تجربه سزارین پارت ۴
داشتم نگاه میکردم پسرم رو کنار تخت کناری خوابوندن و با چند تا سیم شستشو دادن ، بعدم اوردن بهم نشون دادن ، حس میکردم یه تکونایی دارن به شکمم میدن ، اما نه دردی داشتم نه چیزی
بعد از فکر کنم ۱۰-۱۵ ساعت بردنم ریکاوری ، که اونجا هی میگفتم میتونی پاتو تکون بدی؟...پاتو تکون بده... هی منو چک میکردن ، همچنان هیچ درد و حسی نداشتم، پرستار بچه مو اورد گذاشت رو سینه ام و شروع کرد شیر خوردن ... یه پرستار دیگه هم اومد گفت بزار ببینم خونریزیت چطوره ، پرده های اطرافم رو کشید ، یکم شکمم رو دست کشید که اصلا حس نکردم ، گفت عالیه و رفت ...
بعد از ۳۰-۴۰ دقیقه منو و پسرم رو بردن تو اتاق و باز پرستار اومد و یاد داد که تو حالت خوابیده چطوری باید شیر بدی ، یه خانومم اومد با دستمال مرطوب پاهامو پاک کرد و تمیز کاری انجام داد و واسم پد و شیاف گذاشت ، تا ساعت ۹ شب هم اجازه ندادن هیچی بخورم ، زیر سرم هم بالشت نزاشتن، خودمم سرم رو سعی کردم کم تکون بدم ، به جز وقتای ضروری زیاد حرف نزدم، هر چند ساعت هم واسم شیاف میزاشت ، سرم هم که دائم وصل بود و تعویض میکردن ، اتاق خصوصی گرفته بودم ،ساکت و در ارامش استراحت کردم 🥱😂

۳ پاسخ

عزیزم خیلی خوبه اینجوری ک‌ میگی انشالله برای ما هم اینجوری باشه

به سلامتی اخر چند هفته زایمان کردید؟ وزنش چقدر بود؟

چقد جالب خوش بحالت

سوال های مرتبط

مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 ۳ ماهگی
🌸تجربه سزارین پارت پنجم🌸
همون موقع به خانم پرستار گفتم و اومدن دوتا شیاف هم برام گذاشت تا ساعت چهار اینا که وقت ملاقات تموم میشد با خانواده ام سرگرم بودم در اون حین بیحسی ام کامل رفت وقتی همه رفتن دردم شروع شد اما اونقدر که میگفتن و شنیدم بودم زیاد نبود واسه من مثل درد پریودی بود اما من پریودی های دردناکی هم داشتم خلاصه درد غیر قابل تحملی نبود با شیاف و سرمای که بهم وصل میکردن من اوکی بودم.خب شاید ساعت ده شب و باید یک چیزی میخوردم و از تخت میومدم پایین که قسمت سخت سزارین از نظر من فقط اون لحظه ای بود که خوابیده بودم و باید مینشتم لبه تخت این خیلی واسم سخت بود خلاصه با کمک همراهمیم بلند شدم نشستم لبه تخت یکم بابونه و نبات خوردم پرستار اومد سوند رو خارج کن اصلا درد نداشت سوزش هم نداشت من چون از وقتی از اتاق عمل اومده بودم تکون نخورده بودم و کلا به پشت دراز کشیده بودم موقعی که تکون خوردم و نشستم خون ریزی کردم همین باعث شد شکمم رو فشار بدن چون به دکترم سپرده بودم تو بیحسی انجام بدن که همین کار رو هم کرده بودن اینو یادم رفت بگم موقعی که میخواستم برم پخش از ریکاوری اونجا هم شکمم رو فشار دادن درد نداشت موقعی هم وارد پخش شدم فشار دادن چون هنوز بیحسی داشتم اونم قابل تحمل بود خب داشتم میگفتم چون خون اومد ازم پرستار چند بار شکمم رو فشار دادم خب واقعا دردناک بود اما چند ثانیه فقط دردش میشد
مامان امیرماهان مامان امیرماهان ۴ ماهگی
تجربه_زایمان_طبیعی_پارت_۷

ساعت ۸ شب زایمان کردم.. و ساعت ۸ و ۲۰ دقیقه تو حالتی که کاملا خوابو گیج بودم منو سوار ویلچر کردنو بردن روی همون تخت قبلی که بودم.. اینا رو متوجه میشدم اما اصلا تو حالو هوای خودم نبودمو گیج خواب بودم.. ساعت ۸ و ۳۰ دکتر اومد بالا سرم و با وجود بخیه باز معاینه‌م کرد که تو اوج خواب متوجه شدم که داد زدم از درد.. بعدم شنیدم که با بقیه خداحافظی کردو رفت.. باز بعد چشامو باز کردم دیدم بچم کنارم خوابه داره شیر میخوره.. ماما همراهم گذاشته بودش زیر سینم.
دفعه بعدی که ساعتای ۹ شب بود یه نفر اومد دستشو مشت کرد رو شکمم فشارررر داد و اونجام درد کشیدم.. باز یه نفر دیگه اومد گفت دکتر گفته خونریزیت زیاد بوده باید چک بشی و دوباره مشت کردو فشار داد رو شکمم..
و در آخر هم پرستار بخش ساعت ۹:۴۵ شب اومد و گفت پرستار بخشم باید معاینه‌ت کنم بعد بری بخش وگرنه همینجا میمونی‌هااا.. گفتم توروخدااا آروم.
گفت باشه.. و واقعا خوب فشار داد.. حداقل از قبلیا کمتر.
تیر خلاص رو هم یک نفر دیگه زدو گفت پاشو بریم دسشویی.. اومدم پاشم دیدم سرم سنگینه. اونم گفت بخواب نیفتی.‌ منه از همه بیخبرم دراز کشیدمو اونم با سوند اومد به استقبالم😅😅.. به اونم التماس کردم که بذاره خودم برم دستشویی که نذاشتو گفت نه ممکنه بیفتی.. خلاصه ادرارمو کشید که انصافا خیلی درد نداشت.
و ساعت ۱۰ و نیم شب بالاخره منو بردن بخش.
فردا صبحشم متخصص اطفالو زنان اومدن معاینمون کردنو ظهرشم مرخص شدم..
بخیه زیاد خوردم و هنوزم نمیتونم بشینم.‌ و اذیتم.. شکمم دو روز و اندی هست که کار نکرده😅
اما با تماااااام این توصیفات باید بگم که فکر میکردم زایمان طبیعی خیلی دردناک تر از این حرفا باشه..
مامان همتا مامان همتا ۳ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان تپلی مامان تپلی ۱ ماهگی
تجربیات سزارین پارت۲.
ساعت ۸و ۲۰ دقیقه منو بردن اتاق عمل ازم نوار قلب گرفتن ویه سرم برام وصل کردن بعد بردنم اتاق مخصوص جراحی اونجا یکم استرس گرفتم ولی خودمو جمع و جور کردم.
نشستم روی تخت برام امپول بی حسی زدن واصلااااا درد نداشت انگار یه امپول دگزا زدن بعد دراز شدم .ازتون خواهش میکنم تا ۱۲ ساعت نه سرتون تکون بدید نه دستتون مخصوصا سرتون .
من خودم سرمو تکون دادم و ۴ روزه زندگیم جهنم شده از سردرد.
تا ۳ شمردم و دیگه چیزی حس نکردم .البته تکون خوردن و کشیدن بچه به بیرون رو حس میکنی اما هیچ دردی نداری‌ و بعد صدای دختر نازمو شنیدم که به دنیا اومد.
وزنش ۲۶۶۰ بود و تغییر نکرده بود ولی خدا روشکر همه چی اکی بود و نزاشتن تو دستگاه .
بعد اوردن بچه رو گذاشتن رو سینم واولین تماس پوست به پوست با بچه ایجاد شد که مهر محبتش دوبرابر تو دلم رفت.
بعد بردنم اتاق ریکاوری همه چی اکی بود ۵ دقیقه اونجا بودم و بعد پرستارا اومدن و ماساژ رحمی دادن ولی من بی حس بودم و دردی نداشتم.
بعد بردنم بخش دیگه کم کم بچه رو گذاشتن رو سینم وشیرش دادم.
مامان محسن مامان محسن ۴ ماهگی
پارت ۲ زایمان

دکترم موقع عمل متوجه شده بود که رحم من تک شاخه و کلا با یه دونه تخمدان باردار شدم و علت کم بودن آب جنین و بریچ بودن و کاهش رشد جنین کوچیک بودن رحم من بوده و تا الان نمیدونستیم
فشارم که پایین میومد با سرم اوکی میشد و تا ساعت ۱۰:۳۰توی اتاق عمل بودم بچم لباس پوشوندن چشماشو همون لحظه اول که از شکمم درآوردن و بدنش رو پاک کردن باز کرد و نگاه می‌کرد اومدن گذاشتن روی صورتم خیلی حس خوبی داشت سختی تمام این ۹ ماه کامل از یادم رفت
بعدش من شروع کردم به لرزیدن که گفتن طبیعیه بردن ریکاوری ۱۰ دقیقه بچم رو گذاشت رو سینم و شیر خورد و من همچنان میلرزیدم و داشتم درد های شکمم رو حس میکردم پسرم رو بردن به همسرم و خانواده هامون نشون دادن و بعدش منو بردن بخش اومدن سرم زدن بهم دردم کامل از بین رفت کل شب رو پسرم گریه کرده چون نوک سینم درشت بود و نمیتونست بگیره به دهنش بعدش هر سری که درد داشتم شیاف استفاده میکردم و رفع می‌شد اینم از تجربه زایمان من
مامان نیلا مامان نیلا ۱ ماهگی
#تجربه سزارین ۴
در کل هیییییچ دردی نداشتم ولی همه چیو حس میکردم ،البته بریدن شکمو هم حس نکردم......فقط دستیار دکتر روی دنده هامو فشار میداد ک بچه بیاد پایین درد نداشت ولی حس فشار باعث میشد تکون بخورم و آی آی میکردم چون ب ریه و دندم فشار بود ک با مهربونی برام توضیح دادن بخاطر بچس،،یه مایع تلخیم اومد گلوم یه لحظه ترسیدم ک چندتا سرفه کردم نفس عمیق کشیدم و یه پارچه گذاشتن زیر سرم،در عرض چند دقیقه بهم گفتن بچه اومد و صدای گریه اش درومد ک اونجا خودمم دیگه حسابی گریه کردم و تخلیه احساست،،،،تو این فاصله ک بخیه میزدن پرسیدم بچم کجاس چرا گریه نمیکنه ک دختر بالاسرم گفت بیداره داره اطرافو نگاه میکنه تکونش دادن صداش اومد ،بعد چند دقیقه اوردنش صورتشو چسبوندن صورتم ک اونجا برای دومین بار بعداز عشق به شوهرم، عشق و تجربه کردم ....دکتر خداحافظی کردم رفت بخیه ام تموم شد یه اقایی اومد دوباره منو کشید رو برانکارد بردن ریکاوری،اونجا سرم و پمپ درد زدن برام تقریبا ۱ ساعت اونجا بودم پرستار بچمو اورد از سینم بهش شیر داد،تو این فصله زنگ زده بودن حراست پایین همسرمو مامانارو صدا زده بود بیان بالا دم اتاق عمل وایساده بودن بچه رو دیدنو بردن پایین ،،،،منم اصلا سرمو تکون نمیدادم خیلی کم حرف میزدم که سردرد نگیرم....خاستن ببرنم طبقه پایین ک باز خانوادمو تو راهرو دیدم و باهام اومدن تو بخش بستری...
مامان Arta🧿 مامان Arta🧿 ۲ ماهگی
تجربه زایمان3💞😍🙌

بردنم ریکاوری یه سالن بزرگ که من تنها فقط اونجا بودم
دونفر پرستار که یکی پیش پسرم لود یکی هم کنار من و میگفت پاتو تکون بده تا ببرمت بخش منم تلاش میکردم ولی حسی نداشت پام
به پرستار گفتم بچم و آورد بهش شیر دادم توی ریکاوری
ساعت 7 منو بردن با بچم بخش توی راهرو شوهرم و خواهر شوهرم ودیدم دست براشون تکون دادم اومدن پیشم و ما قرار بود اتاق خصوصی بگیریم ولی بخاطر اینکه خورده بودم زمین بخش قبول نکردن و گفتن فقط اتاق روبرو ایستگاه پرستاری که خداراشکر دونفر بیشتر نبودیم
اونجا برام شیاف زدن
لباسم وعوض کردن
مرتب زیر انداز خودشون تعویض میکردن
و واقعا راضی بودم از پرستارها
تا ساعت 12 ظهر گفتن مایعات بخور، کیسه ادرار جدا کرد، پرستار اومد واز تخت اومدم پایین یه کم درد داره ولی باشیاف قابل تحمل بود
قدم زدم،شروع کردم مایعات خوردن و هرلحظه درد داشتم شیاف میزدم،هرچقدر راه بری حالت بهتر میشه، و مایعات و نسکافه من زیاد خوردم، با اینکه سرم تکون دادم و حرف زدم بعدش دردی نداشتم،تا سه روز بعدش مایعات کم کردم یه خورده سردرد گرفتم ولی بازم شروع کردم مایعات خوردن و خوب شدم،
به نظر من مایعات زیاد بخوری بعد از بی‌حسی و اینکه مرتب شیاف مسکن بزنید بی‌حسی خیلی بهتر از بیهوشی بود برای من،و خیلی راضی بودم💞🙌😍
خدایاشکرت
انشالله همه مامانهای گل با دلخوش نینی هاتون بغل بگیرن برای همگی دعا کردم🍓🩵
مامان مَهبُد🧿💙 مامان مَهبُد🧿💙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۲
بعد رفتیم تو سالن خانوادم و شوهرمو دیدم پشت در صف کشیده بودن با استرس و گریه فرستادنم اتاق عمل
پامو که گذاشتم اتاق عمل انقدر پرسنلشون باحال بودن که یادم رفت واسه چی اونجام
بعدم یه خانومه مهربونه اومد گفت میخوای فیلم بگیرم از زایمانت گفتم اره اگه میشه اسممو پرسید رفت
بعد رفتیم اتاق عمل دوتا آقا رفتن پشت سرم یکی گفت خم شو یه بتادین بزنم و بعد پاهام داغ شد و سریع درازم کردن
بعد دکترم اومد حال احوال کرد و پرده رو کشیدن و شروع کردن بگو بخند کردن و حرف زدن یهو یه فشار به سینه ام دادن صدای گریه پسرم اومد🥺
بهم تبریک گفتن و اینا بعد یکی پسرمو اورد گذاشت رو سر و سینه ام دیدم همون خانم مهربونه هم با گوشیم داره فیلم میگیره ازمون
بعدم پسرمو بردن کاراشو بکنن منم یه نیم ساعت اینا اونجا بودم بعدم بردنم ریکاوری پسرمم اورن یه ماما اومد یاد داد چجوری بهش شیر بدم
دو بار هم اومدن شکممو ماساژ دادن که چون هنوز بیحس بودم چیزی نفهمیدم
مامان گردو🩵(رهام) مامان گردو🩵(رهام) ۱ ماهگی
پارت سوم...
پمپ دردم دکترم تو اتاق عمل گفت نمیخواد بذاری و خوب نیست و همون شیاف خوبه و منم چون خیلی دکتر خودمو قبول داشتم به حرفش گوش کردم پمپ دردو لغو کردم
از بخیه زدن و اینام هیچی نفهمیدم ماساژ رحمیم دکترم چندبار تو بی حسی انجام داد که اونم هیچی متوجه نشدم خداروشکر تا بعدش که بردنم ریکاوری.
بعد من دوتا خانوم دیگه هم آوردن و منتظر بودم همونطور که دیدم بچه های اونارو آوردن ولی پسرمنو نیاوردن.دلم داشت آتیش میگرفت که یهو یه پرستار اومد گفت پسرتو بردن بخش نوزادان بخاطر اینکه ریتم تنفسیش تند بوده باید تحت نظر باشه.بدترین حال عمرم بود واقعا باورم نمیشد شوک فقط پرستارو نگاه کردم وقتی رفت بعد چند دقیقه تازه فهمیدم چیشده و شروع کردم گریه کردن حتی رو تخت نیم خیز شده بودم دنبال بچم میگشتم خیلی حس بدی بود که یه پرستار دیگه اومد یکم دلداریم داد گفت هیچی نیست دو ساعت دیگه پسرتو میارن من دیدمش سالمه مشکلی نیست نترس و ...
گفتم به شوهرم گفتین؟بازهمون پرستار اولیه اومد گفت نه به شوهرت بگیم که سکته میکنه از ترس واقعا خیلی پرستار بیشعوری بود اون یه نفر که به پست من خورد و اینقدر بد بهم خبر داد از اون طرف میشنیدم که از دم در شوهرم همش داشت حال منو بچه رو از پرستارا میپرسید ولی راش نمیدادن بیاد داخل و همون پرستار بیشعوره برگشت گفت بهش بگین شرایط نداره بعد اومد بهم گفت اتاق خصوصی میخوای گفتم اره برگشت گفت تو که فعلا نوزاد نداری اتاق خصوصی میخوای چیکار حالا برو بخش هروقت بچتو آوردن بگیر
مامان لنا💕 مامان لنا💕 ۵ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان علی مامان علی ۳ ماهگی
زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم
مامان طنین مامان طنین ۳ ماهگی
پارت دوم :
به همسرم گفتن پشت در اتاق عمل بمونه و اصلا هیچ جا نره و منو بردن داخل،
اینم بگم ب هرکی میرسیدم. هی مشخصاتمو میپرسید امضا میگرفت و ..
خلاصه که بردنم داخل اتاق عمل درازم کردن رو یه تخت دیگ و دکتر بیهوشی اومد و بهم گفت بشینم یه آمپول زد تو کمرم احساس جرقه خیلی کوچیکی کردم و به سرعت نور پاهام گرم شد، بهم گفت دراز بکش، دکترم و دستیارش لباسمو پاره کردن و یه پارچه جلو سینم کشیدن که نبینم و شروع کردن اول با بتادین کل شکم و پاهامو بتادین زدن، یه پرستاری بالا سرم بود تند تند سرم برام میزد، یهو احساس کردم که قفسه سینم سنگین شد و حال تهوع خیلی شدیدی داشتم به سختی ب پرستار گفتم حالم خوب نیس نمیتونم نفس بکشم دو تا آمپول تو سرمم خالی کردن و خودم تند تند نفس عمیق میکشیدم و بی قرار بودم، میشنیدم که دکتر و دستیارش میگفتن چه جفت خوبی داره، چه بند ناف خوبی داره هیچیشو اصلا احساس نمیکنی حتی قلقلک هم حس نمیکنی، فقط اول اولش که دارن بتادین میزنن یه حس قلقلک داری، یهو صدای گریه بچم اومد باورم نمیشد، همه بهم تبریک گفتن دکتر از زیر پارچه بچه رو نشونم داد و بهم گفت مثل خودت قد بلنده و تپلیه، هی سعی میکردم بلند شم نگاش کنم ولی بردنش، داشتن بخیه میزان که منگ بودم یه ذره، یه پرستار بعد از ۵ دقیقه بچه رو آورد چسبوند ب صورتم گرم و‌نرم بود دوست نداشتم ببرنش فقط نگاش میکردم نمیدونستم چی بگم، فقط میگفتم یعنی این مال منه، بچه ی منه.. دوباره بچه رو بردن، منو بخیه زدن و بعدشم بردن ریکاوری، بچه رو آوردن گذاشتن رو سینم تا میک بزنه و شیر بخوره، حدودا دو ساعتم تو ریکاوری بودین بعد اومدن بردنم و همسرمو صدا زدن، بچه رو نشونش دادن پارچه رو کنار زدن و تو پای بچه رو نشون دادن که تایید کنه بچه دختره