۱- مرداد: سونو و آندومتریوز و داروی هورمونی و اگه نشدم جراحی،باید به بچه شیرخشک می دادم که دارو بخورم،اما قبول نکرد هیچ جوره، گفتم حکمتی هست و بی خیال دارو شدم،اما دردا...
۲- شهریور: رفتیم خدمت سلطان،من بودم و درد و رویی که نداشتم برای خودم شفا بخوام، قرارمون بعد زیارت رواق امام بود،دیدمش چشماش خونی بود،اومدم کنارش و گفتم زیارت قبول ان شاء الله حاجت روا.گره افتاده به کارش و می دونستم دلش پر از درده.گفتم خیلی از آقا خواستم باز شدن گره کارت رو،گفت من اما فقط سلامتی تو رو خواستم،نگاهم به قرمزی چشماش بود...
۳- آبان: درد و بیمارستان و سونوی مجدد،دلنگران و مضطرب بودم.سونوی قبلی رو دادم و دراز کشیدم رو تخت،هی نگاهش به مانیتور بود و جواب سونوی قبلی. صدای قلبم رو می‌شنیدم،پرسید مطمئنی سونوی خودته؟ گفتم بله چطور؟چندبار چپ و راست تو مانیتور نگاه کرد و گفت تایپ کن در ناحیه LLQ تصویر هتروژن هایپواکو در سطح قدامی مشاهده نشد،من فقط مشاهده نشد رو بلد بودم.پرسیدم میشه لطفا توضیح بدید چی شده؟گفت نمی دونم سونوی قبلیت درست بوده یا نه اما اینجا هیچ خبری از آندومتریوز جداره شکم نیس.ببین اصلا چیزی وجود نداره و من متعجب به مانیتور خیره بودم که چیزی هم از اون تصاویر سیاه سردر نمی آوردم.از اتاق اومدم بیرون و نگاهم به چشمای مضطربش بود. گفت چخبر؟ و من براش گفتم،گوشه چادرم رو گرفته بود و سرتاپا لبخند بود.مبهوت گفتم باورم نمی شه یعنی واقعا دیگه نیس؟گفت چطور باورت نمیشه؟مگه امام رضا دعاهامون رو بی جواب میذاره؟گفتم من که اصلا روم نشد از آقا واسه خودم شفا بخوام،گفت عوضش من خیلی از آقا خواستم،یاد چشمای قرمزش افتادم و لبخند زدم،گفتم خیلی گریه کرده بودی؟ لبخند زد و گفت داشتم از غصه ت می مردم دختر...

۶ پاسخ

۴- آبان: دکترم خوشحالتر از خودم بود،گفت خدا به خاطر بچه هات بهت رحم کرده،خداروشکر که داروها رو هم نخوردی،ببین همه ی اینکارا رو خدا کرده ها شوهرت کاری نکرده...لبخند زدم و تو دلم گفتم اما با گریه هاش از امام رضا خواسته بود...
(لطفاً لایک کنین بمونه بالا)

منم از امام رضا یه چیزی گرفتم که اصلا نمیتونم با کسی درمیون بزارم فقط همینقدر بگم توی بدترین لحظات بهترین رو داریم اونم نه یکی بلکه ۱۴ تاشو داریم.
خوشحال شدم برات عزیزم خدا برای حفظتون کنه...

عزیزززززدلم خدارو هزار مرتبه شکر
آقا امام رضا جانم خیلی رئوفه درسته به زبون نیاوردی ولی دودلت خواستی که😭

میشه برای منم دعا کنید

😪🥺🥺🥺

اخی عزیزم🥹🥹🥹
خداروشکر که سلامتی
بنازم به مهربونی امام رضا🥲

سوال های مرتبط

مامان ستاره مامان ستاره ۶ ماهگی
مامان عشق مادر مامان عشق مادر ۸ ماهگی
اومدم بعد ۵ ماه تجربه زایمانم رو بنویسم شاید بدرد یکی خورد🥰

تجربه زایمان طبیعی...پارت یک
من زایمان اولم طبیعی بود و بعد زایمان خوب بودم و خداروشکر مشکلی نداشتم ولی فقط چون بعدش شقاق مقعد برام ایجاد شد و دیگه خوب نشد تصمیم داشتم بعدی رو سزارین کنم.همش میترسیدم با زور توی زایمان طبیعی بدتر بشم و از اینی که هستم داغونتر بشم.خلاصه هفته های آخر که به دکتر زنلنم گفتم جریانو صاف تو چشام نگاه کرد و گفت به هیچ وجه تو رو سزارین نمیکنم 😅😅گفت اولی رو طبیعی اوردی اینم راحت میزایی.خلاصه که تو دلمو خالی کرد.ولی با همین روال و اینکه کدوم زایمانو انتخاب کنم روزامو سپری کردم تا نزدیک ۳۴ هفته بود سونوی آخرم رو که رفتم گفت اوووه ماشالله بچه ام درشته🫠🫠اینو که گفت فکر و خیالای من بیشتر شد.با خودم گفتم وزن زیاد و مشکل مقعدم حتما برام اذیت کننده میشه.با اینحال اینبار رفتم پیش جراح داخلی که اون نامه بده دکترم که عمل کنه و طبیعی نیارم.ایشونم همین که مقعد مبارک رو معاینه کرد گفت پاشو خودتو جمع کن این مشکلی ایجاد نمیکنه برات😅🫠
مامان آرتا🤍 مامان آرتا🤍 ۹ ماهگی
احساس میکنم این تاریخ باید اینجا یادگاری بمونه
۱۴۰۳/۱۰/۲۷
امروز ارتای من ۶ ماه و ۵ روزشه
و ما امشب برای اولین بار یه حموم جانانه باهم کردیم😁
تا دوماه بعد به دنیا اومدن ارتا که مادرشوهرم حمومش میکرد من و مامانم میترسیدیم
بعد من و مامانم تو اتاق تو وان حمومش کردیم
از ۴ ماه ۴ ماه و نیم دیگه من خودم تنهایی بردمش حموم
حدود ۹ روز بود (میخواستم حموم کنم پریود شدم حالم بد بود) ارتا رو حموم نکرده بودم دیگه واقعا خودم کلافه شده بودم چه برسه بچم
امشب ساعت ۱۲:۳۰ گفتم میخوام حمومش کنم
علی گفت ولش کن بزار فردا شب گفتم نه باید حموم کنم بچه همش عرقه
خلاصه حموم رو گرم کردم ارتا رو بردم حموم
این چندوقت که میبردمش حموم همش جیغ میکشید گریه میکرد
اما امشب😍
اینقدر اروم بود اینقدر اروم بود بردمش زیر شیر اب میخندید😍😍😍
یعنی دلچسب ترین حموم تو این ۶ ماه بود
خیلی خوب بود
علی بیرون میگفت چرا پس گریه نمیکنه گفتم داره میخنده اونم هنگ کرده بود چون با کل اسباب بازی های ارتا جلو در حموم منتظر بود😁😁😁
خلاصه که مامان الهه یه جوری ارتا رو شست که لپاش قرمز شده بود😍😍😍
مثل مامان های خودمون قبلا مارو حموم میبردن چیکارا میکردن من فقط از این کیسه ابی ها بچه رو نکشیدم ۱۰ بار شستمش😁😁😁
خیلی حال داد خیلی اصلا انگار خودم بعد یه سال حموم کردم سبک شدم اصلا😂😂
اینم بگم بچه تخت گرفته خوابیده😁😁😁
از حموم بیرون اومدم خوش اخلاق بود قربونش بشم با باباش همکاری کرد حسابی😍😍😍
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۵ ماهگی
بعد اینکه سرم‌وصل کرد و کیسه آبم رو زد دردام شروع شد
بعدش توپ آورد گفت ورزش کن و یه چندتا حرکت دیگه زدم تا ساعت شش هفت سانت شدم دیگه نمی تونستم تکون بخورم انقد درد داشتم تا همون موقع ساکت بودم و فقط دستامو فشار میدادم اینا ولی به بعدش دیگه غیر قابل تحمل شد برام تا ساعت یازده شب همینجوری دردام شدید بود دیگه فقط گریه میکردم همش احساس مدفوع داشتم به ماما که گفتم گفت طبیعی یه بچه اومده پایین به مقعد فشار میاد ولی بدنیا نمی اومد خلاصه یازده شب گفت فول شدی موهاش دیده میشه منو برد یه اتاق خصوصی برا زایمان و هون موقع دکترم رسید ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه دخترم بدنیا اومد بعد اون برام بی حسی زد و بخیه زد و بعدش هم ماساژ رحمی که هیچ کدوم اینارو نفهمیدم چون اصلا دردی حس نکردم انقد که درد هام شدید بود
پنج ساعت درد شدید داشتم ولی بچم دنیا نمی اومد
بعدش هم که دنیا اومد دو دور بند ناف شل دور گردنش بود از دکتر که پرسیدم گفت تازه پیچیده مشکلی ندارد
خلاصه که اینم تجربه من
مامان آرتا🤍 مامان آرتا🤍 ۹ ماهگی
از تجربه اولین تفریح با پسرم باید بگم که ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدیم با غرغرهای آرتا
تا علی بره نون بگیره و چایی اماده بشه ساعت ۱۲:۱۵ دقیقه صبحونه خوردیم
شیر ارتا رو دادم
میخواستم نهار درست کنم که بعدش بریم بیرون
علی گفت من گشنم نیست دیرتر نهار درست کن
منم دیدم خودمم گشنم نیست گفتم از نهار خبری نیست
پاشو بریم بیرون الان افتابم هست هوا اونقدر سرد نشده
خلاصه که ساعت ۱:۱۵حرکت کردیم به سمت رحیم اباد(اشکورات،سفید اب)
ارتا کلاهش سرش بود و منطقه کوهستانی بود و باعث شد گوشاش درد نگیره
خلاصه که تو کل مسیر رفتن خواب بود
یه جا پیاده شدم که عکس بگیریم دیدم به قدری سرده که به علی گفتم بیرون نیا بچه سرما میخوره
کل مسیر رو تو ماشین بودیم
یه جایی رسیدیم که محصولات محلی و بلال و کماج و.... داشتن
پیاده شدیم با بلال و چای اتیشی و کماج و اش رشته از خودمون پذیرایی کردیم و نهارمون رو جبران کردیم
اون وسطم اقا ارتا پاشد و شیرشو کامل خورد
کلی هم غر زد ولی من سریع اومدم تو ماشین نشستم و نگهش داشتم که مردم و بازارچه و طبیعتو ببینه که خوششم اومد و اروم شد
خلاصه که روز خوبی سپری شد
ولی علی اصلا از ماشین پیاده نشد و موقع خرید خوراکیا مسئولیت آرتا رو قبول کرد
درکل بخوام بگم سخت بود ولی شیرین
چون قلب خونمون کنارمون بود و زیبایی طبیعت و جاده رو برامون ۱۰۰۰ برابر کرده بود
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۵ ماهگی
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۵ ماهگی
پارت ۱
روز جمعه ۴ آبان ماه بود که از ظهر به بعد احساس کردم دخترم زیاد تکون نمیخوره
کیک خوردم راه رفتم بازم دیدم حرکاتش کمه
ساعت چهار عصر آماده شدم با همسرم رفتم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم بیمارستان جوادالائمه
اولین بار بود میخواستم محیط زایشگاه رو ببینم
چون توی بارداریم مشکلی به اون صورت نداشتم زایشگاه رو ندیده بودم
خلاصه رفتم اونجا و ازم آن سی تی گرفت و برای اولین بار معاینه شدم دهانه رحم بسته بود و هیچ دردی هم نداشتم گفت نوار قلب اصلا خوب نیست ما اینجا سونو نداریم برو سونو فیزیکال بگیر بیار که ببینیم چجوریه شاید بند ناف پیچیده دور گردن بچه
رفتم سونوگرافی پارسیان چون تنها همونجا باز بود سونو گرفت وزنش هم گفت حدود ۲۷۰۰ تا ۳۱۰۰ بند ناف هم دور گردنش نیست و همه چی عالیه سونو رو بردم بیمارستان زنگ زد به دکترم همه چیز رو براش توضیح داد البته اینم بگم ۳۸ هفته و ۳ روز بودم دکترم گفت که میتونه بره خونه ولی فردا صبح مجددا آن سی تی تکرار بشه
فرداش هم نوبت دکتر داشتم گفتم اول برم دکتر خودش ویزیت کنه بعد برم بیمارستان