۲۴ پاسخ

هر کس نظری داره. ایشون هم نظرش محترم. ولی مگه ما بچه دار شدیم به فکر پیری مون بودیم؟ مگه آدم بچه دار میشه که بچه از اون مراقبت کنه؟ پروسه بچه دار شدن و بزرگ کردن بچه توی این دوره سخته و شاید اتفاقا این خانم خیلی داره کار خوبی میکنه و وقتی توانش رو نداره و نمیتونه از خودش و علاقه هاش بگذره بچه دار نمیشه. نه اینکه بچه دار بشه و رهاش کنه.

نظرش اصلا جالب نیست

تگه تفکرت این باشه که بچه‌ بیاری برا خودت برا پیری خودت برا کمک‌ب خودت میشه این‌ نتیجه ش
بچه امانت خداست دست ما باید سعی کن یه انسان خوب تربیت کنیم‌ برا جامعه برا دیگران برا خودش ارزشمند باشه
اینهمه دکترا ک‌جون ادمارو نجات میدن اینا ی روزس بچه بودن درست تربیت شدن درست زندگی کردن بدرد ادما و جامعه شون میخورن‌
چرا انقد سطح فکر باید پایین باشه ک فقط فکر‌کنیم‌‌‌بچه باید بشه عصای پیری ما

گرچه بچه دار شدن باعث میشه از بعضی لذت های زندگیت بزنی تا به بچه برسی ولی خداییش عشق بین مادد و فرزند یه چیز دیگس، یه لذتیه که با هیچی قابل مقایسه نیس

اگه بچه میاری ک عصا دستت باشه اشتباه میکنی بزای پیری باید دوست خوب داشته باشی بچه ک نباید کمبود مارو جبران کنه

من که حاظرم به خاطر یه لبخند یه نگاه عاشقانه دخترم همه چیزم رو فدا کنم جوونی که چیزی نیست

مامان جونم ۴ تا بچه داره همه رو عروس داماد کرده از همه شون نوه داره مامانمم ۴ تا بچه الانم که تازه نوه دار شده دورش شلوغه و واقعا هردفعه سرش به یکی بنده اصلا تنها نیس با بچه ها و نوه هاشون سفر میرن دور همن خوش میگذرونن و ما هم از این که دورمون شلوغه خوشحالیم و منم قطعا اگر خدا بخواد سه تا بچه رو میارم چون از بودن توی این مدل زندگی لذت می برم
حالا اگر لذت اون خانوم اینه که الان بره سفر و عشق و حال خب اینم یه مدل زندگیه ولی تو پیری یه سری عواقب داره مثل تنهایی
بالاخره همینکه دلت به چند تا بچه خوش باشه و زندگیشونو ببینی و لبخند بزنی حتی اگه همیشه پیشت نباشن خیلی بهتر از اینه که تو پیری هیچ انگیزه ای برای بودن نداشته باشی

منم دقیقا با این خانم موافقم
من نیهان خداخواسته بود
خدا حکمتی دید که دخترمو بهم داد ولی دیگه همین یدونه ترجیح میدم بقیه زندگیم برای خودم باشه
دوست دارم لذت ببرم
و من واقعا سنم کم بود برای بچه دار شدن
و حسرت خیلی چیزا رو دلم موند
اما اشکال نداره دخترم بزرگتر بشه میرم دنبال ارزوهام
و واقعا پروسه بچع بزرگ کردن یکی از سخت‌ترین کارای دنیاست ک من واقعا به سختی از پسش برمیام

نظرش از دید خودشه.
مگه بچه میاریم که پیری مارو جبران کنه؟بچه یه تیکه از وجود ادمه.
مامانبزرگم قبل فوتش همیشه میگفت چندین سال براتون مادری کردم که سربلندیتونو ببینم الان دارم باعث اذیتتون میشم من شرمندتونم.این پیر زن برای نسلی بود که پسر وظیفش بود پدر مادرشو نگهداره ولی تفکر خودش اینو قبول نداشت.من الان پسرمو میبینم انگار یه نمونه از خودمو شوهرمو میبینم که قراره یه راه جدیدی برای خودش پیدا کنه که زندگیشو با تجربه ما و تلاش خودش بهتر کنه.سر پیری ببینم سربارم پرستار میگیرم.

هرچیزی یه لذتی داره لذتشم بسختیشه حالااین نظر من بودشاید کسی حرف منم قبول نداشته باشه

بنظرمن هرکسی یه تفکرداره ولی ادم بخاطره پیری بچه بدنيانمیاره که وقتی بچه بدنیامیادعلاقه بین زن وشوهربیشترمیشه ثمره عشقشونومیبینن وکیف میکنن درضمن اگه نمیخوای ازجوونیتم نزنی زودبچه بیاریایکی یادوتا بعدش یکم سختی بکش بعدم که عشق حالتوبکن همه چی عشق وحال نیس که

بچه دار شدن تجربه یک عشق فرا زمینی هست ک این خانم دوست نداشته تجربش کنه خخخ☺️

ماها بچه نمیاریم ک توی پیری دستمون بگیره...مگه بچه مسئول پیری ماست؟ خیر....این خانمم وقتی نمیتونه بگذره از علایقش پس بهتر بچه نیاره چون معتقده ک توانایی بزرگ کردن بچه نداره

حرفاش درسته دیگ...بچه ها بزرگ میشن میرن نهایت هفته ای یبار بیان سر بزنن همین شایدم نیان
حق گفته

راس میگه والا ، چرا بعضیا الکی جبهه میگیرن😆

ببین تو زندگی اولویت پوله پول باشه با بچه کل دنیا هم میشه گشت

میگن گربه دستش ب گوشت نمیرسه میگه پیف پیف اینستارو خیلی جدی نگیرید اونجا هرکی میاد خودش خوب جلوه میده و تز میده
شاید اصلا بچه دار نمیشه اینو میگه میخاد بقیه رو هم محروم کنه ازین نعمت

من بچه به دنیا نیاوردم که توپیری بشه عصای دستم ،بچم چه گناهی کرده که توپیری بشم ووال گردنش،من بچه آوردم که طعم شیرین مادر بودن رو بچشم،از ته دلم محبت کنم بهش ،طعم عشق واقعی روبچشم،همین

حامله نمیشه الکی حرف میزنه🤣🤣
قضیه این که میگه گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده
هر دختری میگه من دوست ندارم ازدواج کنم یا دوست ندارم بچه دار شم مثل 🐶 دروغ میگه
ما خانوما عاشق اینیم عروس بشیم مادر بشیم
بعدشم اگه حرفای این درست باشه پس دیگه هیچ کس بچه نیاره دیگه آدما منقرض بشن تموم بشه

به نظر من هر دوره اي از زندگي نياز به يه تغيير هست مگه بي زبونا چكارمون كردن؟ بزرگ كه بشن همه جا باهامون ميان ميفهمن درك ميكنن بزرگ ميشن رفيق ميشن

بچه دار شدن درسته از یسری کارا محرومت میکنه. ولی انقد شیرین داره که به اونا میارزه. بعدشم این محرومیت فقط واسه چند سال اوله اونم واسه مامانی که خیلی حساسه. وگرنه کلی ادم هست چندتا بچه داره و راحت داره زندگیشو ادامه میده. با یه ذوق و شوق بیشتر.
مسخرس نظرش. به دردخودش میخوره

ببین گلم هرکسی با یه چیزی خوش و قانع من ب شخصه با داشتن همسر و بچه و تشکیل خانواده

هر کسی مختار زندگی خودشو خودش انتخاب کنه، اما اونیکه بچه دار میشه باید بدونه اون بچه به اختیار خودش نیومده پس ما موظفیم بهش برسیم، بعدم انتظار نداشتع باشیم ک بچه برای ما کاری بکنه اگه با این تصور ک بچه فایده ش برام چیه بیاریش، بهتره نیاری

واقعا ک متاسفم براش مگه خودش بچه نبود
مادرشدن بهترین حس دنیاس زندگی بدون بچه معنایی نداره

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
امشب از اون شبایی بود که حسابی کنار آناهیتاجون از زندگی و روزمرگی لذت بردم :)
درسته که برای به نتیجه رسیدن این تارت سیب کاراملی، به هزار روش رقصیدم تا دخترکم که توو همون لحظه‌های حساس درست کردن کاراملش شیر میخواست، صبوری کنه و اجازه بده کارم تموم بشه اما دروغ نگفتم اگه بگم چقدر از این دونفره بودن با همه سختیاش خوشحالم..
وقتی مایع کیک رو ریختم و کارم تموم شد، دخترمو از توو کریرش برداشتم و بغل کردم و یه لحظه با خودم گفتم چطور بدون آناهیتا توو این خونه زندگی میکردم؟
چطور تنها بدون بنیامین توو این خونه مشغول میشدم؟
نه… حتی نمیخوام یک لحظه به روزای بدون آناهیتا برگردم :)
خلاصه که همیشه اینجور موقعا از دختری میخوام دعا کنه.. امشبم خواستم دعا کنه تارت سیب مامانش خراب نشه و دعاهای بچه‌ها هم که خودتون خوب میدونید :)
۱۰۰ درصد پیش خدا جواب داره :)
اینم نتیجه تارت سیب من با کمک دخترو💜✨
بدون همزن و با تابه پخته میشه و بسیار بافت خوبی داره🥰
من چون یذره عجله کردم کیکم زمان برعکس کردن ترک خورد..
ولی توصیه میکنم حتما امتحانش کنید :)


امشب همش این قسمت از متن کتاب «پلی به سوی جاودانگی» توو ذهنم تکرار میشد…


و علی‌رغم دردی که در وجودم ریشه دوانده، بسیار خرسندم که تو را چنین شناخته‌ام و همواره زمانِ با هم بودنِ‌مان را گرامی می‌دارم.

با تو رشد یافته‌ام و بسیار چیزها از تو آموخته‌ام و نیز می‌دانم که سهمی بزرگ و مثبت بر تو داشته‌ام.
ما اکنون به‌خاطرِ بودن با یکدیگر، هر دو انسان‌های بهتری هستیم.

من خیلی خوشحالم که تو رو توو زندگیمدارم آناهیتا🥹💜
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
با اینکه روز واکسن کاملاً حالش خوب بود اما روز بعد با تب و ناله از خواب بیدار شد…
از ساعت ۵ صبح که متوجه تبش شدیم هیچکدوم (نه من و نه بنیامین) چشم روو هم نذاشتیم.. اولین بار بود که با چنین شرایطی روبرو میشدیم…
درسته در موردش خونده و شنیده بودیم ولی عملاً تجربه‌ای نداشتیم…
البته از شب قبل هم دختر بدداروی من که این اخلاقشو از خودم به ارث برده و حالش از بوی شربت و قطره بهم میخوره، داروشو نمیخورد و تقریباً حدس میزدم نتیجش این بشه..
لحظه‌های سختی بود
بچم روی پاهام ناله میکرد و تب داشت ولی توو همون حال هم به شکلک دراوردنای باباش لبخند میزد..
پاشویه، تن شویه، کم کردن لباساش، باز کردن پوشکش… همه اینا فقط به اندازه ۱۰ دقیقه تبشو پایین میاوردن…
اون روز بعد از مدتها اشک ریختم..
برای تنهایی خودم و همسرم..
برای تنهایی بچم…
برای فشار و اضطرابی که هر سه ما متحمل شدیم..
میدونی…
من توو این سال‌ها که توو غربت ازدواج کردم، تنهایی زیاد گریه کردم…
تنهایی به زخمام مرهم زدم..
تنهایی تلاش کردم..
تنهایی با بیماری و ویار و مشکلات جنگیدم..
توو اون شبایی که صبح نمیشدن، من تنهایی منتظر دراومدن خورشید موندم…
من بارها تنهایی شکستم و دوباره قوی‌تر از جام پا شدم.. میدونی چی میخوام بگم؟
من خیلی وقته که از نظر روحی مستقل شدم..
یاد گرفتم مشکلات من، مشکلات ما واسه خودمونه نه پدر مادرمون!
برای همینم توو ۱۵ روزگی به خونه خودم برگشتم و تنهایی بار بچه داری و خونه داریو به دوش کشیدم …
اون روز هم اشکام که تموم شد با خودم زمزمه کردم: اینم میگذره.. اینم تموم میشه..
قوی باش..
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است عاقبتِ اضطراب‌ها»

خدا همه کوچولوهامونو در پناه خودش حفظ کنه❤️✨
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
یادش بخیر…
پارسال دقیقاً توو همین روزا بزرگترین دغدغه‌ام این بود که در کنار کار کردنم، به تمام کارای خونه‌م برسم و برای بنیامین‌جون بهترین باشم و خریدام به موقع باشه و کیک و غذام براه باشه و ….
میدونی..
کلاً من از اون دسته آدمایی بودم که هیچوقت نخواستم توو دایره راحتی خودم بمونم و زندگی روتینمو توو یه آرامش تکراری بگذرونم..
من آرامشو توو دیدن نتیجه مثبت و دلخواهم یا حتی شکستم از تجربه‌های جدید میدیدم…
چند ماهی بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم و در کنار همه کارام هر شب ۲۰ صفحه کتاب در مورد بارداری میخوندم…
راستشو بخوام بگم به هیچ وجه فکر نمیکردم انقدر زود باردار بشم..
چون دکتر گفته بود احتمالش خیلی کمه ..
ولی من آدم استرسی نبودم.. نه استرس نه آدمای منفی!

و در کمال ناباوری، من با وجود یه کیست اندومتریوز، در اولین ماه با اقدام درست، باردار شده بودم….
باورم نمیشه که از اون لحظه‌ی دیدن بیبی‌چک مثبت یکسال میگذره….
بارداری، زایمان و داشتن یک نوزاد بزرگترین، قشنگترین، لذت‌بخش ترین و در عین حال پر استرس ترین تجربه‌ی زندگی من بوده و هست و چقدر خوشحالم که فرصتشو داشتم تا این فرشته کوچولو رو درون خودم پرورش بدم و بدنیا بیارم…
حالا و امسال و در چنین شبی، منم و آناهیتای خوشگلم که دیروز چهار ماهه شده و فردا واکسن داره و مامانش ناراحت دردیه که قراره بکشه..
و مادری که ریزش موی شدید گرفته و کلی تحقیق کرده و فهمیده اینم یه دوره‌اس و هیچ داروی مشخصی نداره و فقط صبوری میخواد…
و البته پدری که این ساعت از شب سخت مشغول کاره تا فردا صبح بدون مشکل در کنار همسر و فرزندش باشه…

بله…
زندگی همینقدر میتونه چالش برانگیز و زیبا باشه مهم اینه که ما آدما، اهل جنگیدن باشیم :)
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۶ ماهگی
یه روزایی که خیلی داغونم و کم‌خوابی، اجازه باانرژی بودن بهم نمیده، کنار آناهیتا میشینم و اروم زمزمه میکنم:
میشه یذره بیشتر بخوابی تا مامانی هم استراحت کنه کوچولوی من؟
ولی جالبه که دقیقاً توو همون ثانیه‌هایی که جسم و روح من برای نیم ساعت خوابیدن پر میکشه، آناهیتای من باانرژی‌ترین دختر دنیا میشه :)
اینجور موقعا به خودم نهیب میزنم و میگم تو میتونی یجوری شرایط رو درک کنی ولی این بچه توانشو نداره!
به هر جون کندنی که باشه بلند میشم و به صورتم آب سرد میزنم و تلاش میکنم تا با انرژی ساختگی، با دخترکم بازی کنم تا اونم انرژیش تخلیه بشه و با هم بخوابیم..
دیشب که همین شرایط برام پیش اومده بود و صدای خنده‌های آناهیتای قشنگم ساعت ۱ شب کل ساختمونو برداشته بود، یهو توو ذهنم این سؤال پیش اومد که اگر این طفل معصوم ِ بی زبون زیر دست یه مادر سن بالا یا سن خیلی پایین که عصبی یا افسرده‌ و تنهاس یا با بابای بچه مشکل داره، باشه و همینقدر هم انرژی برای بازی داشته باشه، قراره با چه رفتار و ری‌اکشنی روبرو بشه؟
سرش داد زده بشه؟
با بی‌حوصلگی و تنفر بهش نگاه کنه؟
با اعصاب خوردی و کلافگی بهش تَشَر بزنه؟
البته که ما هم انسانیم! قرار نیس هیچوقت بی‌حوصله و خسته نشیم..
اما مسئله اینه که توو اون لحظه چطوری خودمونو کنترل میکنیم؟ آیاکنترل خشم و فرزند پروری درست رو یاد گرفتیم؟
آیا آمادگیش رو از پیش از بدنیااومدنش کسب کردیم؟
کاش جواب سؤالای بالا در مورد همه مادرا «بله» باشه…
ولی شوربختانه میدونین که نیست…
و چقدر مظلومن این فرشته‌های بی زبون کوچولو….


راستی!
یه خبر از دختر نازم
که برای اولین بار توو ۳ ماه و ۱۴ روزگی غلت زد و حالا احساس میکنم خیلی مادر خوشحال‌تری هستم چون بیصبرانه منتظر این اتفاق بودم :)))