یک روز خیلی سختی رو گذروندم و خداروشکر که تموم شد🥺🥲از دیشب این موقعا نفش تنگیم شروع شد و خی رفته رفته شدیدتر شد تا نزدیکای صبح بود ک دیگ پر پر میزدم نفسم درنمیومد رفتیم بیمارستان تا رسیدیم امپولو ااکسیژن بهن زدن همونجا ازحال رفتم دکتر میگف ضربان قلببم خیلی بالا بوده و اکسیژن خونم خیلی کم شده بود اگ دیترمیرفتیم نمیدونم چی میشد🥺🥺🥺اگ شوهرم مثل هرروز سرکار بود .. اگ من مث همیشه لج میکردم ک دکتر نمیام ... نمیدونم چی میشد ولی فققدد تو تمام فعل انفعالاتی ک تو ذهنم میسازم دلم برای آرادم خیلی میسوزه.. درسته ک بچها متوجه حالات ما میشن امروز مم فهمیدم چون من حالم خوب نبود اونم ی بند گریه میکرد فک میکردم مریضه ولی تا ی ذره بهتر شدم اونم ارومه اروم شد ..‌ چقدر حرف زدم ممنونم که اینجا شماها رو اارم گوش شنوایید برام همیشه. نیاز داشتم امشب حرف بزنم.❤️💜 واسه کم شدن نگرانیای حانوادم ممجبورم بگم خوبم و تظاهر ب خوب بودن کنم ولی حالم خیلی بده چقد سخته پرروسه قوی بودن...

۴ پاسخ

خداروهزارمرتبه شکرکه الان پیش پسرتی...مواظب خودت باش

اخی خداروشکر که رفتی خدا به بچت رحم کرده شکرخدا رو کن 🙏
نفهمیدن از چیه این حالت؟؟

انشاا...همیشه تنت سلامت باشه عزیزم

خدا سلامتی بده عزیزم

سوال های مرتبط

مامان دیان👼 مامان دیان👼 ۱۱ ماهگی
سلام از روزایی که توان ادامه دادن ندارم اما مجبورم سر پا بمونم 💔
شنبه شب دیان رو بردم حموم (یه مدت تو حموم خیلی میترسه و گریه میکنه)شنبه هم زیاد گریه کرد بخاطر همین فوری شستمش و دادمش مادر شوهرم (خونه مادرشوهر بودم)یکم نگذشته بود دیدم مادرشوهرم داد میزنه دیان دیان نمیدونم چطور دراومدم بیرون دیدم بچم کبود و بی حال (مثل غش کردن)اینکه چطور رفتیم بیمارستان و چی شد طولانی و حوصله توضیح ندارم ولی من مردم 😓البته خداروشکر تومسیر اوکی شد ولی همچنان بیحال بود رسیدیم و دیان بستری شد واای که الانم میگم دلم میخواد بمیرم بچم خیلی اذیت شد خدا انقدر خون و آزمایش گرفتن ازش چون از حال هم رفته بود فرستادنش سی تی آنژیو تا خیلی دقیق تر قلبش رو بررسی کنن اینجا خیلی اذیت شد دیان بیهوشی زدن اما رگش خراب بود کل بدنشو سوراخ کردن انقدر گریه کرد هنوزم که هنوزه صداش گرفته انقدر بد ازش رگ گرفتن از همه جای بچم خون اومد راهرو بیمارستان پربود از خون بچم😭ادامه اش👇👇
مامان ماهان💙 مامان ماهان💙 ۱۱ ماهگی
نشسته بودم ب گذشته فک میکردم بعد زایمان ماهان اصلا سینمو نمیگرف خب منم تجربه نداشتم کسی هم کمکم نمی‌کرد اوق میزد ولی سینه میدادم خلاصه شب اول رو با آب قند گذروند و فرداش ک دکترم اومد بهش گفتم اونم پرستارارو دعواکرد که چرا یاد نمیدین اومدن یادم دادن اون روز قشنگ سینمو گرفت اومدیم خونه روز اولم گرفتم و بعدش شروع شد نگرفت اصلا همش میدوشیدیم میدادم خونمم خالم اینا و مامانم و مادر شوهرم اومده بودن اصلا دست ب سیاه سفید نمیزدم بچه رو هم اونا پوشک میکرد ۱۰ روز کامل استراحت بودم ولی چه استراحتی چون سینه نمی‌خورد افسرده شده بودم خالم اینا سرکوفتم میزدن که چرا چیزی نمی‌خوری شیرت کم میشه جاریتو نگا همش همه چی میخوره شیرشم زیاده و فلان بدتر اذیتم میکردن باحرفاشون فقط با نگاهم ب مامانم و مادرشوهرم میفهموندم که اذیتم میکنن شوهرمم ناراحت میشد میگف کاش برن آخه تا هفتم قرار بود تا اسم گذاری ماهان بمونن هرچی حرف بود بهم گفتنو جاریمو ب رخم کشیدم فقط مامانمو مادر شوهرم و شوهرم میدیدن چقدر وضع افسردگیم بیشتر میشد ولی شوهرم میگف چیزی نگو فک میکنن از خونه بیرون میکنیم خلاصه تا هفتم زبون رو جیگر گذاشتم اون روز رسیدو شام مفصل دادیم به فامیلا اسم گذاشتیم و خاله هامم رفتن بعد اونا رفته رفته حالم خوب شد مامانمم بخاطر بابام اینا رفت و مادر شوهرم و شوهرم کلی بهم رسوندن حالت روحیمو خوب کردن ماهان نوزاد بودنی من می‌گفتم زردی داره اونا قبول نمی‌کردن کره میکردن ب حلقش آخرش بعد اینکه رفتن بردم دکتر زردیش شده بود ۱۶ خداروشکر وقتش بردم و زودی با دستگاه آوردم پایین از اون روز ب بعد روی همه رو شناختم از دلم نمیره سرکوفت هاشون😢😢😢
ببخشید طولانی شد هرچی دلم بود نوشتم و سعی کردم.منطورمو برسونم