۴ پاسخ

دورت بگردم 💔

قربونت دلت برم چی کشیدی عزیزم

ای دختر ۳۸ روزه منم ام آرای گرفتن

الان خوبه پسرت؟

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
حالا پسرم ۳ ماهه شده بود با خودم فکر کردم اگه قرار باشه هر ماه پسرم تشنج کنه من ببرم بیمارستان بستری سرم و دارو هربار نوار مغز ام آر ای وکلی بچه اذیت بشه سوراخ سوراخ بشه چون بزرگ نیست که قانع کنی دستتو تکون نده بزار سرم بره سوزن درنیاد نوزاد بود بالاخره یا شیر ندی گشنه بمونه درسته سرم می‌رفت ولی خب بالاخره بچه بود دیگه شیر میخواست گشنش میشد هربار با خودم همه این هارو مرور میکردم کلی سوال تو ذهنم بود چرا تشنج کرد هزار تا چرا تو ذهنم داشتم و جواب هیچ کدوم از سوالاتم رو نگرفتم مامانم با همسرم مشورت کرد یه دکتر خوب پیدا کنین ببرید مطبش ببینید چی میگه بیمارستان نبرید منم موافق بودم تصمیم گرفتیم دیگه بیمارستان نبریم همون ۲ باری که بستری کردن قد ۲ سال گذشت برام هیچکس جز مادر نمی‌فهمه اون لحظه ها رو اون صحنه هارو مخصوصا نوزاد باشه دیگه فاجعه میشه واسه مادری که فقط ۲ ماه از زایمانش می‌گذشت هنوز خوب اونجوری که باید خستگی در نکرده بود هنوز از لحاظ روحی خسته بود جسمی که دیگه بماند .یه دکتر خیلی خوب پیدا کردیم که همون موقع هایی که بچم بستری بود اونجا میومد به مریض هاش سر میزد اونجا همه تعریف میکردنش وقت گرفتیم بردیم مطب.
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
وقتی پارسال ۹ آذر واکسن ۲ ماهگی پسرمو زدن اومدیم خونه اینقدر بی تابی میکرد که میخواستم قلبمو از جاش بکنم قبل واکسن هم خیلی بچه ای بود که شب و روز گریه میکرد و هردکتری که میبردیم میگفتن کولیک داره اون ۲ ماه به شدت سختی که داشت گذشت ۵ روز بعد از زدن واکسن تشنج کرد بردیم دکتر اطفال گفت احتمالا مشکل قلبی باشه ببرید اکو قلب بگیرن ما اومدیم خونه پسرم جلو چشمم تو بغلم لب هاش کبود میشد سیاه میشد تف حباب میومد از دهنش بیرون صداش درنمیومد دیگه چندین بار بچم حالش اینطوری میشد ۷ بار تو یک روز بهش حمله دست داده بود بااینکه بردم دکتر اطفال همون روز هم بردم ولی جوابی نگرفتم و این نگرانی‌ مارو کشوند به بیمارستان کودکان مفید اون شب انگار من خودم نبودم اینقدر حالم بد بود وهیچی آرومم نمی‌کرد فقط یه مادر می‌فهمه من چی میگم رسیدیم بیمارستان بخش اورژانس نوبتمون که شد همه علایم هایی که از صبح داشت گفتیم وگفتن تشنج کرده و بستری باید بشه وقتی شنیدم این حرفو انکار دنیا دور سرم چرخید خیلی حال بدیه بچه ی دوماهت طفلک ضعیف یه بچه ی کوچولو مثل عروسک ها خوابیده بود جیگرم کباب شد میخواستم قلبمو هزار بار از جاش دربیارم ولی پسرم هیچیش نباشه تو اورژانس بستری کردن پسرموگذاشتم رو تخت تا انژیوکت بزنن برای سرم آخ خدا هیچ مادری نبینه این صحنه به من گفتن بیرون باش از لای در میدیدم اینقدر گریه کرد بچم اینقدر اذیت شد دیگه خدا فقط دید که چی به من گذشت آنژیو کت زدن سرم زدن اکسیژن وصل کردن به دهنش ای خدا نیبینه هیچ مادری الهی هیچکس نبینه این صحنه ها فقط خدا می‌دونه چه جوری من تحمل کردم انگار شده بودم کوه قوی صبور استوار......
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
زمان اینقدر دیر می‌گذشت برام جمعه صبح پسرمو از اورژانس انتقال دادن بخش راستش اول فکر میکردم حالا یک روز دوروز اورژانس بستری بشه تمام میاییم خونه ولی انگار ماجرا ادامه داشت جمعه صبح رفتم بیمارستان دیدم تویه اتاق سه تخته دوتا تختش خالی مامانم و پسرم تو تخت وسط بودن دوباره پرستارا اومدن دکتر اومد بالاسر پسرم اصلا هیچ توضیحی نداد بهمون فقط بچه رو معاینه کردن برای خودشون توضیحات میدادن به همدیگه ورفتن پرستار اومد گفت کف سر بچه رو اینجا تو سرویس بشورید می‌خوابیم نوار مغز بگیریم من موندم خدایا یعنی چی من کجا بشورم خدایا چی داره سرم میاد من اولین بچه هیچ تجربه ای از بچه داری ندارم چه برسه بخواد مریضم باشم انکار زندگی من دنیای عجیب و سرنوشت تلخی به روم باز شده بود اصلا باورم نمیشد همش میگفتم خواب میبینم شاید خدایا اگه اون روزا مامانم نبود من تنها نمی‌تونستم مامانم بچه رو برد سرویس کمک کردم شستیم سرش رو یکی دو ساعت گذشته بود هم تختی جدید اومد از شهرستان اومده بودن آدمای خونگرم ومهربودنی بودن بچه بغلم بود شیر میدادم دیدم هم تختی بغل دستی ما بهم گفت چرا پای بچه کبود شده من ترسیدم دیدم پای پسرم کبود سریع پرستارا رو صدا کردم بچه رو گرفتن گذاشتن رو تخت ماسک اکسیژن وصل کردن دارو هاشو از سرم زدن بهش شلنگ خیلی نازک آوردن از بینی پسرم کردن داخل تخلیه کردن بینی و گلوشو انکار نمی‌دونم خلط داشت من با گریه پشت در اتاق مامان هم تختی بغلیم اومد بهم دلداری دادن اونم شروع کرد گریه کردن خدایا چی داره سرم میاد اون لحظه ها فقط خدا دید چی بهم گذشت جز مامانم هیچکس کنارم نبود ..
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه ؛ حتی همسرم کنارم نبودفقط موقع هایی که حالا می‌تونست منو میبرد یا از بیمارستان میآورد خونه پرستارا نجات دادن پسرمو حالش بهتر شد کبودی پاش ازبین رفت ولی همچنان بی حال خوابید بهش اکسیژن وصل کردن یکدفعه تب کرد دمای بدنش بالا رفت بخاری گذاشتن بالاسرش چون می‌لرزید پتو کشیدن روش اون روز با هرسختی که بود شب شد دوباره شب بچم همون حالت شد مثل صبح تشنج کرد دوباره پرستارا ریختن سر بچه ی دوماهه سرم زدن سوزن نمی‌رفت رگ پیدا نمیکردن دستای عروسکش سوراخ سوراخ خونی میشد این چشمای کورشده ی من چیا که ندید تواون ۸ روز خلاصه اون ۸ روز لعنتی با هر سختی و ناراحتی و استرس و نگرانی گذشت گفتن بچه شیر نخوره باعث خفگی میشه دیگه یه روز بچم اینقدر چندین ساعت بود شیر نمیخورد اینقدر گریه کرد تاآخر دستیار دکتر اومد گفت کم‌کم بدید خب زودتر بیا بگو دیگه بچه هلاک کرد بزرک نیست که عقلش برسه بگم تحمل کن یزره بچس چی می‌فهمه نخور یعنی چی بمیرم برات پسرم از همون بچگیت چه قدر بد سرنوشت بدشانس چه قدر بدبختی کشیدی از همون بچگیت حتی از وقتی تو شکمم بودی خیلی اذیت شدی 😭😭😭😭
اون ۸ روز باهمه اتفاقات بد وناراحت کنندش گذشت و مرخص شد اومدیم خونه وگفتن دوهفته دیگه بیایید مطب توهمون خود بیمارستان دکتر مطب داشت ومیدید اون دوهفته گذشت دوباره ۶ دی بچم تشنج کرد دوباره ۳ شب بود و رفتیم بیمارستان دوباره همون روزا برام مرور میشد اول پذیرش اورژانس پرونده پر کن دوباره بستری کردن اورژانس خدایا بسه دیگه چه قدر دوباره اینجارو تحمل کنم بیایید منو سوراخ سوراخ کنین دست بچم سوزن نزنین خدایا 😭😭😭
مامان فندق کوچولو مامان فندق کوچولو ۱ سالگی
سلام شب همگی بخیر شادی .بچه ها من معمولا سعی میکنم پسرم رو هر روز ببرم بیرون از خونه چون تو خونه همبازی نداره و خیلی کسی رو هم ندارم واس رفت و آمد و همش نگرانم دلش بگیره تو خونه واینکارو معمولا غروب که آفتاب میره انجام میدم چن تا پارک نزدیک خونمون هست هر روز میبرمش یه دونه از اون پارک ها ولی الان چون دست شوهرم شکسته بیشتر خریدها رو خودم انجام میدم امروز صبح چن تا چیز میخاستم که علی رغم میل باطنیم مجبور شدم برم بیرون چون صبح ها خیلی گرمه همه کارامو کردم و با پسرم رفتیم فروشگاه تو کالسکه میزارمش موقع برگشت از فروشگاه احساس کردم که یه ماشین دنبالمه از کنارم رد شد و یه حرف زشت زد ولی کلا مانتوم خیلی بلند بود و گشا.د جلوش هم خودم دکمه زدم از بالا تا پایین آرایشی هم جز ضد آفتاب نداشتم از جلوم رد شد اون حرف بد رو زد و رفت توقف کرد جلوتر تا من برسم بهش موقعی که رسیدم یه چیز بدتر گفت منم گفتم گمشو عوضی با عصبانیت بعد اونم گفت پیاده میشم فلان کارو میکنم آبروتو میبرم به درد نخور من دیگه جوابشو ندادم چون بچه باهام بود خیلی ترسیدم و باترس ولرز خودم رو رسوندم خونه غروب هم پسرمو پارک نبردم مطمئنم که اگه بچه نداشتم یه بلایی سرش میاوردم یه بار دیگه هم بچه نداشتم یه همچین چیزی پیش اومد و من برای شوهرم تعریف کردم بعدش به شدت پشیمون شدم چون حساس شده بود شما اینجور مواقع چکار میکنید واقعا من هیچ چیزی واس جلب توجه نداشتم قیافمم معمولی نه خشگل به نظرم و این روزا داغون و خسته
تا حالا پیش اومده براتون؟