وقتی پارسال ۹ آذر واکسن ۲ ماهگی پسرمو زدن اومدیم خونه اینقدر بی تابی میکرد که میخواستم قلبمو از جاش بکنم قبل واکسن هم خیلی بچه ای بود که شب و روز گریه میکرد و هردکتری که میبردیم میگفتن کولیک داره اون ۲ ماه به شدت سختی که داشت گذشت ۵ روز بعد از زدن واکسن تشنج کرد بردیم دکتر اطفال گفت احتمالا مشکل قلبی باشه ببرید اکو قلب بگیرن ما اومدیم خونه پسرم جلو چشمم تو بغلم لب هاش کبود میشد سیاه میشد تف حباب میومد از دهنش بیرون صداش درنمیومد دیگه چندین بار بچم حالش اینطوری میشد ۷ بار تو یک روز بهش حمله دست داده بود بااینکه بردم دکتر اطفال همون روز هم بردم ولی جوابی نگرفتم و این نگرانی‌ مارو کشوند به بیمارستان کودکان مفید اون شب انگار من خودم نبودم اینقدر حالم بد بود وهیچی آرومم نمی‌کرد فقط یه مادر می‌فهمه من چی میگم رسیدیم بیمارستان بخش اورژانس نوبتمون که شد همه علایم هایی که از صبح داشت گفتیم وگفتن تشنج کرده و بستری باید بشه وقتی شنیدم این حرفو انکار دنیا دور سرم چرخید خیلی حال بدیه بچه ی دوماهت طفلک ضعیف یه بچه ی کوچولو مثل عروسک ها خوابیده بود جیگرم کباب شد میخواستم قلبمو هزار بار از جاش دربیارم ولی پسرم هیچیش نباشه تو اورژانس بستری کردن پسرموگذاشتم رو تخت تا انژیوکت بزنن برای سرم آخ خدا هیچ مادری نبینه این صحنه به من گفتن بیرون باش از لای در میدیدم اینقدر گریه کرد بچم اینقدر اذیت شد دیگه خدا فقط دید که چی به من گذشت آنژیو کت زدن سرم زدن اکسیژن وصل کردن به دهنش ای خدا نیبینه هیچ مادری الهی هیچکس نبینه این صحنه ها فقط خدا می‌دونه چه جوری من تحمل کردم انگار شده بودم کوه قوی صبور استوار......

۶ پاسخ

😭😭😭😭😭من میفهمم چی میگی

عزیزم
خدا برات نگهش داره
همیشه صحیح و سلامت باشه

این روزا رو همه رو منم دیدم عین خودت دختر مو نصف شب رسوندم بیمارستان مفید فقد ۳۸ روزش بود آه آه خیلی درد داره دلم 😭😭😭

الان حالش چطوره جان

الان پسرت حالش خوبه ؟ خداروشکر مشکلی نداره؟

درخواستموقبول کن

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
وقتی دوروز بعد واکسن پسرمو بردم همون بیمارستانی که بدنیا اومد دکتر متخصص نوزادان معاینه کرد دید گفت طبیعیه کولیک داره دوباره همون حرفای همیشگی تکراری اومدیم خونه دقیقا ۵ روز بعد واکسن پسرم حالش خیلی بدشده بود نگو تشنج میکرد و ماصلا متوجه نمی شدیم اصلا نمیدونستیم این حالت تشنجه یا چرا اینجوری میشه بچم ۱۴ آذر از صبح ساعت ۶ صبح حالت های عجیب بهش دست میداد حالش اینجوری بود ، لباس کبود میشد سیاه میشد روبه کبودی می‌رفت از دهانش توف میومد بیرون کف نبود مثل توف بود چشماش بسته میشد انگار به خواب می‌رفت بعد چند ثانیه بهوش میومد یه کوچولو صدا درمیومد تا ظهر ادامه داشت چندین بار اونجوری شد بردیم دکتر اطفال خیلی ام سرشناسه تعریفش رو میکردن خانواده همسرم بردم اصلا اونم هیچی متوجه نشد فقط گفت احتمالا مشکل قلبی داره حتما اکو قلب ببرید انجام بدن نوشت نسخه اکو قلب رو ما اومدیم خونه تا شب دوباره چندین بار اونجوری شد به خواهرشوهرم زنگ زدم چه بیمارستانی ببرم کجا ببرم این بچه حال خوبی نداره گفت بیمارستان کودکان مفید دیگه بردیم شبانه اونجا پرستارا بودن یادمه دکتر نبود معاینه کردن تا شرح حالش رو گفتم توضیح دادم گفتن بستری این حالت تشنجه تاپیک های قبلیم از بعد اونارو تعریف کردم ....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه ؛ حتی همسرم کنارم نبودفقط موقع هایی که حالا می‌تونست منو میبرد یا از بیمارستان میآورد خونه پرستارا نجات دادن پسرمو حالش بهتر شد کبودی پاش ازبین رفت ولی همچنان بی حال خوابید بهش اکسیژن وصل کردن یکدفعه تب کرد دمای بدنش بالا رفت بخاری گذاشتن بالاسرش چون می‌لرزید پتو کشیدن روش اون روز با هرسختی که بود شب شد دوباره شب بچم همون حالت شد مثل صبح تشنج کرد دوباره پرستارا ریختن سر بچه ی دوماهه سرم زدن سوزن نمی‌رفت رگ پیدا نمیکردن دستای عروسکش سوراخ سوراخ خونی میشد این چشمای کورشده ی من چیا که ندید تواون ۸ روز خلاصه اون ۸ روز لعنتی با هر سختی و ناراحتی و استرس و نگرانی گذشت گفتن بچه شیر نخوره باعث خفگی میشه دیگه یه روز بچم اینقدر چندین ساعت بود شیر نمیخورد اینقدر گریه کرد تاآخر دستیار دکتر اومد گفت کم‌کم بدید خب زودتر بیا بگو دیگه بچه هلاک کرد بزرک نیست که عقلش برسه بگم تحمل کن یزره بچس چی می‌فهمه نخور یعنی چی بمیرم برات پسرم از همون بچگیت چه قدر بد سرنوشت بدشانس چه قدر بدبختی کشیدی از همون بچگیت حتی از وقتی تو شکمم بودی خیلی اذیت شدی 😭😭😭😭
اون ۸ روز باهمه اتفاقات بد وناراحت کنندش گذشت و مرخص شد اومدیم خونه وگفتن دوهفته دیگه بیایید مطب توهمون خود بیمارستان دکتر مطب داشت ومیدید اون دوهفته گذشت دوباره ۶ دی بچم تشنج کرد دوباره ۳ شب بود و رفتیم بیمارستان دوباره همون روزا برام مرور میشد اول پذیرش اورژانس پرونده پر کن دوباره بستری کردن اورژانس خدایا بسه دیگه چه قدر دوباره اینجارو تحمل کنم بیایید منو سوراخ سوراخ کنین دست بچم سوزن نزنین خدایا 😭😭😭
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
حالا پسرم ۳ ماهه شده بود با خودم فکر کردم اگه قرار باشه هر ماه پسرم تشنج کنه من ببرم بیمارستان بستری سرم و دارو هربار نوار مغز ام آر ای وکلی بچه اذیت بشه سوراخ سوراخ بشه چون بزرگ نیست که قانع کنی دستتو تکون نده بزار سرم بره سوزن درنیاد نوزاد بود بالاخره یا شیر ندی گشنه بمونه درسته سرم می‌رفت ولی خب بالاخره بچه بود دیگه شیر میخواست گشنش میشد هربار با خودم همه این هارو مرور میکردم کلی سوال تو ذهنم بود چرا تشنج کرد هزار تا چرا تو ذهنم داشتم و جواب هیچ کدوم از سوالاتم رو نگرفتم مامانم با همسرم مشورت کرد یه دکتر خوب پیدا کنین ببرید مطبش ببینید چی میگه بیمارستان نبرید منم موافق بودم تصمیم گرفتیم دیگه بیمارستان نبریم همون ۲ باری که بستری کردن قد ۲ سال گذشت برام هیچکس جز مادر نمی‌فهمه اون لحظه ها رو اون صحنه هارو مخصوصا نوزاد باشه دیگه فاجعه میشه واسه مادری که فقط ۲ ماه از زایمانش می‌گذشت هنوز خوب اونجوری که باید خستگی در نکرده بود هنوز از لحاظ روحی خسته بود جسمی که دیگه بماند .یه دکتر خیلی خوب پیدا کردیم که همون موقع هایی که بچم بستری بود اونجا میومد به مریض هاش سر میزد اونجا همه تعریف میکردنش وقت گرفتیم بردیم مطب.
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه یادمه اون اوایل خودمم می‌نشستم گریه میکردم حالم خوب نبود وقتی میدیدم بچم‌ هلاک میشه از گریه کردن اینم اضافه کنم ادامه حرفام من مهرماه بچمو هم مراکز بهداشت هم چندین بار دکتر های اطفال حتی همون بیمارستانی که بدنیا اومد متخصص نوزادان بردم همشون معاینه میکردن میگفتن سالمه مشکلی نداره فقط کولیک داره چندین بار شیر خشک های مختلف عوض کردن بلکه ۱۰ مدل شیر خشک میدادم تا ببینم کدوم بهش میسازه آبان ماه هم باز من چندین بار دکتر های مختلف اطفال دوباره چندبار بیمارستان که بدنیا اومد بردم همشون همون حرفا که سالمه فقط کولیک داره طبیعیه چندماه اول بچه اینجوری میشه درست میشه ۵_۶ ماهه بشه خوب میشه درست میشه بچه همینه همش حرفای تکراری دیگه گوشم پرشده بود ازاین حرفا آبان هم با همه سختی هایی که داشت با گریه های افتضاح پسرم اذیت شدناش گذشت آبان مامانم برد ختنه کرد آبان هم گذشت آذر ماه شد بچم شد دوماهه وقت واکسنش رسید وقتی بردیم واکسن بزنیم اون خانومه یه سری سوال ها پرسید که چشماش دنبال می‌کنه یا نه من گفتم نه اصلا دنبال نمی‌کرد نگران شده بودیم بعد بچه مو بغل کرد برگشت یا خودش زمزمه کرد چرا بدنش شله این بچه دیگه به ما چیزی نگفت تذکری پیگیری هیچی هیچی نگفت ماهم چیزی نپرسیدیم اصلا من نمیدونستم شل یعنی چی، چی میگه این خانومه من متوجه نمی‌شدم واکسن رو زد دوروز بعد واکسن دوباره پسرمو بردم همون بیمارستان پیش دکتر متخصص نوزاد معایینه کرد گفت چیزی نیست طبیعیه چون اصلا تب نکرده بود گفت احتمالا بدنش درد می‌کنه که اینقدر گریه می‌کنه ....ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
مرداد امسال برام خیلی ماهی شد که با سختی گذشت دیگه اینقدر گریه کردم از بی‌حالی پسرم به باباش گفتم بردار ببریم دکترش ببینیم چرا اینطوری شده آخه اردیبهشت یه دکتر مغز واعصاب دیگه ای بردیم همونی که تو تاپیک های قبلیم گفتم دکتر اطفال معرفی کرده بود و گفت خیلی سریع باید آزمایش ژنتیک بدید اون دکتر مغز واعصاب قرص تشنج پسرم رو قطع کرد و به جاش یه شربت داد دوز شربت بالا بود ۴ سی سی گفته بود بدم ، گفتم شاید بخاطر دارویی که دکتر داده بچه اینجوری بی‌حال شده بردار ببریم پیش دکتر مغز واعصاب قبلی همونی که تشخیص داد بچم مشکل داره و شروع به نوشتن ازماش ها کرد بردیم و بهش گفتم پیش یه مغز و اعصاب دیگه ای بردم داروی شمارو قطع و شربت دادن دکتر کلی ناراحت شد چرا دکترش رو عوض کردید چرا داروی منو قطع کرده پس ببرید پیش خودش من مسئولیت قبول نمیکنم دکتر از ناراحتی یه حرفایی گفت .
گفت این بچه هیچوقت درست نمیشه مغزش آسیب دیده مشکل ژنتیکی داره چون پسرم خیلی لمس وبیحال بود گفت هیچوقت مثل بچه های عادی نمیشه فقط کنترل میکنیم با دارو ، خدا می‌دونه من چه قدر کوه صبر بودم اون حرفارو تحمل کردم دراخر دکتر گفت بازم باید جواب آزمایشش بیاد من قطعی از روی جواب آزمایش جواب بدم و گفت دیگه دکترش رو عوض نکنین دفعه ی بعد دیگه نمی‌بینم ومابا حال بعد اومدیم بیرون من گریه اومدم خونه ۳ روز بعد به باباش زنگ زدن جواب ازمایشتون آماده است رفتیم گرفتیم و سریع نوبت اینترنتی گرفتم و فرداش بردم پیش دکتر جواب آزمایش رو .
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
آره امسال بدترین سال تولدم بود غمگین بی روح مضطرب امیدوار ادامه دهنده و ادامه دهنده ، راستش بچم خرداد ماه ۸ ماهه که بود می‌خندید میخواست به پهلو برگرده تلاشش رو میدیدم شیر که میخورد بعدسیر میشد بلند میکردم بگیرم بغلم می‌خندید به نشانه خوشحالی که سیر شده اینقدر باهوش بود الآنم باهوشه قشنگ به صداهای ما عکس والعمل نشون میدادمیخندید حرف میزد به زبون خودش زرنگ وتیز بود فقط گردن نمی‌گرفت حرکت نمی‌داد تنبل بود ولی مرداد به کلی پسرم انگار شده بود یه تیکه گوشت بی حس انکار یه عروسک خوابیده بود فقط فرقش با عروسک این بود که نفس می‌کشید فقط حتی گریه هم نمی‌کرد اون مرداد ماه لعنتی برام با گریه وناراحتی گذشت و من شب و روز گریه میکردم غصه می خوردم هزارتا فکر بد میومد تو ذهنم که نکنه فیلم بچه ای که تو اینستاگرام دیدم فلج مغزی بود پسرمنم فلج مغزی باشه همش فکرای بد مرور میشد تو ذهنم . آخه بچه ای که خرداد ماه می‌خندید زرنگ بود حرف می‌زدی با زبون خودش جواب میداد به پهلو تلاش میکرد برگرده چیشد تو این فاصله یک ماهه که کلا ازاین رو به اون رو شد بچه ...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
این دفعه ۵ روز موند پسرم تو بیمارستان یه روز سرم نرفت و سوزن دراومد وخراب شد بچه و هرچه قدر تلاش کردن نتونستن رگ پیدا کنن هماهنگ کردن رفتم بخش ان آی سیو بچه رو گرفت در وبست بچه شروع کرد به گریه کردن دوتا خانم بودن خدا لعنتشون کنه توکه نمیتونی رگ بگیری چرا نمیتونی بگی نمیشه بیا ببر دیگه بچه رو گشت اینقدر اذیت کرد در و چندبار باز کردم چندبار دعوا کردم آخر باز کردم رفتم تو دیدم کلاه بچم خونی لباس بچمو در آورده از زیر بغلش رگ میخواد بگیره خونی شده بودن پوشوندم با گریه بچه رو بغل کردم اومدم بالا بخش اینقدر گریه کردم آخر هماهنگ کردم که برو اورژانس رفتم خانومه درجا از پا رگ پیدا کرد و بالاخره سرم وصل شد اون شب خیلی شب بدی بود برام نمی‌فهمم بعضیا اسمشونو گذاشتن ناجی نجات دهنده پرستار آخه نمیتونی غرورتو بشکنی بگو نمیتونم مثلا تو ان آی سیو هم کار می‌کنی وقتی جایی هستی که بچه دوروزه یک روزه ده روزه رو رگ میگیرن دیگه بچه من که اون موقع تازه شده بود ۳ ماهه کاری نداشت خب اکه نمیتونستی بگو نمیتونم چرا زجر کش می‌کنی هم بچه رو هم مادر و پشت در اون ۵ روزم مثل دفعه اول با سختی و خاطره بد تموم شد و مرخص شدیم وراهی خونه شدیم.
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
زمان اینقدر دیر می‌گذشت برام جمعه صبح پسرمو از اورژانس انتقال دادن بخش راستش اول فکر میکردم حالا یک روز دوروز اورژانس بستری بشه تمام میاییم خونه ولی انگار ماجرا ادامه داشت جمعه صبح رفتم بیمارستان دیدم تویه اتاق سه تخته دوتا تختش خالی مامانم و پسرم تو تخت وسط بودن دوباره پرستارا اومدن دکتر اومد بالاسر پسرم اصلا هیچ توضیحی نداد بهمون فقط بچه رو معاینه کردن برای خودشون توضیحات میدادن به همدیگه ورفتن پرستار اومد گفت کف سر بچه رو اینجا تو سرویس بشورید می‌خوابیم نوار مغز بگیریم من موندم خدایا یعنی چی من کجا بشورم خدایا چی داره سرم میاد من اولین بچه هیچ تجربه ای از بچه داری ندارم چه برسه بخواد مریضم باشم انکار زندگی من دنیای عجیب و سرنوشت تلخی به روم باز شده بود اصلا باورم نمیشد همش میگفتم خواب میبینم شاید خدایا اگه اون روزا مامانم نبود من تنها نمی‌تونستم مامانم بچه رو برد سرویس کمک کردم شستیم سرش رو یکی دو ساعت گذشته بود هم تختی جدید اومد از شهرستان اومده بودن آدمای خونگرم ومهربودنی بودن بچه بغلم بود شیر میدادم دیدم هم تختی بغل دستی ما بهم گفت چرا پای بچه کبود شده من ترسیدم دیدم پای پسرم کبود سریع پرستارا رو صدا کردم بچه رو گرفتن گذاشتن رو تخت ماسک اکسیژن وصل کردن دارو هاشو از سرم زدن بهش شلنگ خیلی نازک آوردن از بینی پسرم کردن داخل تخلیه کردن بینی و گلوشو انکار نمی‌دونم خلط داشت من با گریه پشت در اتاق مامان هم تختی بغلیم اومد بهم دلداری دادن اونم شروع کرد گریه کردن خدایا چی داره سرم میاد اون لحظه ها فقط خدا دید چی بهم گذشت جز مامانم هیچکس کنارم نبود ..
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
حالا من موندم و کلی عذاب وجدان وسرزنش کردن خودم و همسرم که چرا زودتر نرفتیم بدیم این آزمایش رو چرا حرف دکتر اطفال و گوش دادیم دوماه تاخیر افتاد این دادن آزمایش چرا همیشه دیر میجنبیم ما حالم خیلی خوب نبود از لحاظ روحی شده بودم یه مادر خسته عصبی نگران و توکل کردم به خدا سپردم به خدا منتظر موندم تا این ۳ ماهم بگذره ببینم چی درانتظارمونه .
و حالا پسرم روز ها می‌گذشت و بزرگتر میشد شد ۵ماهه ، ۶ ماهه ، ۷ ماهه ، ۸ ماهه ، ۹ ماهه ، آخر های تیر ماه بود رفتیم مسافرت پسرم آخرهای ۹ ماهگیش بود وقتی برگشتیم تهران خیلی اوج گرما بود یکی دوهفته مردادخیلی گرماشدت پیدا کرد وقتی از مسافرت برگشتیم دقیقا ۱ مرداد بود پسرم همون شب تب کرد من با استامینوفن کنترل کردم دو روز بی‌حال افتادبعد روز بردم دکتر اطفال یکم سرماخوردگی جزیی داشت دارو داد نزدیک ۱۰ روز طول کشید سرماخوردکیش خوب بشه دوبار طی ۱۰ بار بردم دکتر بدنش داغ میشد ولی تب سنج میزاشت دکتر تب نداشت فقط بدنش داغ بود ۱۲ مرداد تولدم بود امسال بدترین سال تولدی بود که برام گذشت و تجربه خیلی تلخی شد برام
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
و حالا من موندم و وجدان درد سرزنش عذاب وجدانی که هرروز میاد سراغم لحظه‌ای از یادم نمیره خدا نگذره از اون دکتر ژنتیک که درست حسابی آزمایش ننوشت ژن های مارو دقیق بررسی نکرده بودن فقط یه آزمایشی گرفتن که چندتا بیماری و بررسی کردن که حالا بچه ما اون چندتابیماری ونمیگیره خلاصه کوتاهی کرد بی مسئولیتی کرد ازش نمی‌گذرم هیچوقت دوم از دکتر اطفال و نوزادان که این دوماه کامل ۱۰ بار من دکتر های مختلف بردم این بچه رو همشون معاینه میکردن ورزش میدادن بدن بچه رو میگفتن سالمه مشکلی نداره فقط داروی کولیک میدادن جالبه واقعا تو ۲ ماهگی اون خانوم به اصطلاح محترم تو مرکز بهداشت اولین نفر بود به شل بودن بچه من شک کرد و زمزمه کرد با خودش ولی به ما هیچی نگفت مگه هرماه بچه هارو چکاب نمیکنن قد وزن دورسر دو مورد تغذیه اینا مگه نمیپرسن بعد چندوقت پیش که بهشون گفتم میگه ما موظف بودیم واکسن رو بزنیم من شک کردم دیدم این بچه فرق داره با بچه های دیگه ولی اصلا شک نکردم که بگم فقط به شل بودن بدنش شک کردم خیلی ناراحت شدم حالا گذشته ها گذشته فکرشو نکن اینقدر راحت به من اینجوری گفت من از هبچکدومشون نمی‌گذرم که اینقدر راحت کوتاهی کردن تشخیص ندادن واسه نمی‌دونم هضم نمیشه این قضیه ها برام نامفهوم مونده چون پای بچم درمیون اومد نمیتونم فکر نکنم کنار نمیام بچه خیلی مهم ترین همه چیز من تو زندگی پسرم شد بعد چندسال خدا بهمون هدیه داد خیلی برام سخته کناراومدنش...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ومنی که کلی چالش وسختی درد پشت سر گذاشتم بالاخره خدا خواست ومعجزه شد خودش پسرمو هدیه داد بدون عمل بدون کاشت آره من این معجزه رو خیلی واقعی دیدم قشنگ این یه معجزه بود اون موقع ها اینقدر خوشحال بودم اینقدر ذوق داشتم که من خوشبخت ترین آدم روی زمینم که خدا هدیه اش رو داد منی که با گذروندن کلی چالش کلی اذیت شدنام صبوری هام بالاخره به آرامش رسیدم آزمایشگاه که زنگ زد گفت خانوم جواب ازمایشتون مثبته باورم نمیشد فقط گریه میکردم کسایی که چشم انتظار هستن درک میکنن من چی میگم فکر کن تو ۷ سال منتظر باشی بعد یدفعه ندونی که این تاخیر پریودت خیره تو باردارشدی منی همش تحت فشار بودم از همه جهت ها بالاخره به آرامش رسیده بودم حقم بود دیگه بشینم این ۹ ماه و قشنگ استراحت کنم لذت ببرم
این ۹ ماه خیلی اذیت شدم خیلی همش با استرس نگرانی مریض هام گذشت من حتی فرصت نشد یه عکس بندازم یبار با دل خوش برم بیرون بگردم لذت ببرم همیشه حسرت یه سری چیزها تو دلم موند دیگه انتظار داشتم بعد اون همه اذیت شدن هام بعد بدنیا اومدن بچم بشینم با آرامش لذت ببرم .
پارسال که آذر پسرم تشنج کرد بستری شد کلا ورق زندگیم عوض شد...