از تجربه اولین تفریح با پسرم باید بگم که ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدیم با غرغرهای آرتا
تا علی بره نون بگیره و چایی اماده بشه ساعت ۱۲:۱۵ دقیقه صبحونه خوردیم
شیر ارتا رو دادم
میخواستم نهار درست کنم که بعدش بریم بیرون
علی گفت من گشنم نیست دیرتر نهار درست کن
منم دیدم خودمم گشنم نیست گفتم از نهار خبری نیست
پاشو بریم بیرون الان افتابم هست هوا اونقدر سرد نشده
خلاصه که ساعت ۱:۱۵حرکت کردیم به سمت رحیم اباد(اشکورات،سفید اب)
ارتا کلاهش سرش بود و منطقه کوهستانی بود و باعث شد گوشاش درد نگیره
خلاصه که تو کل مسیر رفتن خواب بود
یه جا پیاده شدم که عکس بگیریم دیدم به قدری سرده که به علی گفتم بیرون نیا بچه سرما میخوره
کل مسیر رو تو ماشین بودیم
یه جایی رسیدیم که محصولات محلی و بلال و کماج و.... داشتن
پیاده شدیم با بلال و چای اتیشی و کماج و اش رشته از خودمون پذیرایی کردیم و نهارمون رو جبران کردیم
اون وسطم اقا ارتا پاشد و شیرشو کامل خورد
کلی هم غر زد ولی من سریع اومدم تو ماشین نشستم و نگهش داشتم که مردم و بازارچه و طبیعتو ببینه که خوششم اومد و اروم شد
خلاصه که روز خوبی سپری شد
ولی علی اصلا از ماشین پیاده نشد و موقع خرید خوراکیا مسئولیت آرتا رو قبول کرد
درکل بخوام بگم سخت بود ولی شیرین
چون قلب خونمون کنارمون بود و زیبایی طبیعت و جاده رو برامون ۱۰۰۰ برابر کرده بود

تصویر
۱۱ پاسخ

شما تو مسافرت ما زندگی میکنی الاهه جونم،همیشه به تفریح و خوشی عزیزم

منم بعضی ازروزهاکه هواخوب باشه آفتاب گرمترباشه میریم دوراطراف خونمون باشوهرم وبچه هام پیاده روی ولی هوای شاهروددرهفته شایدیه روزش گرمترباشه بقیه روزابخصوص شبهاش قندیل میبندی

همیشه به گردش وشادی کارخوبی کردی بچه اول پدرومادرشادوسرحال میخوادعزیزم

آخ آخ آخ جای منم خالی کن منم مال رودسرم ولی از دوسالگی تو قم زندگی میکنم 😫😫😫😫😫😫😫

همیشه ب گردش و شادی گلممم😍😍😍😍
قربون اقا ارتا😍

جالبه که بابای ارتای منم هم علی اقاست😂😂😂😂

😍😍😍😍

تصویر

😍😍😍😍

تصویر

همش به خوشی
منم امروز سفید اباد بودم🥹

😍😍😍😍😍

تصویر

😍😍😍

تصویر

اینم بقیه عکسا

سوال های مرتبط

مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۷ ماهگی
هیچوقت اونروز رو یادم نمیره ۲۲ تیر
تو بیمارستان الزهرا رشت که حتی شوهرت نمیتونست بیاد پیشت و تورو ببینه🥲
من از چهارشنبه شب بخاطر دفع پروتئین بستری شده بودم و کلی گریه کرده بودم بخاطر اینکه علی پیشم نیست تو زمانی که بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتم
فکر اینکه من قرار بود تو بیمارستان میلاد لاهیجان زایمان کنم قرار بود اتاق خصوصی بگیرم دیزاین کنم
فیلم موقع تولد بگیرم
از همه مهم تر علی پیشم باشه باعث میشد که من فقط گریه کنم
از اون ورم چون احتمال زایمان زودرس داده بودن امپول ریه زده بودن و ارتا اصلا تکون نمیخورد
و منو برده بودن بخش مراقبت های ویژه دقیقا ۵ دقیقه قبل اینکه علی برسه
یجور با التماس به پرستاره گفتم شوهرم پشت دره
۲ روزه ندیدمش بزار برم ببینمش پرستاره گفت برو ولی زود بیا
وقتی دیدمش اینقدر گریه کردیم نمیتونستیم باهم حرف بزنیم😭
یه ربع پیشش موندم بعد رفتم بخش
داشتم میرفتم بهم گفته بود من کنارت نیستم ولی همیشه هستم نگران هیچی نباش
اونشب قبل اینکه زایمان کنم ساعت ۹ به زور فرستادمش خونه که بره استراحت کنه ساعت ۱۰:۰۵ دقیقه زایمان کردم
خیلی یهویی و باز علی برگشت همراه مادرشوهرم
و ۳ روز تو ماشین میخوابید🥲
این عکس هم خواهرشوهرم گرفته بود موقعی که همو دیدیم
مامان حسین مامان حسین ۱۲ ماهگی
حدودا ساعت ۳ بود که دکترم اومد خدماتی اتاق عمل برام ویلچر آورد و با دکتر ۳ تایی رفتیم اتاق عمل
کمکم کردن رو تخت دراز کشیدم بعد نشستم که بی حسی رو تزریق کنن و از همون اول برای اینکه حالم بد نشه ماسک اکسیژن گذاشتن و متخصص بیهوشی باهام حرف زد گفت سردرد حالت تهوع و تنگی نفس طبیعیه و اصلا نترس و اینکه سرت رو تکون نده که بعدش سردرد نگیری
من همش منتطر بود که صدای گریه پسرم رو بشنوم ولی یه دفعه از گوشه چشم دیدم پرستار یه جسم کوچولو که کمی کبود شده رو برد سمت میز مخصوص که دکتر اطفال وایستاده بود
همیشه تصوری که داشتم این بود که با اولین صدای گریه اش منم گریه کنم ولی با گریه نکردنش ترسیدم
اینجوری بود که پسرم ساعت ۳:25دقیقه دنیا اومد بعدش کم کم دیدم یه صدای خیلی ضعیف ناله مانند میاد پسرم و آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم و سریع بردنش
حدودا نزدیکای ۴ بود بردنم ریکاوری و تو ریکاوری پسرم رو آوردن که شیر بخوره ولی سینه رو نگرفت و ناله می‌کرد سریع بردنش
مامان کسرا❤️‍🔥 مامان کسرا❤️‍🔥 ۶ ماهگی
خب ما اومدیم رسیدیم خونه اما با هزار بدبختی و اعصاب خورد من 😑
ما قرار بود من و برادر شوهرم و مامانش و دختر خاله مادر شوهرم چهار تایی بریم عروسی بعد خواهر شوهر کوچیکه هم که دعوت بود با دوتا بچه کوچیک اولش گفت من نمیتونم بیام منم گفتم اخ جون چهار نفریم جا زیاده خوبه بعد ساعت یازده و نیم ظهر میخواستیم کفشامون و بپوشیم حرکت کنیم زنگ زده میگه مامان هنوز نرفتین☹️ اینم گفت نه تازه میخواییم بریم گفت پس وایستین منم برم یه دوش بگیرم و حاظر شم بیام بریم گفت نیم ساعته حاظرم شد ساعت یک این و به زور از خونه اوردیم بیرون که هیچی موقع ازینور رفتیم خوب بود دخترش نخوابید باز یکم خوب بود کسرا رو میتونستم نه گه دارم رو پام دراز کشیده از اونور که الان اومدیم خودش خودش و پهن کرده بود رو سندلی که هیچی پسرشم بغلش دراز کرده بود جای دو نفر و گرفته بودن باز برادر شوهرم وست نشسته بود دخترش هم تو بغل برادر شوهرم خوابید اینم درازش کرد تو بغلش دختر چهار ساله رو همچینم لم دادن و سر دختره که کلا رو دست من بود پاهاشم تا کجا بگم اخه😑 من بدبخت هم یه گوشه یه ذره جا برام مونده بود مردم ها یعنی کردم حالا من و بیحیال به خدا دلم به حال بچم هنوز میسوزه 😭 جا نبود تو بغلم درازش کنم بهش یه قطره شیر بدم مرد از گرسنگی سه ساعت شیر نخورده بود که هیچی خوابش هم میومد جا نبود تو بغلم درازش کنم سر پا نگهش داشته بودم اونجوری سر پا اخر خوابش برد گردنش هی میچفتاد اینور اونور بدنش کج و کوله 😔😔 به خدا اصلا اعصابم به قدری خورد شد که یکی نیست بگه مال تو بچه ان مال من بچه نیست ها ❤️‍🩹 بچم حلاک شد 🫥
مامان فربد مامان فربد ۱۶ ماهگی
چند وقتی بود میخواستم برم پیاده روی از خونه موندن خسته شدم اما قسمت نمیشد.
یه پارک جلو خونمونه اما بینمون یه بلوار بزرگه که ماشینا با سرعت رد میشن و این ریسک رو نمیتونم بکنم با بچه و کالسکه ازش رد شم.
فربد امشب خیلی بیتابی میکرد تو خونه و همش سر و کلش رو با دست میمالید و گوشاشو می‌گرفت فکر کنم برا دندونشه.دیدم اینجوری نمیشه حاضر شدم تا همین پیاده روی سمت خودمون رو بالا و پایین کنم.
بالاتر از خونمون یه کاندید حوزه تبلیغاتی زده پیاده رفتم تا رسیدم به اونجا.
خیر ببینن ترافیک درست کرده بودن منم تونستم از یه سمت خیابون راحت رد شم و از سمت دیگه هم با سلام و صلوات رد شدم😁
فربد تو پارک درحالی که چهار تا انگشتاش تو دهنش بود به اطراف و چراغا و مردم نگاه میکرد و حدود سه ساعتی که تو پارک بودیم اصلا نخوابید.
دیگه خسته شدم زنگ زدم همسری اومد دنبالمون.
تو ماشین هم یه ده دقیقه ای مقاومت کرد اما یهو خاموش شد بچم😂😍
خلاصه که تا رسیدیم خونه یه ذره چشاشو باز کرد شیر خورد و لباساشو عوض کردم و دوباره غش کرد😄
البته خودمم دارم غش میکنم😅
القصه اگر میخواید بچه هاتون راحت بخوابن برید پیاده روی هم برا روحیه خودتون خوبه هم خوابیدن اونا😉

1402/12/07
مامان شادی مامان شادی ۱۱ ماهگی
سلام مامانای دل مشغول،بیاین از تجربه متفاوت شیردهیم براتون بگم،چون خودم استرس زیادی کشیدم و اینترنت رو زیر و رو کردم تا به این تجربه رسیدم و حالا خیالم راحت شده
شادی خانوم خانوما بچه دومه منه بعد یازده سال یهویی به هوس افتادیم بچه دوم رو بیاریم و به لطف خدا یه شادی زیبا اومد به زندگیمون💝
زمان شیردهی پسرم ،خیلی مک مکی بود مدااااام آویزون من بود و شیر میخواست،اونقدر میخورد که بالا می‌آورد از پرخوری دوباره میخورد منم خیلی شیر داشتم
برای دومی تصمیم گرفتم از اول بهش هم شیشه بدم هم پستونک که یه تایمی بلاخره دست از سر من برداره موقع پسرم واقعا دوسال تمام من شب و روز تو خونه و ماشین و همه جا بچه ازم آویزون بود شیر میخورد
انواع شیشه و پستونک رو براش امتحان کردیم خانوم مارک `اونت`رو بلاخره پذیرفت و من به شوهرم گفتم دیگه خوشبخت شدیم و تمام نذرهایی که کرده بودم که این شیشه پستونکی بشه رو ادا کردم😅🤦😂
البته شیر خودمو میدادم و به شدت به شیرخشک گارد داشتم
تا قبل از سه چهار ماهگی می‌رفتیم مهمونی و خوشحال بودم که بچه به جی جیم😅آویزون نیست و شیک میتونم بشینم و شیشه بدم بخوره
تاااااا روزی که واکسن چهارماهگی رو زدیم🤪کم اشتها شده بود و همش خواب بود منم مدام شیرمو تو شیشه میدوشیدم و میدادم بخوره سه روز اینجوری گذشت یهو به خودم اومدم دیدم سینه رو نمیگیره هر وقت خواستم بهش شیر بدم گریه میکرد جیغ میکشید و سرش رو برمیگردوند و داخل دهانش که میزاشتمم دهنش باز و گریه میکرد حتی اگر ساعتها بهش شیر نمی‌دادم سینه رو نمی‌گرفت فقط شبها توی خواب می‌گرفت
غصه های من شروع شد،نگران بودم شیرم خشک بشه چون میگن که بچه مک نزنه شیر خشک میشه و منم با این همه شیر غصه می خوردم که بچم شیر خشکی بشه