۸ پاسخ

یا خدا چه خبره ان شاءالله بحق حضرت فاطمه زهرا هرچه زودتر خوب بشه عزیزم خدا بزرگه نگران نباش...

با آرزوی سلامتی برای نینی و مامان نینی

احتمالا بردن بچه رو معدش رو ساکشن کردن بچه خواهر منم‌همین شد بعد ساکشن بیحال شد و شیرنمیخورد و کارش به nicu کشید کاملا هم الکی ساکشن کردن خدا لعنتشون کنه ۱۰روز چی کشیدیم... اسم بیمارستانت چیه؟

سلام پسرمن روزی ک بیمارستان بودم کلا از ساعت ۱۰ صلح ک دنیا اومد تا شب کلا دو سه بار شیر خورد ی بارشو فقط اومدن اموزش دادن و رفتن ....بچه هم دیگه گریه نکرد اصلا ....شب تا صبحم ی بار شیر خورد اونم خودم دادم .... زیاد نباید حساس بشی عزیزم از فردا ک اومدیم خونه هر ۲ ساعت شیر خورد و بیدارش میکردم اما روز اول نه

الان حالش خوبه ؟ یا هنوز بیمارستان

ینی دنیا اومد خوب بود خوب شیر خورد بار دومم خوب بود اما بعد شش ساعت بی حال شد؟ خدایا از استرس پاره میشیم ک

یاااخدااا ۱۵

ینی چی بیمه قبول نکرد و سزارین اختیاری پیگیر شید🤦‍♀️وقتی بیمه دارید چرا nice شبی ۱۵؟؟

سوال های مرتبط

مامان همتا مامان همتا ۳ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان آیهان🧒 آیناز👶 مامان آیهان🧒 آیناز👶 ۳ ماهگی
پارت چهارم
شروع کرد بخیه زدن نمیدونم چجوری بی حس کرده بود قشنگ سوراخ سوراخ شدنمو میفهمیدم جیغ میزدم ولی انگار نه انگار سرم داد میزد و طلبکار بود از من التماس میکردم ولی فایده نداشت انگار با یه حیوون داشتن رفتار میکردن هیچی واسشون مهم نبود فقط پاچه مریضو میگرفتن خلاصه تو بخیه زدن خیلی درد کشیدم، بخیه که تموم شد بچه رو دادن بغلم گفتن شیر بده دو ساعت بعد میبریم بخش منم شیرش دادم ،بچه رو زودتر بردن بعدش منو ساعت ۲ شب بود اومدن بردن رفتم بخش به زور تونستم برم بالای تخت لرز وجودمو گرفته بود همه جام درد میکرد دست و پام نمیومد با خودم ، بعد چند دقیقه دیدم مامانم اومد بالا بچه رو دادن بهش گفتن لباس تنش کن اومد همه کارامو کرد و به زور یه چیزایی میداد بخورم منم واقعا دیگه جونی نمونده بود ولسم، دیدم مامانم بدتر از من میگفت تو سونوگرافی مردم و زنده شدم چقد استرس کشیدم ، گفتم اره حالا خداروشکر بخیر گذشت ، میگفت من اونجا صدای جیغتو شنیدم با پرستاره دعوا کردم چرا بی حس نمیکنین منم توضیح دادم بهش که اره اینجوری شدم زود باز شدم گفت عه چه خوب همون بهتر که نزدی ، بعد از اینکه من زاییدم شوهرم سونو رو آورد نگهبانه گفته بود زاییده دیگه نمیخان ، اونم تا صبح مونده بود تو ماشین مامانمم بالا پیشم بود که اول صبح بیرون کردن همه رو
مامان اقا هامین مامان اقا هامین ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت ۴
داشتم نگاه میکردم پسرم رو کنار تخت کناری خوابوندن و با چند تا سیم شستشو دادن ، بعدم اوردن بهم نشون دادن ، حس میکردم یه تکونایی دارن به شکمم میدن ، اما نه دردی داشتم نه چیزی
بعد از فکر کنم ۱۰-۱۵ ساعت بردنم ریکاوری ، که اونجا هی میگفتم میتونی پاتو تکون بدی؟...پاتو تکون بده... هی منو چک میکردن ، همچنان هیچ درد و حسی نداشتم، پرستار بچه مو اورد گذاشت رو سینه ام و شروع کرد شیر خوردن ... یه پرستار دیگه هم اومد گفت بزار ببینم خونریزیت چطوره ، پرده های اطرافم رو کشید ، یکم شکمم رو دست کشید که اصلا حس نکردم ، گفت عالیه و رفت ...
بعد از ۳۰-۴۰ دقیقه منو و پسرم رو بردن تو اتاق و باز پرستار اومد و یاد داد که تو حالت خوابیده چطوری باید شیر بدی ، یه خانومم اومد با دستمال مرطوب پاهامو پاک کرد و تمیز کاری انجام داد و واسم پد و شیاف گذاشت ، تا ساعت ۹ شب هم اجازه ندادن هیچی بخورم ، زیر سرم هم بالشت نزاشتن، خودمم سرم رو سعی کردم کم تکون بدم ، به جز وقتای ضروری زیاد حرف نزدم، هر چند ساعت هم واسم شیاف میزاشت ، سرم هم که دائم وصل بود و تعویض میکردن ، اتاق خصوصی گرفته بودم ،ساکت و در ارامش استراحت کردم 🥱😂
مامان قندولک مامان قندولک ۱ ماهگی
تجربه سزارین
پارت ۲
خلاصه که بستریم کردن و منم تموم فکرم پیش دخترم بود
و تودلیم ک دردام کمتر بشه و مرخص بشم

پرستار اومد و آمپول ریه زد من تاحالا امپول ریه نزده بودم و واون اولیش بود
بهش گفتم اگ دردام کمتر بشه مرخص میشم گفت فعلا دردات زیاده و مرخص نمیشی اگر کم هم بشه میری بخش تحت نظر تا بهتر شی

و اشک های ناگهانی پر استرس سرازیر شد
پرستار اومد و آرامبخش زد ولی دردام تو دستگاه زیاد بودروز جمعه گذشت وشب شد بردن برای سونو گرافی رفتم و سونو خوب بود و دکتر گفت تنفس بچه خوبه و منم یکم.استرسم کم شد شنبه ک دکتر اومد و گفتش دردهات خیلی زیاد تر شده از دیشب و هر ۲دقیقه دردت میگیره و منم فقط یکم درد زیر دلم حس میکردم
و دکتر رفت
پرستار اومد و گفت یه نیم ساعت دیگه میریم اتاق عمل خیلی ترسیدم از، اینکه بره توی دستگاه چی؟ ب مادرمم زنگ زدم وسایل بیارع. و
دکترا هم اومدن و سوند وصل کردن سوند فقط دردش این بود ک سوزش،داشت برام اونقدری ک میترسیدم درد نداشت ولی خب بستگی ب بدن هر انسان داره خلاصه لباس، پوشیدم و روی ویلچر نشستم ک با پرستار بریم بخش عمل
ادامه پارت بعدی😊
مامان لیام🐣 مامان لیام🐣 روزهای ابتدایی تولد
خانوما من پسرمو چند ساعتی هس ختنه کردیم بعد دکترش گغت اب قند بیارید بعد تو اتاق شوهرم میگفت حین ختنه اب قند دادم یهو همشو بالا اورد از دهنو دماغ اش بیرون اومد دیگه بعد اون یکم شیر حورد گریه کرد دیگه تو راه اوروم شد اومدیم حونه شربت دکتر نوشته بود استامنیفون بود ۶ قطره دادم گفت هر ۶ ساعت یه بار بعد دیگه خیلی بی حال بود رنگش زرد بود اصلا شیر نمیخورد اوردیم بیمارستان گفت ممگنه زردیش بالا رفته حالا ازش ازمایش گرفتن طوروخدا براش دعا کنید زود خوب بشه بخدا دارم دق میکنم 😭😭😭😭🥺🥺🥺 بعد یکی از چشمش هاش اصلا باز نمیشه خودم ب زور باز کردم یه چیزای زرد هست اش اون زنه که خون گرفت گفت ممکنه عفونت کرده باشه 🤦🤦🥺😭😭😭
خلاصه حیلی به دعا هاتون محتاجم طوروخدا دعا کنید زردی ایناش خوب باشه زودی بریم خونه فردا کلی مهمون داربم شب هفتم پسرمهههه
اهاننننن راستییببیی نمیدونم منه لعنتی چه مرگمه که یه حس مسخره ایی دارم حس میکنم پسرمو از دست میدم این فکر و ذکر منو دیونه کرده 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فرزند پروری
مامان تو دلیم مامان تو دلیم ۳ ماهگی
تجربه ی زایمان #
پارت ۴
دکتر شروع کرد و توضیح می‌داد برام که دارم چیکار میکنم و من فقط مغزم خالی بود و اصلا هیچ حسی نداشتم فقط منتظر بودم که دکتر بعد از دو دقیقه گفت لایه آخر برش داده شد و بین خودشون گفتم بچه خیلی بالاس هنوز ،هنوز این جمله تموم نشده بود که بچه رو انداخت رو سینه ام و ی دسته از موهاش چسبید به ملحفه جلوی صورتم ،ی حس غریب ،ناباوری ،کنجکاوی تمام وجودمو گرفت ولی غیر ارادی قربون و صدقه اش میرفتم انگار که اینجوری میخواستم باور کنم تا اینکه ورش داشتم تمیزش کنن و چشمم بهش افتاد و اشکم راه افتاد بعد آوردن گذاشتن روی صورتم و بعد هم دکتر بخیه رو تموم کرده بود و تو دلی من ۸:۵۵دقیقه اومد توی بغلم ،پسر قشنگم رستان عزیزم به دنیام اضافه شد ولی واقعا همه ی دنیام شد.بخیه ام جذبی نبود و تمام عمل من پنج دقیقه هم نبود و بیست دقیقه هم کلا توی اتاق عمل بودم اومدن ما رو بردن ریکاوری اونجا برای اولین بار شیر خورد بعدم رفتیم بخش و من تنها بودم و خبری از خانواده هامون نبود چون خانواده من دوازده ساعت فاصله داشتن خانواده همسر هم شش ساعت ولی پرسنل خیلی همکاری کردن برام شیاف ردن ،لباس بخش رو پوشیدن و پوشک گذاشتن به پسرم رسیدن ،لباس پوشیدن میومدن شیر میدادن تا ساعت نه که خانواده هامون رسیدن و خوشحالیم تکمیل شد از دیدن پدر و مادر و خواهرم در کنار پسرم
تو نبود اونا درگیر گرفتن پرستار همراه بودن که پرسنل گفتن نگیر خودمون هواتو داریم و روز بعد هم دکتر داروساز ،دکتر خودم،دکتر نوزادان،دکتر تغدیه اومدن چکمون کردن و خدا رو طکر همه چیز عالی بود.
مامان 🩵🩶💙محمدرضا مامان 🩵🩶💙محمدرضا روزهای ابتدایی تولد
منم چشامو بستم و اجازه دادم که کارشونو بکنن و دیگه سقفو نگاه نکردم😵‍💫😮 بعد دکتر گفت که میخوام بچه رو دربیارم ،دلمو یه فشار دادن و بعد صدای گریه پسرم پیچید تو اتاق عمل❤️ ساعت ۱۱/۳۰ محمدرضای من به دنیا اومد❤️ بعد اون تاپی که بالا گفتم پوشیدم از زیر لباس یکبارمصرف، پسرمو آوردن گذاشتن داخل تاپم و گفتن تماس پوستی باید برقرار شه و پسرم حدودا ۲ ساعت موند داخل تاپم😁 حدود ۱۲ عملم تموم شد و بردنم ریکاوری ، اونجا یه بار اومدن دور نافمو یه ماساژ دادن که درد داشت، ساعت ۱/۴۵ از ریکاوری درومدم و همسرم جلو در اتاق عمل بود❤️ بعدشم ۶ ساعت رو تخت بودم ، دوباره تو اتاق یه بار اومدن و دور نافمو یه ماساژ دادن که باز درد داشت! بعدش یه چیز سنگینی گذاشتن رو شکمم که اونم درد داشت و یادم‌نمیاد که چقدر موند رو شکمم، بعد ۶ ساعت اومدن سوندمو دراوردن و کمک کردن راه برم ، یکم سخت بود ولی عجله داشتم که راه برم و از رو تخت پاشم ، چون درازکش هم شیردهی سختم بود و هم کثیف کاری شده بود و عجله داشتم پاشم لباسامو عوض کنم. هرچقدر که تند تند پاشید راه برید براتون آسونتره ، انگار هرچی رو تخت میمونی بدنت خشک میشه😑 عصر به مامانم و خواهرم و خواهرشوهرم گفتم برن استراحت کنن ، من و همسرم موندیم بیمارستان ، پسرم شیرشو خورد و خوابید ، ما هم باهاش خوابیدیم کلی حال داد😁 بعد ساعت ۱۰ مامانم اومد همسرم رفت ، تا صبح پروسه شیردهی و آروغ گیری و خواب ، دو سه بار تکرار شد، فرداش ساعت ۱۱ همسرم اومد ، ترخیصم کردن اومدیم خونه و ادامه ماجرا😁