یه روزایی که خیلی داغونم و کم‌خوابی، اجازه باانرژی بودن بهم نمیده، کنار آناهیتا میشینم و اروم زمزمه میکنم:
میشه یذره بیشتر بخوابی تا مامانی هم استراحت کنه کوچولوی من؟
ولی جالبه که دقیقاً توو همون ثانیه‌هایی که جسم و روح من برای نیم ساعت خوابیدن پر میکشه، آناهیتای من باانرژی‌ترین دختر دنیا میشه :)
اینجور موقعا به خودم نهیب میزنم و میگم تو میتونی یجوری شرایط رو درک کنی ولی این بچه توانشو نداره!
به هر جون کندنی که باشه بلند میشم و به صورتم آب سرد میزنم و تلاش میکنم تا با انرژی ساختگی، با دخترکم بازی کنم تا اونم انرژیش تخلیه بشه و با هم بخوابیم..
دیشب که همین شرایط برام پیش اومده بود و صدای خنده‌های آناهیتای قشنگم ساعت ۱ شب کل ساختمونو برداشته بود، یهو توو ذهنم این سؤال پیش اومد که اگر این طفل معصوم ِ بی زبون زیر دست یه مادر سن بالا یا سن خیلی پایین که عصبی یا افسرده‌ و تنهاس یا با بابای بچه مشکل داره، باشه و همینقدر هم انرژی برای بازی داشته باشه، قراره با چه رفتار و ری‌اکشنی روبرو بشه؟
سرش داد زده بشه؟
با بی‌حوصلگی و تنفر بهش نگاه کنه؟
با اعصاب خوردی و کلافگی بهش تَشَر بزنه؟
البته که ما هم انسانیم! قرار نیس هیچوقت بی‌حوصله و خسته نشیم..
اما مسئله اینه که توو اون لحظه چطوری خودمونو کنترل میکنیم؟ آیاکنترل خشم و فرزند پروری درست رو یاد گرفتیم؟
آیا آمادگیش رو از پیش از بدنیااومدنش کسب کردیم؟
کاش جواب سؤالای بالا در مورد همه مادرا «بله» باشه…
ولی شوربختانه میدونین که نیست…
و چقدر مظلومن این فرشته‌های بی زبون کوچولو….


راستی!
یه خبر از دختر نازم
که برای اولین بار توو ۳ ماه و ۱۴ روزگی غلت زد و حالا احساس میکنم خیلی مادر خوشحال‌تری هستم چون بیصبرانه منتظر این اتفاق بودم :)))

تصویر
۱۰ پاسخ

سن بالا یا سن پایین ربطی ب افسردگی نداره ..ایقدر خانومای فهمیده 17 18 ساله توهمین گهواره هستن

به به، چقدر قشنگگگ

عزیزم آفرین به شما که اینقدر با صبر و حوصله هستی
کلی اجازه بده گل دخترت بزرگتر بشه وقتی تو دوران لجبازی میفته وارد بحران ۲ سالگی میشه وقتی حس استقلال طلبیش شدت میگیره اون موقع خود شما هم از کوره در میری و ممکنه دعواش کمی چون له قول خودتون انسان هستین و خسته میشین

با این متنتون الان اون مادرهایی که سر بچه اشون داد میزنن حث ناکفایتی میکنن و فکر میکنن مادر خوبی نیستن که تحمل شما رو ندارن

به سن بالا یا پایین نیس قربونت افسردگی لعنتی که بگیری داغونت میکنه همین امروز صبح بچه نمی‌خوابید منم دعواش کردم الان مثه چی پشیمونم ولی به تو افتخار میکنم تو مادر نمونه ای من مادر نیستم

همیشه از متن هات انرژی و حس خوب میگیرم
واقعا وایب خوبی به آدم میدی🫠🤍:)

به به مبارکه بسلامتی
پسر من که اصلا تو فاز غلت زدن نیست شایدم به قول همسرم از کم کاری مادرشه

عزیزم با دخملت چه بازیایی میکنی انرژیش تخلیه شه ؟؟؟

متنت خیلی قشنگ بود ...من به قول شما توی سن ایده آل هستم ولی معتقدم بحث سن نیست
شخصیت و حوصله آدم ها توی هرسنی هم باشه ممکنه جوری باشه که اون بچه بشه شادترین بچه جهان ..و برعکس ....
ولی خب من خودم اختلاف سنی ام با مادرم یکم زیاد بود و خب بچه چهارم ام
عملا مثل بچه های آدم مادرم حوصله نداشته
نمی‌گم مادرم بده
برای من بهترین مامان دنیاست
ولی خب یک جاهایی با خودم میگفتم کاش مامانم پادرد و کمر درد نداشت باهام میومد بازار مثلا ..پایه بود باهام

من همون مامان عصبی و افسرده ام ک سر دخترم داد میزنم دست خودم نیس بعدش پشیمون میشم ولی چ فایده...😪

منم دقیقا هر وقت تحملم از دست میدم فقط به این فکر میکنم بچه ها گناهی ندارند و هزاران علت هسته که من عصبی خسته یا ناراحت باشم که هیچ کدوم باعثش بچه ام‌نشده و سعی میکنم آرامش خودم بدست بیارم و ادامه بدم و اونم با یه لبخند کلا روزمو میسازه

خدا کوچولوتو برات حفظ کنه
با متنت تن و بدنم لرزید خدا بع شما و همه مامانا و من ی صبر و انرژی بی پایان بدع

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
امشب از اون شبایی بود که حسابی کنار آناهیتاجون از زندگی و روزمرگی لذت بردم :)
درسته که برای به نتیجه رسیدن این تارت سیب کاراملی، به هزار روش رقصیدم تا دخترکم که توو همون لحظه‌های حساس درست کردن کاراملش شیر میخواست، صبوری کنه و اجازه بده کارم تموم بشه اما دروغ نگفتم اگه بگم چقدر از این دونفره بودن با همه سختیاش خوشحالم..
وقتی مایع کیک رو ریختم و کارم تموم شد، دخترمو از توو کریرش برداشتم و بغل کردم و یه لحظه با خودم گفتم چطور بدون آناهیتا توو این خونه زندگی میکردم؟
چطور تنها بدون بنیامین توو این خونه مشغول میشدم؟
نه… حتی نمیخوام یک لحظه به روزای بدون آناهیتا برگردم :)
خلاصه که همیشه اینجور موقعا از دختری میخوام دعا کنه.. امشبم خواستم دعا کنه تارت سیب مامانش خراب نشه و دعاهای بچه‌ها هم که خودتون خوب میدونید :)
۱۰۰ درصد پیش خدا جواب داره :)
اینم نتیجه تارت سیب من با کمک دخترو💜✨
بدون همزن و با تابه پخته میشه و بسیار بافت خوبی داره🥰
من چون یذره عجله کردم کیکم زمان برعکس کردن ترک خورد..
ولی توصیه میکنم حتما امتحانش کنید :)


امشب همش این قسمت از متن کتاب «پلی به سوی جاودانگی» توو ذهنم تکرار میشد…


و علی‌رغم دردی که در وجودم ریشه دوانده، بسیار خرسندم که تو را چنین شناخته‌ام و همواره زمانِ با هم بودنِ‌مان را گرامی می‌دارم.

با تو رشد یافته‌ام و بسیار چیزها از تو آموخته‌ام و نیز می‌دانم که سهمی بزرگ و مثبت بر تو داشته‌ام.
ما اکنون به‌خاطرِ بودن با یکدیگر، هر دو انسان‌های بهتری هستیم.

من خیلی خوشحالم که تو رو توو زندگیمدارم آناهیتا🥹💜
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
یادش بخیر…
پارسال دقیقاً توو همین روزا بزرگترین دغدغه‌ام این بود که در کنار کار کردنم، به تمام کارای خونه‌م برسم و برای بنیامین‌جون بهترین باشم و خریدام به موقع باشه و کیک و غذام براه باشه و ….
میدونی..
کلاً من از اون دسته آدمایی بودم که هیچوقت نخواستم توو دایره راحتی خودم بمونم و زندگی روتینمو توو یه آرامش تکراری بگذرونم..
من آرامشو توو دیدن نتیجه مثبت و دلخواهم یا حتی شکستم از تجربه‌های جدید میدیدم…
چند ماهی بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم و در کنار همه کارام هر شب ۲۰ صفحه کتاب در مورد بارداری میخوندم…
راستشو بخوام بگم به هیچ وجه فکر نمیکردم انقدر زود باردار بشم..
چون دکتر گفته بود احتمالش خیلی کمه ..
ولی من آدم استرسی نبودم.. نه استرس نه آدمای منفی!

و در کمال ناباوری، من با وجود یه کیست اندومتریوز، در اولین ماه با اقدام درست، باردار شده بودم….
باورم نمیشه که از اون لحظه‌ی دیدن بیبی‌چک مثبت یکسال میگذره….
بارداری، زایمان و داشتن یک نوزاد بزرگترین، قشنگترین، لذت‌بخش ترین و در عین حال پر استرس ترین تجربه‌ی زندگی من بوده و هست و چقدر خوشحالم که فرصتشو داشتم تا این فرشته کوچولو رو درون خودم پرورش بدم و بدنیا بیارم…
حالا و امسال و در چنین شبی، منم و آناهیتای خوشگلم که دیروز چهار ماهه شده و فردا واکسن داره و مامانش ناراحت دردیه که قراره بکشه..
و مادری که ریزش موی شدید گرفته و کلی تحقیق کرده و فهمیده اینم یه دوره‌اس و هیچ داروی مشخصی نداره و فقط صبوری میخواد…
و البته پدری که این ساعت از شب سخت مشغول کاره تا فردا صبح بدون مشکل در کنار همسر و فرزندش باشه…

بله…
زندگی همینقدر میتونه چالش برانگیز و زیبا باشه مهم اینه که ما آدما، اهل جنگیدن باشیم :)
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
با اینکه روز واکسن کاملاً حالش خوب بود اما روز بعد با تب و ناله از خواب بیدار شد…
از ساعت ۵ صبح که متوجه تبش شدیم هیچکدوم (نه من و نه بنیامین) چشم روو هم نذاشتیم.. اولین بار بود که با چنین شرایطی روبرو میشدیم…
درسته در موردش خونده و شنیده بودیم ولی عملاً تجربه‌ای نداشتیم…
البته از شب قبل هم دختر بدداروی من که این اخلاقشو از خودم به ارث برده و حالش از بوی شربت و قطره بهم میخوره، داروشو نمیخورد و تقریباً حدس میزدم نتیجش این بشه..
لحظه‌های سختی بود
بچم روی پاهام ناله میکرد و تب داشت ولی توو همون حال هم به شکلک دراوردنای باباش لبخند میزد..
پاشویه، تن شویه، کم کردن لباساش، باز کردن پوشکش… همه اینا فقط به اندازه ۱۰ دقیقه تبشو پایین میاوردن…
اون روز بعد از مدتها اشک ریختم..
برای تنهایی خودم و همسرم..
برای تنهایی بچم…
برای فشار و اضطرابی که هر سه ما متحمل شدیم..
میدونی…
من توو این سال‌ها که توو غربت ازدواج کردم، تنهایی زیاد گریه کردم…
تنهایی به زخمام مرهم زدم..
تنهایی تلاش کردم..
تنهایی با بیماری و ویار و مشکلات جنگیدم..
توو اون شبایی که صبح نمیشدن، من تنهایی منتظر دراومدن خورشید موندم…
من بارها تنهایی شکستم و دوباره قوی‌تر از جام پا شدم.. میدونی چی میخوام بگم؟
من خیلی وقته که از نظر روحی مستقل شدم..
یاد گرفتم مشکلات من، مشکلات ما واسه خودمونه نه پدر مادرمون!
برای همینم توو ۱۵ روزگی به خونه خودم برگشتم و تنهایی بار بچه داری و خونه داریو به دوش کشیدم …
اون روز هم اشکام که تموم شد با خودم زمزمه کردم: اینم میگذره.. اینم تموم میشه..
قوی باش..
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است عاقبتِ اضطراب‌ها»

خدا همه کوچولوهامونو در پناه خودش حفظ کنه❤️✨
مامان فندق مامان فندق ۷ ماهگی
خانوما اگر میشه این تایپیک و وقت بزارین و بخونین
این حرفو بارها تایپیک گذاشتم اما الان می‌خوام از اول توضیح بدم دختر من به خاطر کمبود وزنش خودم درخواست دادم که دکتر واسش شیر خشک بنویسه
دخترم توی دو ماهگی به خاطر بیرون روی زیاد بالای ۵ تا ۶ بار در روز که دکتر بردم تشخیص داد که حساسیت به پروتئین گاوی داره
بعد یه دوره رعایت کردن من کنار گذاشتم اما مشکلی دیگه ایجاد نشد روند عادی خودشو داشت تا اینکه واسش شیر خشک نوشت و حساسیت پیدا کرد
به خاطر همین شیر خشک اچ آ تجویز کرد براش. خیلی سعی کردم که به این شیر خشک اچ آ عادت کنه و اینکه دکتر بهم نگفته بود برای کمکی من باید با سرنگ یا قطره چکون بهش شیر بدم و با شیشه بهش شیر دادم. این دقیقاً تو باز زمانی بود که دخترم اصلاً دیگه سینه رو نگرفت یا اگر هم می‌گرفت خیلی سخت. تو یه روز از ساعت ۶ غروب تا ۱۲ شب ۴ الی ۵ بار بالا آورد .
دوباره بردمش پیش دکتر براش تعریف کردم تشخیص داد که رفلاکس پنهان داره . زمانی که حالت شیردهی قرارش می‌دادم همش گریه می‌کرد پس می‌زد سینه رو اصلاً نمی‌گرفت. امپرازول واسش نوشت و الان که از اون روز یه هفته می‌گذره دختر من با اینکه بهش شیشه نمیدم الان فوق العاده وابسته پستونک شده.
باز هم با اینکه داره دارو مصرف می‌کنه در زمان بیداری بزارمش زیر سینه سینه رو پس می‌زنه و نمی‌خوره باید ۲۰ دقیقه بگیرم بغلم با پستونک تا اینکه یه مقدار خواب آلود بشه در عالم خواب یه مقدار شیر بخوره.
الان این واسه من مشکوک شده که ممکنه رفلاکس نداشته باشه با اینکه داره دارو مصرف می‌کنه و باز هم سینه رو پس می‌زنه یعنی به شیشه عادت کرده بوده و الان که شیشه نمی‌دم وابسته پستونک شده به نظرتون یعنی ممکنه که رفلاکس نداشته باشه؟؟؟
مامان پناه مامان پناه ۵ ماهگی
سلام مامانا لطفاااااااا تجربه ای دارین بگین .من ۲ ۳روزه علائم سرما خوردگی دارم .که ماسک میزنم هنوز بچم چیزی واضح نشون نداده که گرفته باشه فقط ۲ ۳روزه که اسهال داره البته همیشه مدفوعش خیلیییی آبکیه که هربار به دکترش میگم‌میگه با شیر مادر طبیعیه .بعضی وقتا هم کمکی میدم تا اینکه الان که مریضم به دکتر احمقی یه آمپولی برام زد که صدبارم بش گفتم بچه شیر میدم .اومدم خونه سرچ کردم دیدم خطرناکه این آمپول تو شیردهی خلاصه از دیشب دارم شیر خشک میدم یکمی بهتر شده .اما دمای بدن بچم همیشه بالاست مثلا ۳۶.۸سا ۳۷این حدودا ولی از دیشب شده ۳۶.۲ ۳۶.۴. یه بارم تو خواب به ۳۵.۸رسید البته با لیزری .با زیر بغلی ۳۶.۶بود با نیم درجه که اومدم بالا .اما اما خب لیزری پیشونی همیشه تو اون رنج نشون میداد برام قطعا دمای بدنش اومده پاییین .حالا من گفتم شاید سرده گرمش گرفتم ولی تو نت زدم نوشته گاهی وقتا از اسهال بدن بچه کم آب بشه اینجوری میشه ترسیدممم .بنظرتون امشب ببرمش دکتر یه کلینیک هست که متخصص داشته باشه اما خب متخصصاشو نمیشناسم .دکتر خودش باید تا فردا عصر صبر کنم .نظرتون چیههه خواهش می‌کنم ج بدیییین ؟؟؟خیلی یهو ترسیدم