این دفعه ۵ روز موند پسرم تو بیمارستان یه روز سرم نرفت و سوزن دراومد وخراب شد بچه و هرچه قدر تلاش کردن نتونستن رگ پیدا کنن هماهنگ کردن رفتم بخش ان آی سیو بچه رو گرفت در وبست بچه شروع کرد به گریه کردن دوتا خانم بودن خدا لعنتشون کنه توکه نمیتونی رگ بگیری چرا نمیتونی بگی نمیشه بیا ببر دیگه بچه رو گشت اینقدر اذیت کرد در و چندبار باز کردم چندبار دعوا کردم آخر باز کردم رفتم تو دیدم کلاه بچم خونی لباس بچمو در آورده از زیر بغلش رگ میخواد بگیره خونی شده بودن پوشوندم با گریه بچه رو بغل کردم اومدم بالا بخش اینقدر گریه کردم آخر هماهنگ کردم که برو اورژانس رفتم خانومه درجا از پا رگ پیدا کرد و بالاخره سرم وصل شد اون شب خیلی شب بدی بود برام نمی‌فهمم بعضیا اسمشونو گذاشتن ناجی نجات دهنده پرستار آخه نمیتونی غرورتو بشکنی بگو نمیتونم مثلا تو ان آی سیو هم کار می‌کنی وقتی جایی هستی که بچه دوروزه یک روزه ده روزه رو رگ میگیرن دیگه بچه من که اون موقع تازه شده بود ۳ ماهه کاری نداشت خب اکه نمیتونستی بگو نمیتونم چرا زجر کش می‌کنی هم بچه رو هم مادر و پشت در اون ۵ روزم مثل دفعه اول با سختی و خاطره بد تموم شد و مرخص شدیم وراهی خونه شدیم.

۳ پاسخ

آه آه آه که خدا لعنت شون کنه همین بالا رو سری خون گرفتن سری بچه منم آوردن یعنی صد بار تو سرنگ میگرفتن بچم سرش از تخت آویزون از بس گریه میکرد اون اندازه که میخواستن بگیرن نمیتونستن دوباره سرنگ نصفه رو مینداختن سطل آشغال دوباره خون میگرفتن چند بار همین کارو کردن بچه مو سراخ سراخ کردن آخر بایکی شون دعوا کردم نزاشتم خون بگیرن یکی دیگه شون بامعزرت اومد برد بچه رو خون گرفت هروقت یادم بیاد نفرین شون میکنم

😭چقد اذیت شده گل پسرم🌹من مطمئنم خوب میشه،عرپسک خالش

دختر منم حساسیت شدید داشت بردم بیمارستان گفتن بستری ۲ تا پرستار همش نگاه دست و پاش میکردن میگفت چاقه رگ نداره از دوتا پاش نتونستن بگیرن آمدن از ی دستشم نتونستن رفتن سراغ دست بعد بچمو از زیر دستشون کشیدم بیرون پرونده پاره کردم آمدم بیرون از بیمارستان شوهرمم خوب بهشون حرف زد آمد
هنوزم یادش میوفتم اشکم در میاد

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه ؛ حتی همسرم کنارم نبودفقط موقع هایی که حالا می‌تونست منو میبرد یا از بیمارستان میآورد خونه پرستارا نجات دادن پسرمو حالش بهتر شد کبودی پاش ازبین رفت ولی همچنان بی حال خوابید بهش اکسیژن وصل کردن یکدفعه تب کرد دمای بدنش بالا رفت بخاری گذاشتن بالاسرش چون می‌لرزید پتو کشیدن روش اون روز با هرسختی که بود شب شد دوباره شب بچم همون حالت شد مثل صبح تشنج کرد دوباره پرستارا ریختن سر بچه ی دوماهه سرم زدن سوزن نمی‌رفت رگ پیدا نمیکردن دستای عروسکش سوراخ سوراخ خونی میشد این چشمای کورشده ی من چیا که ندید تواون ۸ روز خلاصه اون ۸ روز لعنتی با هر سختی و ناراحتی و استرس و نگرانی گذشت گفتن بچه شیر نخوره باعث خفگی میشه دیگه یه روز بچم اینقدر چندین ساعت بود شیر نمیخورد اینقدر گریه کرد تاآخر دستیار دکتر اومد گفت کم‌کم بدید خب زودتر بیا بگو دیگه بچه هلاک کرد بزرک نیست که عقلش برسه بگم تحمل کن یزره بچس چی می‌فهمه نخور یعنی چی بمیرم برات پسرم از همون بچگیت چه قدر بد سرنوشت بدشانس چه قدر بدبختی کشیدی از همون بچگیت حتی از وقتی تو شکمم بودی خیلی اذیت شدی 😭😭😭😭
اون ۸ روز باهمه اتفاقات بد وناراحت کنندش گذشت و مرخص شد اومدیم خونه وگفتن دوهفته دیگه بیایید مطب توهمون خود بیمارستان دکتر مطب داشت ومیدید اون دوهفته گذشت دوباره ۶ دی بچم تشنج کرد دوباره ۳ شب بود و رفتیم بیمارستان دوباره همون روزا برام مرور میشد اول پذیرش اورژانس پرونده پر کن دوباره بستری کردن اورژانس خدایا بسه دیگه چه قدر دوباره اینجارو تحمل کنم بیایید منو سوراخ سوراخ کنین دست بچم سوزن نزنین خدایا 😭😭😭
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
زمان اینقدر دیر می‌گذشت برام جمعه صبح پسرمو از اورژانس انتقال دادن بخش راستش اول فکر میکردم حالا یک روز دوروز اورژانس بستری بشه تمام میاییم خونه ولی انگار ماجرا ادامه داشت جمعه صبح رفتم بیمارستان دیدم تویه اتاق سه تخته دوتا تختش خالی مامانم و پسرم تو تخت وسط بودن دوباره پرستارا اومدن دکتر اومد بالاسر پسرم اصلا هیچ توضیحی نداد بهمون فقط بچه رو معاینه کردن برای خودشون توضیحات میدادن به همدیگه ورفتن پرستار اومد گفت کف سر بچه رو اینجا تو سرویس بشورید می‌خوابیم نوار مغز بگیریم من موندم خدایا یعنی چی من کجا بشورم خدایا چی داره سرم میاد من اولین بچه هیچ تجربه ای از بچه داری ندارم چه برسه بخواد مریضم باشم انکار زندگی من دنیای عجیب و سرنوشت تلخی به روم باز شده بود اصلا باورم نمیشد همش میگفتم خواب میبینم شاید خدایا اگه اون روزا مامانم نبود من تنها نمی‌تونستم مامانم بچه رو برد سرویس کمک کردم شستیم سرش رو یکی دو ساعت گذشته بود هم تختی جدید اومد از شهرستان اومده بودن آدمای خونگرم ومهربودنی بودن بچه بغلم بود شیر میدادم دیدم هم تختی بغل دستی ما بهم گفت چرا پای بچه کبود شده من ترسیدم دیدم پای پسرم کبود سریع پرستارا رو صدا کردم بچه رو گرفتن گذاشتن رو تخت ماسک اکسیژن وصل کردن دارو هاشو از سرم زدن بهش شلنگ خیلی نازک آوردن از بینی پسرم کردن داخل تخلیه کردن بینی و گلوشو انکار نمی‌دونم خلط داشت من با گریه پشت در اتاق مامان هم تختی بغلیم اومد بهم دلداری دادن اونم شروع کرد گریه کردن خدایا چی داره سرم میاد اون لحظه ها فقط خدا دید چی بهم گذشت جز مامانم هیچکس کنارم نبود ..
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
وقتی پارسال ۹ آذر واکسن ۲ ماهگی پسرمو زدن اومدیم خونه اینقدر بی تابی میکرد که میخواستم قلبمو از جاش بکنم قبل واکسن هم خیلی بچه ای بود که شب و روز گریه میکرد و هردکتری که میبردیم میگفتن کولیک داره اون ۲ ماه به شدت سختی که داشت گذشت ۵ روز بعد از زدن واکسن تشنج کرد بردیم دکتر اطفال گفت احتمالا مشکل قلبی باشه ببرید اکو قلب بگیرن ما اومدیم خونه پسرم جلو چشمم تو بغلم لب هاش کبود میشد سیاه میشد تف حباب میومد از دهنش بیرون صداش درنمیومد دیگه چندین بار بچم حالش اینطوری میشد ۷ بار تو یک روز بهش حمله دست داده بود بااینکه بردم دکتر اطفال همون روز هم بردم ولی جوابی نگرفتم و این نگرانی‌ مارو کشوند به بیمارستان کودکان مفید اون شب انگار من خودم نبودم اینقدر حالم بد بود وهیچی آرومم نمی‌کرد فقط یه مادر می‌فهمه من چی میگم رسیدیم بیمارستان بخش اورژانس نوبتمون که شد همه علایم هایی که از صبح داشت گفتیم وگفتن تشنج کرده و بستری باید بشه وقتی شنیدم این حرفو انکار دنیا دور سرم چرخید خیلی حال بدیه بچه ی دوماهت طفلک ضعیف یه بچه ی کوچولو مثل عروسک ها خوابیده بود جیگرم کباب شد میخواستم قلبمو هزار بار از جاش دربیارم ولی پسرم هیچیش نباشه تو اورژانس بستری کردن پسرموگذاشتم رو تخت تا انژیوکت بزنن برای سرم آخ خدا هیچ مادری نبینه این صحنه به من گفتن بیرون باش از لای در میدیدم اینقدر گریه کرد بچم اینقدر اذیت شد دیگه خدا فقط دید که چی به من گذشت آنژیو کت زدن سرم زدن اکسیژن وصل کردن به دهنش ای خدا نیبینه هیچ مادری الهی هیچکس نبینه این صحنه ها فقط خدا می‌دونه چه جوری من تحمل کردم انگار شده بودم کوه قوی صبور استوار......
نگین ضیایی نگین ضیایی قصد بارداری
یعنی این بچه با دندون درآوردن منو دیوانه کرد از ۶ ماهگی تا الان هر ماه ی دندون در آورده ی هفته در ماه نه خواب داره نه خوراک نه اخلاق
شانس من باز الان شروع شده حالت هاش مادر بزرگم و داداش کوچیکم هم اومدن خونه من چند روز بمونن
الان زده بود به جیغ و گریه آروم نمیشد مادر بزرگم اومد یهو تو اتاق ما از بغل من کشید بردش اینم خواب بدتر جیغ میزد برده بچه رو سر کمد اسباب بازی 😐😐رفتم بگیرمش داداشم هی میگه چی شده چی شده قاطی کردم دیگه از زور خستگی و بی خوابی گفتم ولم کن پرهام نمی‌دونم چی شده رفتم از بغل مادر بزرگم کشیدمش بردم قطره دادم ژل زدم لثش کردم تو تاب خوابید
کلا مادر بزرگم میاد پیشم عصبی میشم از بس از دوس داشتن زیادش به مسیحا گیر میده به همه چی
الان اعصابم ریخته به هم با داداشم بد رفتاری کردم بچه رو هم از بغل پیرزن طفلی کشیدم
گاهی با خودم میگم واقعا بچه آوردن بزرگترین خریت زندگیم بود ولی نگاش میکنم دلم واسش کنده میشه چیه این مادر بودن آخه
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
حالا پسرم ۳ ماهه شده بود با خودم فکر کردم اگه قرار باشه هر ماه پسرم تشنج کنه من ببرم بیمارستان بستری سرم و دارو هربار نوار مغز ام آر ای وکلی بچه اذیت بشه سوراخ سوراخ بشه چون بزرگ نیست که قانع کنی دستتو تکون نده بزار سرم بره سوزن درنیاد نوزاد بود بالاخره یا شیر ندی گشنه بمونه درسته سرم می‌رفت ولی خب بالاخره بچه بود دیگه شیر میخواست گشنش میشد هربار با خودم همه این هارو مرور میکردم کلی سوال تو ذهنم بود چرا تشنج کرد هزار تا چرا تو ذهنم داشتم و جواب هیچ کدوم از سوالاتم رو نگرفتم مامانم با همسرم مشورت کرد یه دکتر خوب پیدا کنین ببرید مطبش ببینید چی میگه بیمارستان نبرید منم موافق بودم تصمیم گرفتیم دیگه بیمارستان نبریم همون ۲ باری که بستری کردن قد ۲ سال گذشت برام هیچکس جز مادر نمی‌فهمه اون لحظه ها رو اون صحنه هارو مخصوصا نوزاد باشه دیگه فاجعه میشه واسه مادری که فقط ۲ ماه از زایمانش می‌گذشت هنوز خوب اونجوری که باید خستگی در نکرده بود هنوز از لحاظ روحی خسته بود جسمی که دیگه بماند .یه دکتر خیلی خوب پیدا کردیم که همون موقع هایی که بچم بستری بود اونجا میومد به مریض هاش سر میزد اونجا همه تعریف میکردنش وقت گرفتیم بردیم مطب.
مامان پسر عزیز مامان مامان پسر عزیز مامان ۱ سالگی
سلام بچه ها خوبین؟
امروز تو مترو یه بچه ۵ ۶ ماهه دیدم که تو بغل مامانش بود.حدس میزنم حداقل ۱۲ ۱۳ کیلو وزن داشت. ماشاالله گوشت بود که از دست و پا و لپاش ریخته بود پایین. مامانش مدام براش ذوق می‌کرد و همه خانومایی اون اطراف بودن داشتن ماشاالله ماشاالله میگفتن و قربون صدقش میرفتن. من خودم که عاشقش شده بودم. از دور دیده بودمش و با ذوق اومدم نزدیکش. همینطور که آب از لب و دهن خانوما از دیدن این پسر بچه ناناز می‌ریخت یهو قطار ترمز کرد و سر بچه خورد به شیشه کنار مامانش. مامانش رو اولین صندلی نشسته بود. وای نگم براتون که بچه اینقدر بامزه گریه‌اش گرفت و بانمکتر شد که خدا بدونه یعنی میخواستی گوشتای دست و پاشو لیس بزنی از خوشمزگی.
ماشاالله مچ پاش اندازه مچ پای یه آدم بزرگ بود. گوشتای مچ دستش ریخته بود رو انگشتاش. اونوقت صورت و لوپ بامزه تر.
مامانه طفلک سینه رو درآورد و شیرش داد بچه هم با مزه شروع کرد به میک زدن الکی که یادش بره سرش خورده به شیشه😅😅😅
تو همون حین کاشف به عمل اومد که بچه کاملا از شیر مادرش تغذیه شده و لب به شیر خشک نزده. خانومایی با تعجب میگفتن ما فکر کردیم شیرخشکیه اینقدر پوف پوفیه😶
دیگه یه پسر سفره فروش هم اومد یه نیشگون از لوپ این طفل معصوم گرفت😮‍💨
بنده خدا مامانه اینقدر ذوق بچه رو داشت و مردم گرفته بودنش به حرف ایستگاهی که می‌خواست پیاده بشه رد گرد🤣🤣🤣
دیگه بچه به بغل بدو بدو پیاده شد.
چون خیلی ذوق کردم براش گفتم شما هم ذوق کنین.
وای هنوزم چشمام قلبی میشه یادش میفتم.😍
چرا اینقدر بچه های تپل نمک دارن آخه🥰🥰