۴ پاسخ

وای خدای من دقیقا خود منی
منم شوهرم میره تا اخر شب سروکله اش پیدا نمیشه منم دست به هیچ کاری نمیتونم بزنم همش باید به بچه برسم از طرفی هم اینقدر شبا بیدارم اگه هم فرصت داشته باشم میگیرم میخوابم من آدمی بودم که یکسر بیرون بودم دانشگاه میرفتم دنبال کار بودم کلاس آنلاین شرکت میکردم الان همش تو خونه ام با بچه
شوهر منم اگه ببینه دو روز میرم خونه مامانم انتظار داره تا آخر سال برم خونه اونا البته چند باری باهاش سر این موضوع دعوا کردم یکم حالیش شد که خونه مامانم با خونه اونا خیلی واسه من فرق داره و بچه جایی راحته که منم راحت باشم اما از طرفی خونه مامانم داداشم مدرسه ایه همیشه سرماخورده است جرعت نمیکنم برم مامانمم همش درگیر کارای داداشمه یکسر تو راه مدرسشه یا داره درساشو کار میکنه خلاصه اونجاهم میرم همه ی کارای بچم با خودمه جوری نیست که بگم میتونم یه لحظه استراحت کنم خلاصه منم اصلا شرایط خوبی ندارم دیشب به شوهرم گفتم من از لحاظ روانی آمادگی بچه دار شدن نبودم 💔ولی امید دارم یه روزی که بچم از آب و گل دربیاد اونجا من یه مامان جوونم که میتونم به همه ی کارای عقب افتادم بر‌سم ولی این روزا واقعا سختمه از صبح تا شب رو کاناپه با دخترم نشستم همش شیرش میدم وقتی می‌خوابه سریع یه چیزی میخورم و میخوابم وقتی هم شوهرمو زور میکنم ببرتم بیرون اینقدر هوا سرده و دخترم اذیت میشه که کلا بیخیال میشم دوباره برم بیرون

منم این حال دارم متنفرم از خونمون برا همین از موقعی ک نورا بدنیا اومده خونه مامانمم با اینک مامانمو خسته کردم

منم تا حدی این حال تو رو داشتم الان کمتر شده .

چرا مگه با بچه نمیتونی بری خونه مامانت؟

سوال های مرتبط

مامان گل پسر❤️ مامان گل پسر❤️ ۸ ماهگی
آبجیا یکم باهاتون دردودل کنم قضاوتم نمیکنید!😔
از وقتی مادر شدم انقد ذهنم درگیر بچه و سلامتیشه ک آرامش ندارم بخدا اصلا نمیخوام ناشکری کنم و بگم دوسش ندارم‌برعکس هروقت نگاش میکنم خداروشکر میکنم‌ و عاشقشم ولی واقعیت اینه که همزمان با بچه دار شدنم یه خیال راحت شده آرزو
شبا ک میخوابم هی میپرم نگاش میکنم خودتون دیگه مادرید خوب میدونید هرروز دارم دنبال یه عیب و ایراد و مشکل میگردم تو بچم ک غصه بخورم همیشه این ترس و دارم نکنه مامان خوبی نباشم نکنه کافی نباشم برا بچم
خیلی وقته خودمو از یاد بردم شدم کلکسیون درد الانم یه جراحی در پیش دارم که یه مدت نمیتونم بهش شیر بدم خیلی از خودم بدم میاد ک نمیتونم مث قبل کنار بچم باشم انگار تقصیر منه من از اتاق عمل درحد مرگ وحشت داشتم الانم دارم ولی در مقابل نگرانی ک برا بچم داره اون ترسه هیچی نیس
میدونید یوقتایی چه فکری تو سرم میاد؟!
با خودم میگم اصلا چرا بچه اوردم ک انقد زجر بکشم و آرامش و از خودم بگیرم دست خودم نیس یهو میاد تو فکرم و بعدش کلی عذاب وجدان میگیرم خدا منو ببخشه😭😭😭😭😔😔😔😔