۷ پاسخ

واقعا همینطور یه وقتایی فقط نازو نوازش و بغل میخوان 😢

الهی امین
ایشالله خودتم زود خوب بشی گلم

الهی آمین

عزیزم
خیلی سخته
بهتر باشی

الهی بگردمممم
الهی آمیییین

آره منم مریض بودم بستری بودم دخترم انقد مظلوم شده بود که نگوپ

الهی آمین عزیزم
همیشه کنار هم باشین

سوال های مرتبط

مامان ساحل مامان ساحل ۱۶ ماهگی
این داستان دخترک آروم 💚🫢

مادرها بچه های همسن ساحل دارید
رفتار اجتماعی بچه هاتون چطوره؟
ساحل از بچگی چون دوروبرش شلوغ نبوده زیاد ،وقتی می‌رفتیم مهمونی اگه کسی بغلش میکرد یا باهاش حرف میزد بغض میکرد لباشو ورمیچید و گریه میکرد برای همین من دوس نداشتم کسی بغلش کنه
و خیلی مهمون یا نمی‌رفتم

الان که بزرگتر شده
این رفتارش هنوز هم ادامه داره و من دارم نگران میشم
دیروز مهمونی بودیم بچه کوچیکتر از ساحل هم بود و چندماه بزرگتر از ساحل هم بود
اونا هردوشون خیلی اوکی بودن بغل هرکس میرفتن
بهشون لبخند میزدم بازی میکردن
ولی ساحل اگه کسی باهاش حرف میزد نق میزد و میخواس گریه کنه
بغل کسی نمیره
اوقاتش تلخ بود 🥲
خلاصه اینکه الان تایمی که باید تو جمع باشه و شلوغی و دوس داشته باشه
ولی هنوزم مثل بچگی اش اوکی نیس
و بقیه باهاش زیاد ارتباط نمیگیرند چون میدونم ساحل اوکی نیس و گریه می‌کنه
خلاصه اینکه چاره چیه ؟؟؟چیکار کنم اجتماعی تر بشه .
اینم بگم من از ۶ماهگی هرروز میبرمش پارک و بیرون
ولی نه جمع های شلوغ
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۷ ماهگی
خونه گرفتیم ب بچم ب زور ی کم شیر خشک دادم چون شیرم کمه بچه هم فقط تا ساعت 2میتونست غذا بخوره بخاطر عملش از خستگی نه جونی داشتم نه چیزی اما تلاشمو میکردم بچه رو بیدار نگه دارم، بغلش میکردم شیر میدادم غذا میدادم تااینکه ساعت1خوابش برد هرکاری کردم ک تا2بیدار بمونه نشد دیگه خوابید ساعت 4بیدار شد کمی شیرمو خورد خوابید دیگه از 5بیدارشد برا شیر اونم نباید چیزی میخورد از ساعت 5رفتیم در بیمارستان هی بچه رو بغل گرفتم راهش بردم ک آروم بگیره چون هم گرسنش بود هم خوابش میومد بدون شیر خودمم نمی‌خوابید بیمارستان هم بخش آنژیو ساعت 7و نیم میومدن ،برا من این تایم خیلی طولانی بود ک بتونم بچه رو آروم نگه دارم

خلاصه تا 8ونیم ک بردمش برا آزمایش همش رو کولم بالا پایینش میکردم و منم بگم حقیقتا همون اول کار انرژی کم آورده بودم وقتی بردیمش برا خونگیری بچم ب شدت گریه میکرد با اون چشای پراز اشکش ی جوری دنبالم میگشت ک بیاد بغلم ک الآنم چهرش میاد جلو چشمم گریم میگیره قشنگ داشت باهام حرف میزد بخدا قشنگ داشت می‌گفت چرا بغلم نمیکنی چرا نزدیکم نمیشی میرفتم بالا سرش بخدا برمیگشت بالا رو نگاه میکرد و انگار همین حرفا رو باز تکرار می‌کرد خیلی برام سخت بود از شدت گریه خودمم داشتم از حال میرفتم دیگه بردمش تو اتاق بخش، لباسشو عوض کردم تا پرستارارو میدید میزد زیر گریه می‌چسبید بهم

از شانس ما دکتر بیهوشی هم نیومد ک بچه هارو زودتر بفرستن شده بود ساعت 10و بچم همش گریه میکرد خوابشم نبرده بود هنوز

وقتی صدا زدن بردمش تو اتاق عمل خوشحال شدم ک قراره همه چی تا دوسه ساعت دیگه تموم بشه گذاشتمش رو تخت توی اتاق عمل این بار دوم بود ک بچمو می‌بردم تو اتاق عمل
ادامه تاپیک بعد