یادش بخیر…
پارسال دقیقاً توو همین روزا بزرگترین دغدغه‌ام این بود که در کنار کار کردنم، به تمام کارای خونه‌م برسم و برای بنیامین‌جون بهترین باشم و خریدام به موقع باشه و کیک و غذام براه باشه و ….
میدونی..
کلاً من از اون دسته آدمایی بودم که هیچوقت نخواستم توو دایره راحتی خودم بمونم و زندگی روتینمو توو یه آرامش تکراری بگذرونم..
من آرامشو توو دیدن نتیجه مثبت و دلخواهم یا حتی شکستم از تجربه‌های جدید میدیدم…
چند ماهی بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم و در کنار همه کارام هر شب ۲۰ صفحه کتاب در مورد بارداری میخوندم…
راستشو بخوام بگم به هیچ وجه فکر نمیکردم انقدر زود باردار بشم..
چون دکتر گفته بود احتمالش خیلی کمه ..
ولی من آدم استرسی نبودم.. نه استرس نه آدمای منفی!

و در کمال ناباوری، من با وجود یه کیست اندومتریوز، در اولین ماه با اقدام درست، باردار شده بودم….
باورم نمیشه که از اون لحظه‌ی دیدن بیبی‌چک مثبت یکسال میگذره….
بارداری، زایمان و داشتن یک نوزاد بزرگترین، قشنگترین، لذت‌بخش ترین و در عین حال پر استرس ترین تجربه‌ی زندگی من بوده و هست و چقدر خوشحالم که فرصتشو داشتم تا این فرشته کوچولو رو درون خودم پرورش بدم و بدنیا بیارم…
حالا و امسال و در چنین شبی، منم و آناهیتای خوشگلم که دیروز چهار ماهه شده و فردا واکسن داره و مامانش ناراحت دردیه که قراره بکشه..
و مادری که ریزش موی شدید گرفته و کلی تحقیق کرده و فهمیده اینم یه دوره‌اس و هیچ داروی مشخصی نداره و فقط صبوری میخواد…
و البته پدری که این ساعت از شب سخت مشغول کاره تا فردا صبح بدون مشکل در کنار همسر و فرزندش باشه…

بله…
زندگی همینقدر میتونه چالش برانگیز و زیبا باشه مهم اینه که ما آدما، اهل جنگیدن باشیم :)

تصویر
۲۰ پاسخ

خیلی متناتو قنشگ می‌نویسی
مثل یه شاعر و نویسنده میمونی.
افتخار میکنم بهت مامان قوی و مهربون.
۴ ماهگی آناهیتای قشنگم مبارک.❤️

درخواست میدی گلم؟

عزیزم چقدر دلنشین نوشتی ❤️❤️

منم با یه لوله تو اولین باری که جلوگیری نکردیم باردار شدم 🥹🥹باورم نمیشد

خدا حفظش کنه برات عزیزم😍😍

،❤️❤️❤️

منم موهام خیلی می‌ریزه شدید

وای چقدر قشنگ بغضی شدم
حالا من بچه دوست نداشتم ولی از سمت خانواده شوهر خیلی تحت فشار بودم...دقیقا شب یلدا اقدام کردیم ولی نشد🤭😂و پریودشدم بعد پریودی دباره...و چندروز بعدش فهمیدم که بعلههه اولش ناراحت بودم حتی تا اخرین روزای بارداری هم هیچ حسی بهش نداشتم ولی الان 😭😭😭هرکجای زندگی که کم میارم به صورت علی نگاه میکنم جون دباره میگیرم🥲🫂

خدارو شکر که راضی هستید زندگیتون پایدار و پر از عشق در کنار فرزندتون اتشالله

واییی چه عجب اینجا ی نفر هم حرفای مثبت زد
بابا زندگی رو سخت نگیرین بخدا خوبی و بدی همش میگذره

زنده باشه و سلامت عزیزم

چقد قشنگ ✨
میشه منم داستان بارداری مو بگم دلم خواست🥲
دقیقا ۳ آبان ۱۴۰۲ بود که فهمیدم باردارم
تو روزایی که به همه چی فکر میکردیم به غیر از بچه من و همسرم عاشق همیم اما اصلا به فکر بچه نبودیم دو تامون غرق شده بودیم تو کارمون،رویاهامون و...
هرروز۷ صبح باهم از خونه می‌رفتیم بیرون ۷ شب هم و می‌دیدیم
یک هفته ای بود از موعد پریودیم گذشته بود فکر می‌کردم کیست دارم چون به شدت دلدرد،و درد سینه داشتم چون اصلا اقدامی برای بارداری نداشتم و حدود ۷ سال بود به همین روش جلوگیری میکردم
یک روز صبح کلاس دانشگاهم‌کنسل شد دیدم چقدر فرصت خوبیه یک سر برم دکتر
بدون اینک به همسرم بگم رفتم دکتر و ازش خواستم معاینه کنه اما گفت بهتره اول آزمایش بارداری بدم خلاصه از من انکار و از دکتر اصرار 😂

خیلی زیبا می‌نویسید ❤️

خیلی دوست دارم شما رو ببینم واقعا نوشته هاتون به دل میشینه؟

دقیقا منم چندماه بود ک با وجود ی اندومتریوز ۷ سانتی میخواستم ک‌ بچه دار شم دکتر گفت یا عمل کن ک عملت یکی دوسال اقدامتو عقب میندازه یا اقدام کن ک با وجود احتمال کم شاید بگیره منم تو اولین ماه اقدام باردار شدم بدون هیچ دارویی🥺🥺🥺

چه قد شما قشنگ صحبت می کنین😍با عشق می خونم

نوشته هاتون خیلی قشنگه میشه درخواست دوستیمو قبول کنین؟

😍😍😍😍😍😍اوخیی

برای من روز ۱۷دیماه بود

چقدر قشنگ و چه جنگ زیبایی🥲🥲

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۷ ماهگی
یه روزایی که خیلی داغونم و کم‌خوابی، اجازه باانرژی بودن بهم نمیده، کنار آناهیتا میشینم و اروم زمزمه میکنم:
میشه یذره بیشتر بخوابی تا مامانی هم استراحت کنه کوچولوی من؟
ولی جالبه که دقیقاً توو همون ثانیه‌هایی که جسم و روح من برای نیم ساعت خوابیدن پر میکشه، آناهیتای من باانرژی‌ترین دختر دنیا میشه :)
اینجور موقعا به خودم نهیب میزنم و میگم تو میتونی یجوری شرایط رو درک کنی ولی این بچه توانشو نداره!
به هر جون کندنی که باشه بلند میشم و به صورتم آب سرد میزنم و تلاش میکنم تا با انرژی ساختگی، با دخترکم بازی کنم تا اونم انرژیش تخلیه بشه و با هم بخوابیم..
دیشب که همین شرایط برام پیش اومده بود و صدای خنده‌های آناهیتای قشنگم ساعت ۱ شب کل ساختمونو برداشته بود، یهو توو ذهنم این سؤال پیش اومد که اگر این طفل معصوم ِ بی زبون زیر دست یه مادر سن بالا یا سن خیلی پایین که عصبی یا افسرده‌ و تنهاس یا با بابای بچه مشکل داره، باشه و همینقدر هم انرژی برای بازی داشته باشه، قراره با چه رفتار و ری‌اکشنی روبرو بشه؟
سرش داد زده بشه؟
با بی‌حوصلگی و تنفر بهش نگاه کنه؟
با اعصاب خوردی و کلافگی بهش تَشَر بزنه؟
البته که ما هم انسانیم! قرار نیس هیچوقت بی‌حوصله و خسته نشیم..
اما مسئله اینه که توو اون لحظه چطوری خودمونو کنترل میکنیم؟ آیاکنترل خشم و فرزند پروری درست رو یاد گرفتیم؟
آیا آمادگیش رو از پیش از بدنیااومدنش کسب کردیم؟
کاش جواب سؤالای بالا در مورد همه مادرا «بله» باشه…
ولی شوربختانه میدونین که نیست…
و چقدر مظلومن این فرشته‌های بی زبون کوچولو….


راستی!
یه خبر از دختر نازم
که برای اولین بار توو ۳ ماه و ۱۴ روزگی غلت زد و حالا احساس میکنم خیلی مادر خوشحال‌تری هستم چون بیصبرانه منتظر این اتفاق بودم :)))
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۷ ماهگی
امشب از اون شبایی بود که حسابی کنار آناهیتاجون از زندگی و روزمرگی لذت بردم :)
درسته که برای به نتیجه رسیدن این تارت سیب کاراملی، به هزار روش رقصیدم تا دخترکم که توو همون لحظه‌های حساس درست کردن کاراملش شیر میخواست، صبوری کنه و اجازه بده کارم تموم بشه اما دروغ نگفتم اگه بگم چقدر از این دونفره بودن با همه سختیاش خوشحالم..
وقتی مایع کیک رو ریختم و کارم تموم شد، دخترمو از توو کریرش برداشتم و بغل کردم و یه لحظه با خودم گفتم چطور بدون آناهیتا توو این خونه زندگی میکردم؟
چطور تنها بدون بنیامین توو این خونه مشغول میشدم؟
نه… حتی نمیخوام یک لحظه به روزای بدون آناهیتا برگردم :)
خلاصه که همیشه اینجور موقعا از دختری میخوام دعا کنه.. امشبم خواستم دعا کنه تارت سیب مامانش خراب نشه و دعاهای بچه‌ها هم که خودتون خوب میدونید :)
۱۰۰ درصد پیش خدا جواب داره :)
اینم نتیجه تارت سیب من با کمک دخترو💜✨
بدون همزن و با تابه پخته میشه و بسیار بافت خوبی داره🥰
من چون یذره عجله کردم کیکم زمان برعکس کردن ترک خورد..
ولی توصیه میکنم حتما امتحانش کنید :)


امشب همش این قسمت از متن کتاب «پلی به سوی جاودانگی» توو ذهنم تکرار میشد…


و علی‌رغم دردی که در وجودم ریشه دوانده، بسیار خرسندم که تو را چنین شناخته‌ام و همواره زمانِ با هم بودنِ‌مان را گرامی می‌دارم.

با تو رشد یافته‌ام و بسیار چیزها از تو آموخته‌ام و نیز می‌دانم که سهمی بزرگ و مثبت بر تو داشته‌ام.
ما اکنون به‌خاطرِ بودن با یکدیگر، هر دو انسان‌های بهتری هستیم.

من خیلی خوشحالم که تو رو توو زندگیمدارم آناهیتا🥹💜
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۷ ماهگی
با اینکه روز واکسن کاملاً حالش خوب بود اما روز بعد با تب و ناله از خواب بیدار شد…
از ساعت ۵ صبح که متوجه تبش شدیم هیچکدوم (نه من و نه بنیامین) چشم روو هم نذاشتیم.. اولین بار بود که با چنین شرایطی روبرو میشدیم…
درسته در موردش خونده و شنیده بودیم ولی عملاً تجربه‌ای نداشتیم…
البته از شب قبل هم دختر بدداروی من که این اخلاقشو از خودم به ارث برده و حالش از بوی شربت و قطره بهم میخوره، داروشو نمیخورد و تقریباً حدس میزدم نتیجش این بشه..
لحظه‌های سختی بود
بچم روی پاهام ناله میکرد و تب داشت ولی توو همون حال هم به شکلک دراوردنای باباش لبخند میزد..
پاشویه، تن شویه، کم کردن لباساش، باز کردن پوشکش… همه اینا فقط به اندازه ۱۰ دقیقه تبشو پایین میاوردن…
اون روز بعد از مدتها اشک ریختم..
برای تنهایی خودم و همسرم..
برای تنهایی بچم…
برای فشار و اضطرابی که هر سه ما متحمل شدیم..
میدونی…
من توو این سال‌ها که توو غربت ازدواج کردم، تنهایی زیاد گریه کردم…
تنهایی به زخمام مرهم زدم..
تنهایی تلاش کردم..
تنهایی با بیماری و ویار و مشکلات جنگیدم..
توو اون شبایی که صبح نمیشدن، من تنهایی منتظر دراومدن خورشید موندم…
من بارها تنهایی شکستم و دوباره قوی‌تر از جام پا شدم.. میدونی چی میخوام بگم؟
من خیلی وقته که از نظر روحی مستقل شدم..
یاد گرفتم مشکلات من، مشکلات ما واسه خودمونه نه پدر مادرمون!
برای همینم توو ۱۵ روزگی به خونه خودم برگشتم و تنهایی بار بچه داری و خونه داریو به دوش کشیدم …
اون روز هم اشکام که تموم شد با خودم زمزمه کردم: اینم میگذره.. اینم تموم میشه..
قوی باش..
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است عاقبتِ اضطراب‌ها»

خدا همه کوچولوهامونو در پناه خودش حفظ کنه❤️✨
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 48#
دوروزه پراز استرس گذشت و بلاخره دکتر پسرمو مرخص کرد و چه لحظه خوبی و شیرینی بود وقتی پرستار بهم گفت برو لباسشویی بیار کن تنش و من اولین با خودم لباس پسرمو تنش کرد و آرزو کردم هیچوقت هیچ نی نی واش به ان ای سیو باز نشه و البته خدا هیچکسیوبا بچش امتحان نکنه لباس پسرمو تنش کردم شوهرمو اومده بود و ما راهی خونه شدیم پامو که از بیمارستان بیرون گذاشتم یه استرس خیلی شدیدی منو گرفته بود که اگر بچه تو خونه حالش بد شده باید چیکار کنیم جلو در بیمارستان وایسادم نی نی هم بغل خودم بود شوهرم برگشت گفت چیزی جا گذاشتی گفتم نه میترسم گفت از چی؟ گفتم اگر تو خونه حالش بد شد چی؟ کاش مرخصش نمیکردن .. شوهرمو گفت ما که رضایت ندادیم سر خود بیاریمش حتما دکتر صلاح دید که مرخصش کرد بعدم اصلا به نظر نمیاد که مشکلی داشته باشه.. یکم آروم شدم ببینید شریک زندگی آدم چه نقش پر رنگی تو زندگی داره که میتونه هم خیالتو راحت کنه و آرامش بهت بده هم اینکه بزنه روانتو داغون کنه و من در حساس ترین موقعیت زندگیم اون انرژی مثبت و همراهی و آرامش ازم دریغ شده بود به این فکر میکردم که یه زن فقط حالش به شوهرش بستگی داره که اگر باهاش خوب رفتار بشه می‌تونه شاد و پر انرژی باشه هرچیزیو به راحتی پشت سر بزاره اما اگر بی توجهی ببینه با یه جرقه منفجر میشه چون صبرش تموم شده