دلنوشته 💔
مامانا میدونن یکی از بهترین اتفاق های مهم زندگی بهترین روز زندگیشون روز بدنیا اومدن بچشون میشه اونایی که زایمان کردید یادتونه چه قدر اون ۹ ماه شیرین و پراز استرس و چطور با شوق و ذوق پشت سر میزاشتید تا ۹ ماه تموم بشه و تو‌دلیتون رو ببینید اونایی که مثل من بارداریشون پراز استرس نگرانی دلشوره ذوق شوق مخصوصا وقتی پای انتظار بعد چندسال مادرنشدن رو پشت سر میزاری اونایی که هنوز چشم انتظار معجزه خدا هستن منتظر بچه هستن میدونن چه قدر انتظار سخت و وقتی به آرزوت می‌رسی چه قدر شیرین میشه دیگه همه خاطرات بد و سختی هات یادت میره وقتی بارداریت شیرین نگذره همش اذیت بشی مریض بشی حالا هرکسی اذیت میشه هرکسی سختی های خودشو میگذرونه اونایی که اتفاقات عجیب و بدشانسی های زیاد میان سراغتون وقتی همه اینارو به جون می‌خرید تا بعد گذشت ۹ ماه فقط بچتون سالم و سلامت بدنیا بیاد دلخوشیتون میشه همون بچه وقتی بدنیا میاد اینقدر ذوق داری زودتر بزرگ وبزرگ تر بشه اون اوایل بدنیا اومدن بچه هامون یادتونه چه قدر بوی نوزاد عجیب میچسبه یه آرامش خاصی داره وقتی مریض شدم کلا یک ماه مهر ماه کامل از بچم‌ هیچ لذتی نبردم اصلا نفهمیدم کی یه ماه گذشت من هیچی نفهمیدم از نوزادی بچم اینقدر غصه میخورم اینقدر ناراحت میشم گریه میکنم هر موقع دلم بگیره بغض خفم کنه میام اینجا می‌نویسم تا یکم آروم شم 💔

تصویر
۱۵ پاسخ

اللهی عزیزم
انشالله از بزرگ شدنش از موفقیت هاش لذت ببری عزیزم خدا برات حفظش کنه

پسرت چقدر نازه 🥹❤️
ایشالله ایشالله خدا برات معجزه کنه همه سختی هارو فراموش کنی جوری معجزه بشه که دیگه لبخند از لب خودتو پسرت نره 🥲❤️❤️❤️

راستی برادر منم با دختر داییم نامزد کرده باید قبل بچه آزمایش بدن

تاپیک های قبیلتو خوندم قلبم درد اومد بخدا پسرت خیلی خوشگله خدا به حق فاطمه زهرا شفاش بده هیچی نمیتونم بگم خیلی خیلی ناراحت شدم برات

من دوسه روز اول که زایمان کرده بودم نمیتونستم بغلش کنم بعدشم مریض شدم وتا دو هفته حتی نتونستم بوسش کنم حیف...کاش یکسری ادم های نفهم این لذت رو ازم نمیگرفتن

الهی خدا گل پسرتو شفا بده بهترینها براتون رقم بخوره از رحمت خدا ناامید نباشه خواهر برای خداوند کاری نداره

تمام حرف هاتو با گوشت واستخون درک میکنم چون خودمم یه دختر مریض دارم الان ۱۳سالشه وتوی این ۱۳سال من یه غم سنگینی تودلم هست که هیچ چیز شادم نمیکنه جز شفای دخترم .با هیچی حالم خوب نمیشه .فقط صبور باش مامان قوی و خودتو با غصه خوردن از بین نبرن که اون کوچولو به یه مامان قوی وسالم نیاز داره

هرموقع تاپیک هاتومیخونم ازتهه دلم فقط ازخدامیخوام هر آرزویی ک توی دلت داری بحق فاطمه زهرا برآورده بشه.امین

الهی به حق زهرای فاطمه حال خوب بچتو به زودی ببینی عزیزم

انشالله به حق حضرت زینب پرستاردست کربلا به زودی پسرتون شفا پیدابکنه

الهی خدا گل پسرت شفا بده الهی بهترینا رقم بخوره واستون الهی نگاه خدا روی زندگیتون باشه

بمیرم واسه دل سوختم که هیچی نفهمیدم به خودم اومدم ۲ ماه شد و مریض شدی 😭😭😭😭😭😭😭

ومنی که بارداری و خطرو پشت سر گذاشتم وبا همه تلخی ها و شیرینی هاش وهمه میگفتن اشکال نداره انشاالله بغلش میگیری لذت میبری 💔💔💔💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

کاش یاد بگیریم یه سری حرف هارو نگیم نمک نپاشیم رو زخم طرف 💔

همه اینجورین غصه چرا ...من پسرم زودرس دنیا اومد ۱۱ روزش ک بیماریتان بود بعدم دوماه خونه پدرم چون خونم اماده نبود ولی از یک لحظشم غافل نشدم و نهایت لذتو بردم جوری ک حتی دلتنگ روزای اولشم ک بستری بود میشم ادم خودش باید یاد بگیره از شرایط بدشم لذت ببره

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
بالاخره بعد گذشت ۷ سال چشم انتظاری و این همه انتظار کشیدن وتنها بودن ناراحت بودن صبوری کردن این دکتر اون دکتر رفتن خدا معجزه اش رو خودش هدیه داد غیر قابل باور بود تو تاپیک های قبلی تعریف کرده بودم بالاخره روز زایمانم رسید ۳ مهر وای چه قدر استرس همراه با ذوق خوشحالی شوق دیدن بچت همون هدیه خدا همون معجزه خدا وای که همه انتظار کشیده ها میدونن چی میگم دقیقا میدونین چه قدر شیرینه درسته استرس ترس داری واسه اولین بار میخوایی بری اتاق عمل ترس داشتم همش میترسیدم صبح ساعت ۶ بیدارشدم وسریع آماده شدیم و رفتیم بیمارستان پرونده تشکیل دادم همه مدارک بارداری و دیدن بررسی کردن لباس مخصوص پوشیدم سرم زدن نوار قلب گرفتن وای من چه استرسی داشتم همراه با شوق و ذوق که زودتر بچم بدنیا بیاد ببینم روی ماهش رو نوبت من شد اومدن سوند ادرار زدن یکم سوزش درد داشت ولی من هردردی وسختی و فقط بخاطر پسرم تحمل میکردم بالاخره مادر شده بودم باید ازاین به بعد قوی می‌بودم درد برام معنی نداشت همه فکرم شده بود بچم منو نشوندن روی ویلچر ادامه داره
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ومنی که کلی چالش وسختی درد پشت سر گذاشتم بالاخره خدا خواست ومعجزه شد خودش پسرمو هدیه داد بدون عمل بدون کاشت آره من این معجزه رو خیلی واقعی دیدم قشنگ این یه معجزه بود اون موقع ها اینقدر خوشحال بودم اینقدر ذوق داشتم که من خوشبخت ترین آدم روی زمینم که خدا هدیه اش رو داد منی که با گذروندن کلی چالش کلی اذیت شدنام صبوری هام بالاخره به آرامش رسیدم آزمایشگاه که زنگ زد گفت خانوم جواب ازمایشتون مثبته باورم نمیشد فقط گریه میکردم کسایی که چشم انتظار هستن درک میکنن من چی میگم فکر کن تو ۷ سال منتظر باشی بعد یدفعه ندونی که این تاخیر پریودت خیره تو باردارشدی منی همش تحت فشار بودم از همه جهت ها بالاخره به آرامش رسیده بودم حقم بود دیگه بشینم این ۹ ماه و قشنگ استراحت کنم لذت ببرم
این ۹ ماه خیلی اذیت شدم خیلی همش با استرس نگرانی مریض هام گذشت من حتی فرصت نشد یه عکس بندازم یبار با دل خوش برم بیرون بگردم لذت ببرم همیشه حسرت یه سری چیزها تو دلم موند دیگه انتظار داشتم بعد اون همه اذیت شدن هام بعد بدنیا اومدن بچم بشینم با آرامش لذت ببرم .
پارسال که آذر پسرم تشنج کرد بستری شد کلا ورق زندگیم عوض شد...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
۲۱مهر ماه شد ووقت گرفتم برای کاردرمانی وقتی رفتم اونجا همینجوری مونده بودم شوک زده بودم که خدایا من اینجا چیکار میکنم خدایا من این همه سختی تو بارداریم کشیدیم از ۱۴ روزی که یبوست گرفتم شکمم کار نکرد که آخر انعقا کردن تخلیه کردن از اون ویروسی که یه هفته اسهال شدم از هماتومی که لک بینی شدم خیلی سختی کشیدم اون ۹ ماه دیگه فقط به این امید بودم که بچم سالم بدنیا بیاد بغلم بگیرم همه چیز یادم بره حالا من امروز اینجا چیکار دارم چرا بچم نباید گردن بگیره که حالا اینجا معلوم نیست چندماه باید بیام چندسال باید بیام تا بچم بتونه مثل بچه های دیگه گردن بگیره بشینه همینجوری شوکه زده بودم رفتم داخل مربی گفت چه مشکلی داره توضیح دادم گفت چرا حالا آوردی چرا زودتر نیاوردی ؟ گفتم من نمیدونستم دکتر حالا بعم گفت من خبر نداشتم که کادرمانی باید بیاریم شروع کرد با بچم کار کردن ورزش کردن بچم جلو چشمم بی‌حال اصلا گریه هم نمی‌کرد مربی گفت نبایدبخوابه فایده نداره فرمان نمی‌رسه مغزش اون روز گذشت و قرار شد هفته ای ۳ باز ببرم مرتب ..... ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ببینید مامانا بعضی خاطره ها خیلی خیلی تو زندگیه بعضیامون مهم هستن و اصلا نمیشه فراموش کرد من خودم اصلا درمورد خاطرات نامزدی یا عروسی یا ۷ سال زندگی مشترکم حرف نمی‌زنم مرور نمیکنم همش نمیگم تکرار نمیکنم ولی پسرم بعد ۷ سال وارد زندگیم شد و شد یه معجزه شد هدیه از طرف خدا اونایی که تجربه دیر مادرشدن رو پشت سر گذاشتن و یه مدتی دیر بچه دارشدن به مشکل خوردن کاملا متوجه میشن چشم انتظاری چه قدر سخته بخصوص وقتی دکترا هر دکتر ومراکز نازایی بری بگن باید کاشت انجام بدی حتی ساده ترین روش باروری که آی یو آی هست هم نمیشه ولی وقتی تو از اون روش آسونه شروع می‌کنی تا حالا چندبار انجام بدی اکه نشد دیگه میری سراغ کاشت وچیزهای پیشرفته وسخت تره وقتی اولین آی یو آی انجام دادم ومنفی شد در مراحل دومین بار آی یو آی بودم که خدا یدفعه معجزه کرد و خودم باردارشدم واصلا نزاشت کار به دومین بار کشیده بشه بخاطر همین میگم پسرم بعد ۷ سال شد مهم ترین قشنگترین اتفاق زندگیم نور چشمم چراغ خونم ولی وقتی از وقتی بدنیا اومد از همون شب بدنیا اومدنش یه سری اتفاقاتی کم کم شروع شد اون نشدن ها نرسیدن به آرزوهای کوچیک میشه حسرت 💔،
بله از عشق مادرشدن من وحسرت هایی که تا آخر عمر فراموشم نمیشه میگم ، حسرت عکاسی من و پسر کوچولوم تو اتاق بیمارستان که همون شب بستری کردن نشد یه عکس بگیریم و چندتا عکس تکی از پسرم وخالم گرفت ، از تنها مرخص شدن و تنهایی خونه اومدنم که وقتی وارد خونه شدم کل خونه دور سرم چرخید از استراحت نکردنام نگرانی هام تنهاییام بدون تو سر کردن اون چندروز که مرخص بشی 😓😓😓😓😓💔
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه یادمه اون اوایل خودمم می‌نشستم گریه میکردم حالم خوب نبود وقتی میدیدم بچم‌ هلاک میشه از گریه کردن اینم اضافه کنم ادامه حرفام من مهرماه بچمو هم مراکز بهداشت هم چندین بار دکتر های اطفال حتی همون بیمارستانی که بدنیا اومد متخصص نوزادان بردم همشون معاینه میکردن میگفتن سالمه مشکلی نداره فقط کولیک داره چندین بار شیر خشک های مختلف عوض کردن بلکه ۱۰ مدل شیر خشک میدادم تا ببینم کدوم بهش میسازه آبان ماه هم باز من چندین بار دکتر های مختلف اطفال دوباره چندبار بیمارستان که بدنیا اومد بردم همشون همون حرفا که سالمه فقط کولیک داره طبیعیه چندماه اول بچه اینجوری میشه درست میشه ۵_۶ ماهه بشه خوب میشه درست میشه بچه همینه همش حرفای تکراری دیگه گوشم پرشده بود ازاین حرفا آبان هم با همه سختی هایی که داشت با گریه های افتضاح پسرم اذیت شدناش گذشت آبان مامانم برد ختنه کرد آبان هم گذشت آذر ماه شد بچم شد دوماهه وقت واکسنش رسید وقتی بردیم واکسن بزنیم اون خانومه یه سری سوال ها پرسید که چشماش دنبال می‌کنه یا نه من گفتم نه اصلا دنبال نمی‌کرد نگران شده بودیم بعد بچه مو بغل کرد برگشت یا خودش زمزمه کرد چرا بدنش شله این بچه دیگه به ما چیزی نگفت تذکری پیگیری هیچی هیچی نگفت ماهم چیزی نپرسیدیم اصلا من نمیدونستم شل یعنی چی، چی میگه این خانومه من متوجه نمی‌شدم واکسن رو زد دوروز بعد واکسن دوباره پسرمو بردم همون بیمارستان پیش دکتر متخصص نوزاد معایینه کرد گفت چیزی نیست طبیعیه چون اصلا تب نکرده بود گفت احتمالا بدنش درد می‌کنه که اینقدر گریه می‌کنه ....ادامه دارد
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
یادمه چندسال پیش اول دی ماه نوبت عکس رنگی داشتم منی که چندماه به تاخیر انداخته بودم از ترسم خیلی میترسیدم یادمه وقتی فهمیدم قراره عکس رنگی بدم تا ببینم اصلا لوله هام باز هست شاید بستس اکه بسته باشه چی همش با خودم کلنجار میرفتم که برو بده نمیمیری که این همه خانوما میرن میدن یکم درد میکشی تموم میشه اینقدر ترسو نباش اینقدر لوس نباش فردا میخوایی مادر بشی یه مادر نباید اینقدر ترسو باشه یادمه از ترس تب ولرز کرده بودم و شبونه شوهرم منو رسوند دکتر سرم زدن فشارت بالا می‌رفت از ترس دردمو نمی‌تونستم به کی بگم بالاخره بعد چندین ماه دل وزدم به دریا رفتم نوبت گرفتم دکتر زنان معاینه کرد تا عفونتی مشکلی نداشته باشم وسایل مورد نیاز نوشتن و گفتن حتما بخر اول دی ماه بیا من خوشحال شدم که حالا باز چندروز دیگه فرصت دارم هر لحظه پشیمون میشدم اونایی که رفتن عکس رنگی میدونن بالاخره درد داره اونام شاید مثل من اولش ترسیده باشن یادمه چندسال پیش شب یلدا رفتم خونه بابام تا یکم ذهنم آروم بشه برای فردا اول دی ماه برم عکس رنگی اون شب شب یلدا اصلا برام شب پراز استرسی شد حس عجیبی داشتم همش نگران بودم میترسیدم بالاخره اون شب طولانی تموم شد اومدم خونه با هزار تا نگرانی و فکر و خیال خوابیدم فردا صبح شد بلند شدم یکم کیک وابمیوه با زور شوهرم خوردم و آماده رفتن شدم و رفتیم .
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
ادامه تاپیک های قبلیم؛ مهرماه باهمه سختی هام دردایی که داشتم فکر کن تنها درد سزارین چه قدر خسته کنندس همون یدونه سزارین تاچندوقت یه خانوم رو درگیر میکنه حالا تو همون حین یه درد دیگه یه عمل دیکم ۱۰ روز بعد زایمانم برم انجام بدم دیگه کلا جوون تو تنم نمونده بود اینقدر وزنم اومد پایین فقط سوپ کمپوت گلابی آب مایعات می‌خوردم از زندگی کردن یادم رفته بود بچه یادم رفت بیچاره مامانم دوماه کلا اومد خونه ما زندگی کرد بچمو نگه داشت شیر میداد مراقبت میکرد هم پرستاری منو هم پسرم افتاده بود رو دوش تنها مامانم از خدا برای سلامتی می‌خوام و دعای خیر اگه مامانم نبود منم نبودم حقیقت خیلی جاها تنها نمی‌تونستم دوام بیارم اونایی که تنهایی رو تجربه کردید میدونین چه قدر تنهایی سخته دست تنها نه خواهری نه دوستی دیگه اینجور موقع ها فقط مادر همدمم بود و هست مهرماه با همه درداش سختیاش تلخیاش اذیت هاش با همه بدیاش گذشت تموم شدآبان شد بچم‌ شده بود یک ماهه ۸ آبان رفتیم مشهد نذر کرده بودن مادرشوهرم که بچه دار بشم همگی بریم پابوسش بالاخره رفتیم چندروزی هتل بودیم بچم‌بیقراری میکرد قبلش اینکه بریم مشهد بهداشت خراب شده رفتم گفتن کولیک داره از داروخانه دارو خریدم ولی بهتر نمیشد دیگه اون چندروز تو مشهد بچم همش گریه یعنی کلا دو سه هفته بعد بدنیا اومدن پسرم گریه هاش شروع شده بود صبح ها آروم تر میشد با دارو عصر ها تا شب شروع میکرد گریه کردن آبان ماه بیشتر شده بود گریه هاش طوری که بچم کبود میشد از گریه کردن زیاد ادامه دارد ....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
مامانا من خیلی تواین سال روزای ناراحت کننده زیاد پشت سر گذاشتم الان کنار اومدم وفقط به خدا سپردم که بچم خوب بشه مثل بقیه هم سن وسالاش بشینه راه بره حرف بزنه خیلی سخته بچه های کوچیک ترو که میبینم به پسر خودم خیلی ناراحت میشم نه اینکه بخوام حسودی کنم یا به بچه های دیگه ناراحت بشم نه خوشحالم که یه بچه ای سالمه ناراحتیم بخاطر پسر خودمه فقط مادرایی که بچه ی مریض حالا هر مریضی یا هرمشکلی که دارن درک میکنن منو مخصوصا بچه های ما که مخصوصا تو این سن یکسالکی که باید بشینه بخنده بازی کنه چهاردست و پا راه بره نگات کنه بپره بغل مامانش وقتی میبینی بچت اینجوری نیست چه قدر غصه داره الان من چهارماهه خونه مادرشوهرم که خالمه نرفتم دوست ندارم جایی برم فقط کاردرمانی میرم و خونه مامانم اصلا روحیم جوری شده هیچی خوشحالم نمیکنه واسه هیچی ذوق نمیکنم منی که یه گیره میخریدم چه ذوقی میکردم الان ماشین هم بخرم ذوق نمیکنم درصورتی که چندماه پیش ماشین دراومد بهمون اصلا خوشحال نشدم خیلی سخته تازه باید از گوشه کنار اطرافیان کلی حرف بشنوی قضاوتت میکنن حرف میزنن انتظار دارن بری بیایی خوشحال باشی ناشکری نکنی از ماها انتظارات خیلی زیادی دارن اطرافیان انگار ماها نباید ناراحت بشیم نباید گریه کنیم نباید واسه خودمون خلوت کنیم ، فقط خواستم با نوشتن اینجا به آرامش برسم ..😔😔😔😔🥺