من و باباش هم گرفتن مشخص شد یک ژن تو بدن من یک ژن تو بدن باباش داشته که منتقل شده بدن این بچه که باعث شده بشه یک نوع بیماری میتوکندریال ، این بیماری باعث می‌شه بدن بچه شل گردن نگیره نتونه بشینه توان نداشته باشه حتی برگرده به پهلو غلط بخوره چیزی بگیره دستش یا چیزی بزاره دهنش حتی انگشت خودشو بزاره دهنش خیلی کم توان وضعیف می‌کنه حتی چشماش هم ضعیف و قادر به دیدن نیست وفقط نور آفتاب میخوره چشماش رو میبینده در حالت عادی عکس العمل نشون نمی ده چشماش، دکتر دارو داد ۲۳مرداد گفت تا آبان میشه ۳ ماه این دارو رو بدید بعد ۳ ماه بیارید اومدم خونه شروع کردم به دادن دارو هرروز صبح و شب یه قرصی بود که دکتر گفته بود ۷ قطره صبح ۵ قطره شب بدید مرداد گذشت شهریور شد بچم شد ۱۱ماهه یک ماه که گذشت پسرم یکم از اون بی‌حالی و لمسی که داشت بهتر شده بود ولی هنوز فرقی نکرده بود تغییری نمی‌دیدم من آخر های شهریور عروسی داشتیم شهرستان مامانم خاله هام اصرار که بیا بریم همه میریم عروسی نمون افسردگی ممیگیری مریض میشی دیگه به اصرار رفتم ولی اصلا خوش نگذشت از نگاه مردم اطراف تا پچ پچ مردم .....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
۲۱مهر ماه شد ووقت گرفتم برای کاردرمانی وقتی رفتم اونجا همینجوری مونده بودم شوک زده بودم که خدایا من اینجا چیکار میکنم خدایا من این همه سختی تو بارداریم کشیدیم از ۱۴ روزی که یبوست گرفتم شکمم کار نکرد که آخر انعقا کردن تخلیه کردن از اون ویروسی که یه هفته اسهال شدم از هماتومی که لک بینی شدم خیلی سختی کشیدم اون ۹ ماه دیگه فقط به این امید بودم که بچم سالم بدنیا بیاد بغلم بگیرم همه چیز یادم بره حالا من امروز اینجا چیکار دارم چرا بچم نباید گردن بگیره که حالا اینجا معلوم نیست چندماه باید بیام چندسال باید بیام تا بچم بتونه مثل بچه های دیگه گردن بگیره بشینه همینجوری شوکه زده بودم رفتم داخل مربی گفت چه مشکلی داره توضیح دادم گفت چرا حالا آوردی چرا زودتر نیاوردی ؟ گفتم من نمیدونستم دکتر حالا بعم گفت من خبر نداشتم که کادرمانی باید بیاریم شروع کرد با بچم کار کردن ورزش کردن بچم جلو چشمم بی‌حال اصلا گریه هم نمی‌کرد مربی گفت نبایدبخوابه فایده نداره فرمان نمی‌رسه مغزش اون روز گذشت و قرار شد هفته ای ۳ باز ببرم مرتب ..... ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
وقتی پارسال ۹ آذر واکسن ۲ ماهگی پسرمو زدن اومدیم خونه اینقدر بی تابی میکرد که میخواستم قلبمو از جاش بکنم قبل واکسن هم خیلی بچه ای بود که شب و روز گریه میکرد و هردکتری که میبردیم میگفتن کولیک داره اون ۲ ماه به شدت سختی که داشت گذشت ۵ روز بعد از زدن واکسن تشنج کرد بردیم دکتر اطفال گفت احتمالا مشکل قلبی باشه ببرید اکو قلب بگیرن ما اومدیم خونه پسرم جلو چشمم تو بغلم لب هاش کبود میشد سیاه میشد تف حباب میومد از دهنش بیرون صداش درنمیومد دیگه چندین بار بچم حالش اینطوری میشد ۷ بار تو یک روز بهش حمله دست داده بود بااینکه بردم دکتر اطفال همون روز هم بردم ولی جوابی نگرفتم و این نگرانی‌ مارو کشوند به بیمارستان کودکان مفید اون شب انگار من خودم نبودم اینقدر حالم بد بود وهیچی آرومم نمی‌کرد فقط یه مادر می‌فهمه من چی میگم رسیدیم بیمارستان بخش اورژانس نوبتمون که شد همه علایم هایی که از صبح داشت گفتیم وگفتن تشنج کرده و بستری باید بشه وقتی شنیدم این حرفو انکار دنیا دور سرم چرخید خیلی حال بدیه بچه ی دوماهت طفلک ضعیف یه بچه ی کوچولو مثل عروسک ها خوابیده بود جیگرم کباب شد میخواستم قلبمو هزار بار از جاش دربیارم ولی پسرم هیچیش نباشه تو اورژانس بستری کردن پسرموگذاشتم رو تخت تا انژیوکت بزنن برای سرم آخ خدا هیچ مادری نبینه این صحنه به من گفتن بیرون باش از لای در میدیدم اینقدر گریه کرد بچم اینقدر اذیت شد دیگه خدا فقط دید که چی به من گذشت آنژیو کت زدن سرم زدن اکسیژن وصل کردن به دهنش ای خدا نیبینه هیچ مادری الهی هیچکس نبینه این صحنه ها فقط خدا می‌دونه چه جوری من تحمل کردم انگار شده بودم کوه قوی صبور استوار......
مامان فندق مامان فندق ۱۴ ماهگی
سلام مامانِ مهربون
صبحت بخیر🕊️🌹

این متن رو تا آخر بخون...
مخصوص خود خود خودته😍😘


وقتی مادر میشی فارغ از همه کارهای دنیا یه آدم دیگه میشی…😌
گاهی شبا تا صبح بیداری و روزها خسته ای…
اما انگاریک قدرت مضاعف داری بعد از نه ماه انتظار و حمل جنین مجبوری به جای خستگی، پر انرژی و پرنشاط باشی...

دیگه بوی بد مدفوع برات زننده نیست…
نگران اینی که مبادا پای بچت‌ بسوزه…
نگرانی که چرا رنگ مدفوعش عوض شده؟

وقتی مادر میشی دیگه نمیتونی به اراده خودت آب بخوری، چرت بعد از ظهر بزنی، مسافرت بری، عشقبازی کنی و حتی مریضی هم دیگه معنی چندانی نداره…
و برای همه اینها شاید کسی ازت قدردانی نکنه...

خودت هم از هیچ کس توقع نداری بهت بگه خسته نباشی، خدا قوت، دست مریزاد، ایول، دستت درد نکنه….

وقتی مادر میشی شاید گاهی دچار خشم و افسردگی و اضطراب بشی و با خودت فکر کنی چرا هیچکسی اینها رو بهت نگفته بود؟
چرا حتی مادرت این همه چالش و ازت مخفی کرده بود و فقط در مورد قسمت خوب داستان باهات حرف زده بود!

وقتی مادر میشی! بزرگ میشی،
یاد میگیری به خاطر فرزندت غرورت رو زیر پا بذاری و تو بحث های با همسرت کوتاه بیای…
یاد میگیری سکوت کنی، صبور باشی..
گاهی به دروغ بخندی و بگی همه چیز رو به راهه…

میدونم و میدونی که مادر شدن پر از چالشه،
مادر شدن یک شغل سخته و تو باید قبل از هر چیزی بپذیری که وارد مرحله ی جدید از زندگیت شدی که گاهی مثل یک بحرانه اما در عین همه سختی هاش لحظه های خیلی قشنگ داره

توی‌ مسیرش رشد داره
آگاهی داره
قدرتمند شدن داره
و عشق داره...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
من همیشه فصل پاییز و خیلی دوست داشتم برخلاف یه سری آدماکه پاییزودوست ندارن میگن دل گیره هوا زود تاریک میشه دلمون میگیره غم داره ولی من همیشه عاشق پاییز بودم پارسال پسرمم اتفاقا ۳ مهر بدنیا اومد وقشنگترین روزای زندگیم همون چندروز اول بود انگار زندگی من تو پارسال متوقف شده ولی تا امسال خیلی چیزها تغییر کرد خیلی جریان ها برام اتفاق افتاد که همش بد بود یه سری راز ها تازه برام برملا شد که این خودش یه غم بزرگ تو دلم گذاشت پاییز پارسال یادمه یه عکس از پاهای کوچولوی پسرم گرفتم ویه متن نوشتم متنش این بود ؛ این اولین وآخرین پاییزی که بااین پاهای کوچولویی که راه نمیرن میگذرونی ، پاییز بعدی روی برگها قدم میزنی جان مادر ... بچه ها نمیدونین امسال که مرداد جواب آزمایش پسرم اومد وفهمیدم بیماری ژنتیکی ( میتوکندریاال) داره و الآنم همچنان کاردرمانی میبرم از ۲۱ مهر ماه هفته ای ۳ بار امسال بدترین سال شد برام مخصوصا این پاییز بدترین غمگین ترین دلگیر ترین پاییز شد که حسرت ها که سوخت که آرزوهایی که همش به باد رفت وهدر شد میگذره ولی ردش تا ابد توقلبم میمونه باور میکنین از یه جایی به بعد تو زندگی خیلی چیزها برام بی اهمیت شده دیگه هیچی جز پسرم برام مهم نیست 💔🥺😓😔 امیدوارم لااقل پاییز بعدی همه چی تغییر کنه حال دلم خوب بشه بچم خوب بشه شادی به دلم به زندگیم برگرده دعاکنین برامون برای همه بچه های مریض دعا کنین چون من از دل مامانایی که مثل خودم همچنین شرایطی مثل ما دارن کاملا خبر دارم میفهمم یه مادر چی می‌کشه فقط یه مادری دلسوخته از دل مادرایی که بچه های مریض دارن با خبره خدایا این فرشته کوچولوهاتو خوب کن اوناتواین دنیا بی گناه ترین هستن معصومن خودت رحم کن 😭🙏💔🥺🥺🥺🥺😥😥😥😥
مامان نور✨ مامان نور✨ ۱۶ ماهگی
چهارمین سفر نورِزندگیمونم به خیر و خوشی تموم شد🥲✨
این خانوم تا الان تجربه دوتا سفر هوایی و دوتاسفر ماشینی داشته که قربونش برم هر چهارتارو خوب همکاری کرده🥹
ولی سری پیش بهمن ماه بود که با ماشین رفتیم مسافرت بعد من اولین تجربه مسافرت با بچه م بود انقدررررر استرس کشیدم که خدا میدونه🤦🏻‍♀️
انقدر که دوبار تا مرز گریه رفتم🥲
اخه من وقتی نور بدنیا اومد واقعا واقعاااا هیچیییی بلد نبودم بعد از اون دسته آدمای لجبازم که همه ی کارارو باید خودم انجام بدم این دوتا کنار هم نابودم کرده بود قشنگ🫠
ولی هرسری که با بچه میریم مسافرت خیلی چیزا یاد میگیریم و تو دفعات بعد راحتتر میشه واسمون تا جایی که من اینبار واااااقعاااااا حتی از دوران بدون بچه هم بیشتر بهم خوش گذشت و تا میتونستم از ثانیه به ثانیه اش استفاده کردم و تفریح کردم😍
(تو عکس تاپیک قبلی هم مشخصه چقدر بهینه از این چهارروز استفاده کردم🤣)
پس تا میتونید بچه رو بزنید بغلتون و برید مسافرت که بعد یکی دوبار اول قراره خانوادگی کلییی خوشبگذره بهتون😍💗