ببینید مامانا بعضی خاطره ها خیلی خیلی تو زندگیه بعضیامون مهم هستن و اصلا نمیشه فراموش کرد من خودم اصلا درمورد خاطرات نامزدی یا عروسی یا ۷ سال زندگی مشترکم حرف نمی‌زنم مرور نمیکنم همش نمیگم تکرار نمیکنم ولی پسرم بعد ۷ سال وارد زندگیم شد و شد یه معجزه شد هدیه از طرف خدا اونایی که تجربه دیر مادرشدن رو پشت سر گذاشتن و یه مدتی دیر بچه دارشدن به مشکل خوردن کاملا متوجه میشن چشم انتظاری چه قدر سخته بخصوص وقتی دکترا هر دکتر ومراکز نازایی بری بگن باید کاشت انجام بدی حتی ساده ترین روش باروری که آی یو آی هست هم نمیشه ولی وقتی تو از اون روش آسونه شروع می‌کنی تا حالا چندبار انجام بدی اکه نشد دیگه میری سراغ کاشت وچیزهای پیشرفته وسخت تره وقتی اولین آی یو آی انجام دادم ومنفی شد در مراحل دومین بار آی یو آی بودم که خدا یدفعه معجزه کرد و خودم باردارشدم واصلا نزاشت کار به دومین بار کشیده بشه بخاطر همین میگم پسرم بعد ۷ سال شد مهم ترین قشنگترین اتفاق زندگیم نور چشمم چراغ خونم ولی وقتی از وقتی بدنیا اومد از همون شب بدنیا اومدنش یه سری اتفاقاتی کم کم شروع شد اون نشدن ها نرسیدن به آرزوهای کوچیک میشه حسرت 💔،
بله از عشق مادرشدن من وحسرت هایی که تا آخر عمر فراموشم نمیشه میگم ، حسرت عکاسی من و پسر کوچولوم تو اتاق بیمارستان که همون شب بستری کردن نشد یه عکس بگیریم و چندتا عکس تکی از پسرم وخالم گرفت ، از تنها مرخص شدن و تنهایی خونه اومدنم که وقتی وارد خونه شدم کل خونه دور سرم چرخید از استراحت نکردنام نگرانی هام تنهاییام بدون تو سر کردن اون چندروز که مرخص بشی 😓😓😓😓😓💔

تصویر
۴ پاسخ

من بدترین خاطره رو از زایمانم دارم تنها بودم ب یه خانومی هم پول دادم بیلد کمکم نیم ساعت اوند و رفت مادرشوهرم گفت خودت ب موش مردگی نزن بلند شو کاراتو بکن همراهای هم تختیام اومدن بلندم کردن بردنم دسشویی
کمر درد بعدش هنوز هست چون تا اومدم خونه با شکم پاره وایسادم کار کردن چون مادرشوهرم مدام شکایت ب شوهرم میکرد وای وای وا نگم خدا نیاره برام اونروزا رو دیگه
الحمدلله بابت وجود دخترم

وای یاد اولین راه رفتنام بعد از سزارین افتادم که دکتره گفت باید راه بری و منی که حتی نمیتونستم از جام بلند شم سه چهار نفری دست و پامو میگرفتن میگفتن از تخت بلند شو بازم نمیتونستم خیلی درد داشتم یادش میوفتم دیگه دلم نمیخواد بچه بیارم

منی که تو بیمارستان خداروشکر میکردم بچم سالمه فرداش مرخص شدیم اومدیم خونه حالش بد شد برگشتیم بیمارستان و بعد چند روز تموم شد فوت کرد منو با حسرت گزاشت و رفت نمیدونم خدا چرا با من اینکارو کرد

مامانا حالا شما بگید از عشق مادری 😢

سوال های مرتبط

مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
من همیشه فصل پاییز و خیلی دوست داشتم برخلاف یه سری آدماکه پاییزودوست ندارن میگن دل گیره هوا زود تاریک میشه دلمون میگیره غم داره ولی من همیشه عاشق پاییز بودم پارسال پسرمم اتفاقا ۳ مهر بدنیا اومد وقشنگترین روزای زندگیم همون چندروز اول بود انگار زندگی من تو پارسال متوقف شده ولی تا امسال خیلی چیزها تغییر کرد خیلی جریان ها برام اتفاق افتاد که همش بد بود یه سری راز ها تازه برام برملا شد که این خودش یه غم بزرگ تو دلم گذاشت پاییز پارسال یادمه یه عکس از پاهای کوچولوی پسرم گرفتم ویه متن نوشتم متنش این بود ؛ این اولین وآخرین پاییزی که بااین پاهای کوچولویی که راه نمیرن میگذرونی ، پاییز بعدی روی برگها قدم میزنی جان مادر ... بچه ها نمیدونین امسال که مرداد جواب آزمایش پسرم اومد وفهمیدم بیماری ژنتیکی ( میتوکندریاال) داره و الآنم همچنان کاردرمانی میبرم از ۲۱ مهر ماه هفته ای ۳ بار امسال بدترین سال شد برام مخصوصا این پاییز بدترین غمگین ترین دلگیر ترین پاییز شد که حسرت ها که سوخت که آرزوهایی که همش به باد رفت وهدر شد میگذره ولی ردش تا ابد توقلبم میمونه باور میکنین از یه جایی به بعد تو زندگی خیلی چیزها برام بی اهمیت شده دیگه هیچی جز پسرم برام مهم نیست 💔🥺😓😔 امیدوارم لااقل پاییز بعدی همه چی تغییر کنه حال دلم خوب بشه بچم خوب بشه شادی به دلم به زندگیم برگرده دعاکنین برامون برای همه بچه های مریض دعا کنین چون من از دل مامانایی که مثل خودم همچنین شرایطی مثل ما دارن کاملا خبر دارم میفهمم یه مادر چی می‌کشه فقط یه مادری دلسوخته از دل مادرایی که بچه های مریض دارن با خبره خدایا این فرشته کوچولوهاتو خوب کن اوناتواین دنیا بی گناه ترین هستن معصومن خودت رحم کن 😭🙏💔🥺🥺🥺🥺😥😥😥😥
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
دلنوشته 💔
مامانا میدونن یکی از بهترین اتفاق های مهم زندگی بهترین روز زندگیشون روز بدنیا اومدن بچشون میشه اونایی که زایمان کردید یادتونه چه قدر اون ۹ ماه شیرین و پراز استرس و چطور با شوق و ذوق پشت سر میزاشتید تا ۹ ماه تموم بشه و تو‌دلیتون رو ببینید اونایی که مثل من بارداریشون پراز استرس نگرانی دلشوره ذوق شوق مخصوصا وقتی پای انتظار بعد چندسال مادرنشدن رو پشت سر میزاری اونایی که هنوز چشم انتظار معجزه خدا هستن منتظر بچه هستن میدونن چه قدر انتظار سخت و وقتی به آرزوت می‌رسی چه قدر شیرین میشه دیگه همه خاطرات بد و سختی هات یادت میره وقتی بارداریت شیرین نگذره همش اذیت بشی مریض بشی حالا هرکسی اذیت میشه هرکسی سختی های خودشو میگذرونه اونایی که اتفاقات عجیب و بدشانسی های زیاد میان سراغتون وقتی همه اینارو به جون می‌خرید تا بعد گذشت ۹ ماه فقط بچتون سالم و سلامت بدنیا بیاد دلخوشیتون میشه همون بچه وقتی بدنیا میاد اینقدر ذوق داری زودتر بزرگ وبزرگ تر بشه اون اوایل بدنیا اومدن بچه هامون یادتونه چه قدر بوی نوزاد عجیب میچسبه یه آرامش خاصی داره وقتی مریض شدم کلا یک ماه مهر ماه کامل از بچم‌ هیچ لذتی نبردم اصلا نفهمیدم کی یه ماه گذشت من هیچی نفهمیدم از نوزادی بچم اینقدر غصه میخورم اینقدر ناراحت میشم گریه میکنم هر موقع دلم بگیره بغض خفم کنه میام اینجا می‌نویسم تا یکم آروم شم 💔
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
دلتنگی 🥺 مامانا چهارشنبه پسرمو بردم متخصص دکتر چشم پزشک کودکان گفت متاسفانه هیچ کاری نمیشه کرد چشمای پسرم بخاطر بیماری که داره ژنتیکی ( یک نوع بیماری میتوکندریال) دوباره نوشتم اونایی که نمیدونن ، بخاطر همین بیماریش دنبال نمیکنه و نوشتن بینایی خفیف داره و عمل و درمان عینک هیچی نداره هیچ کاریش نمیشه کرد گفت همون بخاطر مغزشه فرمان از مغز نمی‌رسه گفتن همون دکتر مغزو اعصابش ادامه بدید ببرید نمیدونین چه حال بد وخفگی دارم که بچم جلو چشمام داره پر پر میشه من نمیتونم هیچ کاری کنم حیف این بچه نیست الان باید راه می‌رفت پسرم وای خدا دارم می‌سوزم جیگرم داره آتیش میگیره لعنت به من که بخاطر ژن بیماری لعنتی که تو بدن من و باباش بود منتقل شده و بخاطر ما مریض شد لعنت به دکتر ژنتیکی که قبل بچه دارشدن رفتیم مشاوره و آزمایش ولی متاسفانه اون دکتر احمق تو گرفتن آزمایشات کوتاهی وبی مسئولیتی کرد و بررسی های دقیق تر نکرد از ژن های ما لعنت به شانس بد ما که یه بچه معصوم قربانی شد لعنت به این دنیا من چیکار کنم حسرت تو دلم موند بچم به من نگاه کنه بخنده بازی کنه لقمه بگیرم بزارم دهنش بخوره شیرین زبونی کنه حرف بزنه بگه مامان هرچیزی که بپذم باید حسابی میکس کنم تا بخوره دارم میمیرم ازاین غم بزرگ که مثل نوزاد یک ؛ دوماهه میمونه ای کاش خدا همون‌طور که ۷ سال نداده بود دیگه نمی‌داد حکمت خدا چه قشنگ بود که نمی‌داد لعنت به ما که با حکمت خدا جنگیدیم و آخر خودش داد ولی چه حیف که پسرم مریض بود ومن تو ۱۰ ماهگی متوجه بیماریش شدم حسرت ها و ای کاش هایی که تو دلم میمونه تا ابد قدر سلامتی بچه هاتونو بدونید 😓💔💔💔
مامان هامین مامان هامین ۱۵ ماهگی
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
فکر کن بعد ۷ سال اولین بچت اینجوری بشه اومدم بیرون اصلا درست نمی‌تونستم راه برم کمرم خم شده بود درد داشتم سزارینی ها تجربه کردن خیلی بده نتونستی صاف راه بری اومدم تو اتاق تا ظهر شد دوباره رفتم پسرم رو دیدم حالم بد شد منو با ویلچر رسوندنم اتاق بالاخره وقت ترخیص شد بدون بچه راهی خونه شدم توراه با هر تکون ماشین جیغ میزدم از درد دیگه از سردردم نگم که از دیروزش که فشار روحی وتحمل کردم گریه کردم داغون بودم رسیدم خونه سردرد وحشتناک داشتم یه دوش سرپایی گرفتم خیلی حس بدی داشتم بدون بچه تو خونه میچرخیدم نمی‌تونستم بخوابم خواب نداشتم حال بدی بود انکار خونه دور سرم می‌چرخید اون شبم گذشت همش عکس وفیلمای بچه مو میدیدم گریه میکردم فرداش ظهر به شوهرم گفتم منم ببر بیمارستان با چه شوقی رفتیم دوباره بچمو دیدم ای خدا جوجه مامان بیا نمیدونی من دیروز باچه حال بدی بدون تو رفتم خونه هیچکسم تو خونه نبود آرومم کنه جز مامانم هیچکس اون روزای بد کنارم نبود ۴ روز پسرم بستری بود اون ۴ روز کلا من اصلا نتونستم استراحت کنم بیقرار بودم درست خوابم نمی‌برد حالم بد بود فکرکن درد شکم خون ریزی سردردهای وحشتناک ازاین طرف فکر بچت که حالش چطوره شیر خورده نخورده کلا بهم ریخته بودم ۴روزم به بدترین شکل گذشت جمعه ظهر زنگ زدن که بچتون ترخیصه با خوشحالی لباساشو ساکس رو بستم رفتیم وای خدا عروسکم لباسش رو پرستار پوشوند داد بغل مامانم اومدیم خونه شب گوسفند قربانی کردن دوباره بچم شیرمو نخورد سینم پر از شیر بود کم کم شیرم داشت بیشتر میشد خیلی خوب داشت سینه هام ولی اصلا پسرم نخورد ادامه دارد
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
ادامه حرفای قبلی کلا از لحاظ روحی هم خوب نبودم دل آشوبه استرس ترس همش دلم آروم نداشت انگار دلم میدونست قراره این بچه مریض بدنیا بیاد حال خوبی نداشتم هم جسمی هم روحی چند وقت پیش با دختر خالم حرف میزدم میگفت مادرا همیشه حس میکنن حال بچه هاشون رو تو حس میکردی که یه اتفاقی میخواد بیوفته دیدین وقتی یه چیزی برای بچتون پیش میاد یدفعه یه دل آشوبه ای میاد سراغتون استرس ونکران میشید انگار مادرا یه حس ششم دارن که وقتی مثلا بچه هاشون ناراحتی داشته باشن به اونا الهام میشه منم تو بارداریم این حالت هارو داشتم انگار بهم الهام شده بود نگرانی درپیش دارم بگذریم ولی من از اول خیلی آدم کم توقعی بودم تو زندگی موقع هایی که بچه دار نمی‌شدم همیشه با خدا رازونیاز میکردم سر نماز میگفتم خدایا اکه صلاح من یدونه بچه باشه سالم بده با زور نمیخوام ازت هیچی رو ولی حیف صد حیف که نشد همون آرزوهای کوچیکی که داشتم همونام نابود شد لعنت به بیماری های عجیب که برای بعضیاشون درمان پیدا نکردن واقعا سلامتی بزرگترین نعمت وهدیه برای آدماس که همین نشستن که همین گردن گرفتن دیدن دستاتو سمت صورتت بردن یه زندگی معمولی چه قدر مهمه که بخاطر بیماری بچه من از همه اینا محروم شد همه اینا مهمه تو زندگی ولی چون سالمیم نمی‌بینیم قدرش رو نمی‌دونیم وقتی یه اتفاقی میوفته تازه قدر میدونیم کاش درمان هر مریضی رو پیدا میکردن دارم دق میکنم ولی بخاطر پسرم هرروز نقاب قوی ترین دختر و میزنم و ادامه میدم زندگی رو راضی ام پسرم بتونه چشماش ببینه بخنده بشینه چیز زیادی نخواستم هیچوقت حتی جنسیت بچمم هیچوقت نگفتم پسر بده دختر بده ادامه داره...
مامان چشم بادومی💙 مامان چشم بادومی💙 ۱۶ ماهگی
مامانا توروخدا بیایین کارتون دارم😓😓
تو تاپیکام هست درمورد پسرم که بی دلیل اون شب حالش بد شد و به لرزش افتاد ولی هر لرزشی در حد۲ثانیه بود و اینکه خس خس میکرد تا یه ساعت و اصلا ریخت بهم دیکه تا بردیمش بیمارستان اینا گفتن تشنج و چندتا دکتر بردمش گفتن تشنجه وباید دارو تشنج مصرف بشه...من ندادم...آخه پسرم همیشه این حرکتای لرزش رو انجام میده تو خونه حین بازی حین خنده وقتی شادی میکنه دستاشو مشت میکنه و میلرزه انگار که یکی داره زور میزنه و گازت میگیره اینجوری میشه....بعد از اون شب پسرم خیلی این حرکت رو میکرد میلرزید فیلم گرفتم ازش بردم برا دکتر گفت که اره بچه مدام داره تشنج میکنه آخه مگه میشه یعنی بچم روزی پنجاه بار این حرکت و میکنه بخدا یعنی تشنجه؟؟؟ما میگفتیم بازیشه الان پسرم نزدیک یه هفتس دیگه نلرزید و اون حرکتو نکرد من میگم اگه بازیش بود چرا الانم انجام نمیده؟چرا فقط روزایی که بی حال بود و تب داشت اینکارو میکرد؟یعنی واقعا تشنجه بخدا داذم دیوونه میشم😔😔😔😔