تجربه زایمان
پارت ۲
بعد رفتیم تو سالن خانوادم و شوهرمو دیدم پشت در صف کشیده بودن با استرس و گریه فرستادنم اتاق عمل
پامو که گذاشتم اتاق عمل انقدر پرسنلشون باحال بودن که یادم رفت واسه چی اونجام
بعدم یه خانومه مهربونه اومد گفت میخوای فیلم بگیرم از زایمانت گفتم اره اگه میشه اسممو پرسید رفت
بعد رفتیم اتاق عمل دوتا آقا رفتن پشت سرم یکی گفت خم شو یه بتادین بزنم و بعد پاهام داغ شد و سریع درازم کردن
بعد دکترم اومد حال احوال کرد و پرده رو کشیدن و شروع کردن بگو بخند کردن و حرف زدن یهو یه فشار به سینه ام دادن صدای گریه پسرم اومد🥺
بهم تبریک گفتن و اینا بعد یکی پسرمو اورد گذاشت رو سر و سینه ام دیدم همون خانم مهربونه هم با گوشیم داره فیلم میگیره ازمون
بعدم پسرمو بردن کاراشو بکنن منم یه نیم ساعت اینا اونجا بودم بعدم بردنم ریکاوری پسرمم اورن یه ماما اومد یاد داد چجوری بهش شیر بدم
دو بار هم اومدن شکممو ماساژ دادن که چون هنوز بیحس بودم چیزی نفهمیدم

۵ پاسخ

مبارک باشه عزیزم

خوش به حالت والا من به یکیشون گفتم میشه فقط لحظه به دنیا اومدنشو برام فیلم بگیرید همچین بد برخورد کرد نه اصلا...ما اجازه نداریم 😒

منم سز میخاستم نشد

چ خوب

🥹🥹خداروشکر همه چی خوب بوده،اسم دکتر و بیمارستانتون تو تبریز رو‌میشه بگید؟

سوال های مرتبط

مامان پسرم مامان پسرم ۳ ماهگی
۱۷ روز پیش زایمان کردم تجربه سزارینم و براتون بگم .
روز ۲۴ آبان که ۳۹ هفته ام تموم میشد نامه بیمارستان داد دکترم .صبح ساعت ۶و نیم بیمارستان بودم کارای بستری تا انجام شد . تا شوهرم کارای بستری رو کرد منم رفتم داخل اتاق معاینه فشارم و ضربان قلب بچه رو گرفتن سونو ها مو گرفتن بعد لباس دادن بپوشم و لباسای بچه رو گرفتن رفتیم تو یه اتاق روی تخت خوابیدم سرم بهم وصل کردن .غیر از من ۴نفر دیگه هم بودن همه سزارینی چند بار میومدن سوال جواب میکردم ازمون . بعد نوبتی هر کی دکترش میومد و اتاق عمل خالی میشد سوند بهش وصل میکردم و میبردن سه نفرمون با یه دکتر بودیم نفر اول و ساعت ۱۰ و نیم بردن من نفر دوم بودم ساعت ۱۱و نیم بردن اتاق عمل .خیلی سرد بود فقط میلرزیدم من بیهوشی میخواستم  تا لحظه آخر همه میخواستم نظرمو عوض کنند که بیحسی خوبه ولی من گفتم فقط بیهوشی دیگه زنگ زدن دکتر بیهوشی اومد و ماسک گذاشتن رو صورتم دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم تو اتاق ریکاوری بودم اتاق بزرگ همه تختا  کنار هم گذاشته بودن یه  ماسکم رو صورتم بود دکترم اومد شکممو فشار داد رفت بعد بچه مو آوردن بهش یه ذره شیر دادن بچه ها رو گوشه اتاق گذاشته بودن .بعد باز یکی دیگه اومد شکممو فشار داد منم جیغ میزدم .دیگه ساعت حدودا ۴بعد از ظهر  منو داشتن میبردن تو اتاق که تو اسانسورم برای آخرین بار یه فشاردیگه دادن گفتن اخریشه .بعد با بچه رفتیم تو اتاق که خصوصی گرفته بودیم . آخر شب ما ما اومد باز شکممو فشار بده نذاشتم .بعدش گفت اگه خونریزیت کمه لازم نیست دیگه .رفتار پرستارا و رسیدگیشون خوب بود راضی بودم . فرداش هم صبح دکتر اطفال اومد تو اتاق بچه رو دید و ساعت ۱۲مرخص شدم .
سوالی دارید بپرسید جواب بدم .
مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 ۵ ماهگی
تجربه سزارین
ساعت ۴ صبح رفتم بیمارستان ازمایش اینارو گرفتن اتاقمو دادن بهم عکاس دیده بودیم اومد کلیپ و عکسامونو گرفت اصلا استرس اینا نداشتم خیلی ریلکس بودم
بعدش اومدن سوندو وصل کردن بدتررررررین قسمت زایمان همین سونده ادم چندشش میشه بعد سوند اومدن بردن اتاق عمل دکتر و پرستارای اتاق عمل عالی بودن هی باهام حرف میزدن که نترسم
دکتر بیهوشی اومد امپول بی حسیو بزنه خیلی حرفه ای بود ۳ تا امپول زد من هیچی نفهمیدم بعد خیلی سریع منو خوابوندن تخت دستامو بستن پرده کشیدن یه لحظه منو خوف برداشت😐 حالم بد شد ترسیدم رگم گرفت سرم نرفت کل زمین اتاق خون شد با هزار مصیبت رگمو پیدا کردن هی باهام حرف میزدن بعد صدای ارتای من اومد بهترییییییییین حس دنیااتااااااس😩 یه لحظه نشون دادن بعد بردن تمیز کردن اوردن یه ساعت گذاشتن رو سینه ام تماس پوستی🥺
بچه رو جلوتر از من نبردن بیرون بعد یکساعت ریکاوری باهم از اتاق عمل اومدیم بیرون اومدم اتاق کم کم دردام و بی حالیام شروع شد یجوری درد داشتم ۵ ۶ ساعت که حس میکردم الاناس بمیرم😐
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۱۱ ماهگی
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۱۱ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان علی مامان علی ۱ ماهگی
زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم
مامان ماهان مامان ماهان ۲ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم
مامان حلما و حامی❤️ مامان حلما و حامی❤️ ۲ ماهگی
پارت دوم
چون دکتر نوزادان دیر کرده بود دکتر منم منتظر اون بود و گرنه طفلی خودشم کاری نداشت و از خیلی وقت منتظر بود خلاصه دکتر نوزادان هم اومد و ساعت ۱۲ و نیم من و بردن برای اتاق عمل رفتیم داخل اتاق عمل دکتر بیهوشی یه خانم خیلی خیلی مهربونی بود اومد گفت بشین میخوام آمپول بی‌حسی رو بزنم اول بتادین و زد و بعدم آمپول که من اصلا چیزی حس نکردم حتی سوزشی درحد آمپول های معمولی ام حس نکردم خیلی کارش درست بود
از حس خودم بگم نمیدونم چطور آنقدر حس آرامش عجیبی داشتم خلاصه بلافاصله سوند رو وصل کردن و پرده رو کشیدن و عمل و شروع کردن آنقدر آرامش داشتم که پرستار ازم پرسید همیشه آنقدر آرومی تمام علائم حیاتیت برای آدمیه که تو ریلکس ترین حالت ممکنش هست گفتم من وقتی به خدا توکل میکنم همین جوری آروم میشم
گفت خیلی عجیب بود برام ۱۰ دقیقه مونده به ۱ عمل و شرو کردن و راس ساعت ۱ ظهر آقا حامی قشنگ ما به دنیا اومد و اتاق پر شد از صدای گریه هاش و منم شروع کردم به گریه کردن و لذتی وصف ناپذیر پرستار تمیزش کرد و گذاشت رو سینم و آروم آروم شد دکتر شروع کرد به بخیه کردن و در انتها یه ماساژ شکمی مشتی داد و گفت یه جوری برات ماساژ دادم که دیگه احتیاجی نداری دوباره انجام بدن منم خوشحال و بی‌خبر از همه جا
مامان هامین👶 مامان هامین👶 ۸ ماهگی
۲
رفتم اتاق عمل دوتا پسر جوون بودن که یکیشون کارای انژیوکت و اینارو انجام داد یکی وسایل عمل اماده کرد اونی که انژیوکت وصل کرد گفت نترس من تا اخر عمل پیشتم.مشکلی داشتی بهم بگو.
اول دراز کشیدم باز دستگاه وصل کردن و بلندم کردن یه خانم اومد پشت کمرمو با بتادین شست.اون اقا اومد شونمو گرفت گفت بدنتو شل کن الان تموم میشه.تو چند ثانیه تموم شد دراز کشیدم احساس کردم پاهام داره گزگز میکنه ازم پرسید پاهاتو بیار بالا گفتم نمیتونم باز اون اقاهه اومد پیشم نشست دیدم دکترم با دخترش اومد تو اتاق یه سلام و رفتن فقط حس میکردم رو تخت دارن تکون میدن به اون پسره بغل دستم گفتم الان میوفتم گفت ن نترس.فک کردم دارن شکممو ماساژ میدن ک بعد ببرن که اون اقاهه پهلوم گفت مبارکه گفتم سالمه گفت اره بعد چند دقیقه صدای گریش اومد‌.اشکام سرازیر شد برا همه دعا کردم.دیدم پرستار بچرو برد نمیدونم یهو اون اقاهه پیشم چی گفت بچرو اوردن پیش صورتم چسبوندن گفتن دیدیش گفتم اره(بهترین لحظه عمرم بود)بردن باز بچرو نگران شدم به این اقا جوونه بغلم گفتم بچم کجا بردن گفت بردن واکسن بزنن میارن تو ریکاوری پیشت.دیدم چند دقیقه گذشت لرز گرفتم به اون اقاهه گفتم و دارو زد.عمل تموم شد بردنم ریکاوری بغلم یه خانم سزارینی دیگه بود.یه بچرو اوردن ک خیلی گریه میکرد گریم گرفت گفتم بچم کجاست چرا نمیارین اون خانم سز کرده بود گفت نترس بچه توعه اینجا بغلم گریع میکنه دارن اندازه میگیرن قدو وزن.بچه من تو دستگاهه.اوردن بچرو گذاشتن رو سینم دوتا میک بزنه بعد بردن لباس تنش کردن اوردن گذاشتن رو پام بردنم بخش
مامان نیکان مامان نیکان ۹ ماهگی
تجربه زایمان من
۵و نیم صبح ۳۱ اردیبهشت رسیدم بیمارستان فکر میکردم تا ظهر طول میکشه نوبت عملم بشه خیلی ریلکس رفتیم کارای پذیرش رو کردیم اتاق رو تحویل گرفتیم تا لباسمو دادن پوشیدم یهو یه خانم با ویلچر اومد گفت بلند شو زود بریم اتاق عمل دکترت منتظره 🤣یهو کلی استرس گرفتم
با همسرم با کلی گریه خدافظی کردم انگار که میخام برم و برنگردم 🤣🤣🤣کادر اتاق عمل خوب بودن کلی گفتن و خندیدن ولی من ترس همه وجودمو گرفته بود مثل بید میترسیدم اولین تجربه بستری و اتاق عملم بود دکترم سوند تجویز نکرد متخصص بیهوشی اومد امپول رو زد و پاهام سنگین شد دراز کشیدم شروع کردن عمل رو برعکس همه که میگن هیچی نمیفهمی
من همه چی رو احساس میکردم از برش شکمم تا تقه دادن به شکمم و دراوردن پسرم
با صدای بلند میگفتم الکی میگین هیچی نمیفهمی درد نداره من چرا میفهمم🤣پسرم کامل با سر افتاده بود داخل لگن و دو دور بند ناف پیچیده بود دور گردنش دکترم با صدای لرزون گفت فلانی رو صدا کنید نمیشه درش اورد موقعیت بچه خوب نیست من فشارم رفت رو ۱۵ از ترس
بلاخره ساعت ۸ پسرم بدنیا اومد و بعد از چند دیقه پسرمو اوردن نگاه کردم و ارامبخش بهم زدن و بخیه زدن و دادن ریکاوری
داخل ریکاوری تا ۲ ساعت بعد به بخش اومدن لرز شدید داشتم
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۸ ماهگی
پارت دوم*

خلاصه خودش معاینه کرد گفت دو سانتی. و‌ بخاطر اینکه آمپول هپارین تازه زدی نمیشه عملت کنم الان. من ساعت ۱۱ و نیم زده بودم. گفت یکم صبر کن نوارت تموم بشه و رفت. بعد اومدن بردنم از اون اتاق بیرون. دم پرستاری، دکترم اول گفت برو تو اتاق زایمان تا صبح زود ورزشاتو انجام بده. حتی اتاق خصوصی هم گرفته بودن برام. مامانمم اونجا بود.خلاصه یکم بعد دیدم دکترم با یه پرستار دیگه دارن حرف میزنن و یه برگه که فکر کنم مال nst بود دستشون بود. یه دفعه گفت بریم اتاق عمل🤦‍♀️ منو باش تو شوک بودم بدتر شدم😂 مامانم بهم گفت بدو برو. بهتره اینه که تا صبح درد طبیعی بکشی و بعدشم نشه یه وقت. خلاصه بردنم اتاق عمل. ساعت ۳ بود. همه ی کادر اتاق عمل خواب بودن بیدارشون کرده بودن. همشون میخواستن منو جر بدن😂😂😂 ولی اونکه مال بی حسی بود خیلی خوب بود.
راستی خودم خواستم که بی حسی بشم. دکترمم قبول کرد.
خلاصه نشستم، یه آقایی گردنمو گرفت پایین گفت تکون نده، اون دکتره هم انگاری دوتا آمپول زد. سریع پاهام بی حس شد. ازم سوال کرد گفتم بله بی حسه. خلاصه کارو شروع کردن، یکم حالم بد شد، وقتی هم اون پرده ی کوفتی رو کشیدن جلوم نفسم بالا نمیومد. به یکی اون پسرا تو اتاق گفتم آقااا توروخدا اینو بکش جلوتر دارم خفه میشم.😢نمیدونم چند دقیقه شد که صدای گریه ی بچم اومد🥹🥹 وای باورم نمیشد. چون زن داداشم پارسال زایمان کرد گفت وقتی پاره کرد شکممو قلقلکم شد. منم چنین انتظاری داشتم. ولی من هیییچی نفهمیدم. برا همین صدای بچم که اومد گفتم بچه منه؟ پرستاره گفت آره دیگه.
وای باورم نمیشد🥹🥹 منتظر بودم بیارتش.
واااای قشنگترین لحظه ی زندگیم اونجا بود که پسرمو آورد و صورتشو گذاشت رو صورتم😢😢(الهی خدا نصیب هرکس که دوس داره بکنه)