امشب از اون شبایی بود که حسابی کنار آناهیتاجون از زندگی و روزمرگی لذت بردم :)
درسته که برای به نتیجه رسیدن این تارت سیب کاراملی، به هزار روش رقصیدم تا دخترکم که توو همون لحظه‌های حساس درست کردن کاراملش شیر میخواست، صبوری کنه و اجازه بده کارم تموم بشه اما دروغ نگفتم اگه بگم چقدر از این دونفره بودن با همه سختیاش خوشحالم..
وقتی مایع کیک رو ریختم و کارم تموم شد، دخترمو از توو کریرش برداشتم و بغل کردم و یه لحظه با خودم گفتم چطور بدون آناهیتا توو این خونه زندگی میکردم؟
چطور تنها بدون بنیامین توو این خونه مشغول میشدم؟
نه… حتی نمیخوام یک لحظه به روزای بدون آناهیتا برگردم :)
خلاصه که همیشه اینجور موقعا از دختری میخوام دعا کنه.. امشبم خواستم دعا کنه تارت سیب مامانش خراب نشه و دعاهای بچه‌ها هم که خودتون خوب میدونید :)
۱۰۰ درصد پیش خدا جواب داره :)
اینم نتیجه تارت سیب من با کمک دخترو💜✨
بدون همزن و با تابه پخته میشه و بسیار بافت خوبی داره🥰
من چون یذره عجله کردم کیکم زمان برعکس کردن ترک خورد..
ولی توصیه میکنم حتما امتحانش کنید :)


امشب همش این قسمت از متن کتاب «پلی به سوی جاودانگی» توو ذهنم تکرار میشد…


و علی‌رغم دردی که در وجودم ریشه دوانده، بسیار خرسندم که تو را چنین شناخته‌ام و همواره زمانِ با هم بودنِ‌مان را گرامی می‌دارم.

با تو رشد یافته‌ام و بسیار چیزها از تو آموخته‌ام و نیز می‌دانم که سهمی بزرگ و مثبت بر تو داشته‌ام.
ما اکنون به‌خاطرِ بودن با یکدیگر، هر دو انسان‌های بهتری هستیم.

من خیلی خوشحالم که تو رو توو زندگیمدارم آناهیتا🥹💜

تصویر
۱۳ پاسخ

به به
نوش جونتون
چه متن قشنگی

چقدر قشنگ نوشتی مامان آناهیتا چقدر مادر بودن قشنگه و چقدر نوشتت حس خوب داد بهم خدا نگهتون داره برای هم و لبریز از عشق هم بمونین⁦❤️⁩
دستور این کارگروهی خوشگل رو هم بزار شاید منو دختر کوچولوم هم درست کردیم😉🌹

، ❤️❤️❤️

وای حالا بذار بزرگتر بشه،من پسر بزرگم سه سال و نیمه میاد کنارم رو کابینت میشینه وسایلارو میریزه و هم میزنه میزنه،سوالای بامزه میپرسه بعضی وقتا قصه میگه🥹خیلی لحظه های شیرین و خوبیه من همشو فیلم میگیرم برام یادگاری بمونه😍

عزیزم ان شاالله خدا برات حفظش کنه همیشه با متن هات کلی ذوق وعشق علاقه وجود داره که هرکسی با خوندنش لذت میبره

شیرین تر از اون کیک اون فرشته کوچولو هست که اون گوشه عکسه 😍 خدا حفظش کنه قشنگم موفقیت هاش رو ببینی

چقدر من از شما حس خوب میگیرم!! عشق ب فرزندتون منو ب وجد میاره

خدا گل دخترت حفظ کنه عزیزم🫂♥️😘

چقدر عالی
خداروشکر کنار دخترت آرامش داری خوشبخت و‌شاد باشین

بمونید برای هم همیشه شاد باشید💗🌹

فقط جوجه رو😍🌸

ای جونممممم😍خداواست نگهشداره قشنگم

دستورش و میزاری

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۷ ماهگی
با اینکه روز واکسن کاملاً حالش خوب بود اما روز بعد با تب و ناله از خواب بیدار شد…
از ساعت ۵ صبح که متوجه تبش شدیم هیچکدوم (نه من و نه بنیامین) چشم روو هم نذاشتیم.. اولین بار بود که با چنین شرایطی روبرو میشدیم…
درسته در موردش خونده و شنیده بودیم ولی عملاً تجربه‌ای نداشتیم…
البته از شب قبل هم دختر بدداروی من که این اخلاقشو از خودم به ارث برده و حالش از بوی شربت و قطره بهم میخوره، داروشو نمیخورد و تقریباً حدس میزدم نتیجش این بشه..
لحظه‌های سختی بود
بچم روی پاهام ناله میکرد و تب داشت ولی توو همون حال هم به شکلک دراوردنای باباش لبخند میزد..
پاشویه، تن شویه، کم کردن لباساش، باز کردن پوشکش… همه اینا فقط به اندازه ۱۰ دقیقه تبشو پایین میاوردن…
اون روز بعد از مدتها اشک ریختم..
برای تنهایی خودم و همسرم..
برای تنهایی بچم…
برای فشار و اضطرابی که هر سه ما متحمل شدیم..
میدونی…
من توو این سال‌ها که توو غربت ازدواج کردم، تنهایی زیاد گریه کردم…
تنهایی به زخمام مرهم زدم..
تنهایی تلاش کردم..
تنهایی با بیماری و ویار و مشکلات جنگیدم..
توو اون شبایی که صبح نمیشدن، من تنهایی منتظر دراومدن خورشید موندم…
من بارها تنهایی شکستم و دوباره قوی‌تر از جام پا شدم.. میدونی چی میخوام بگم؟
من خیلی وقته که از نظر روحی مستقل شدم..
یاد گرفتم مشکلات من، مشکلات ما واسه خودمونه نه پدر مادرمون!
برای همینم توو ۱۵ روزگی به خونه خودم برگشتم و تنهایی بار بچه داری و خونه داریو به دوش کشیدم …
اون روز هم اشکام که تموم شد با خودم زمزمه کردم: اینم میگذره.. اینم تموم میشه..
قوی باش..
به قول صائب تبریزی:
«آرامش است عاقبتِ اضطراب‌ها»

خدا همه کوچولوهامونو در پناه خودش حفظ کنه❤️✨
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۷ ماهگی
یه روزایی که خیلی داغونم و کم‌خوابی، اجازه باانرژی بودن بهم نمیده، کنار آناهیتا میشینم و اروم زمزمه میکنم:
میشه یذره بیشتر بخوابی تا مامانی هم استراحت کنه کوچولوی من؟
ولی جالبه که دقیقاً توو همون ثانیه‌هایی که جسم و روح من برای نیم ساعت خوابیدن پر میکشه، آناهیتای من باانرژی‌ترین دختر دنیا میشه :)
اینجور موقعا به خودم نهیب میزنم و میگم تو میتونی یجوری شرایط رو درک کنی ولی این بچه توانشو نداره!
به هر جون کندنی که باشه بلند میشم و به صورتم آب سرد میزنم و تلاش میکنم تا با انرژی ساختگی، با دخترکم بازی کنم تا اونم انرژیش تخلیه بشه و با هم بخوابیم..
دیشب که همین شرایط برام پیش اومده بود و صدای خنده‌های آناهیتای قشنگم ساعت ۱ شب کل ساختمونو برداشته بود، یهو توو ذهنم این سؤال پیش اومد که اگر این طفل معصوم ِ بی زبون زیر دست یه مادر سن بالا یا سن خیلی پایین که عصبی یا افسرده‌ و تنهاس یا با بابای بچه مشکل داره، باشه و همینقدر هم انرژی برای بازی داشته باشه، قراره با چه رفتار و ری‌اکشنی روبرو بشه؟
سرش داد زده بشه؟
با بی‌حوصلگی و تنفر بهش نگاه کنه؟
با اعصاب خوردی و کلافگی بهش تَشَر بزنه؟
البته که ما هم انسانیم! قرار نیس هیچوقت بی‌حوصله و خسته نشیم..
اما مسئله اینه که توو اون لحظه چطوری خودمونو کنترل میکنیم؟ آیاکنترل خشم و فرزند پروری درست رو یاد گرفتیم؟
آیا آمادگیش رو از پیش از بدنیااومدنش کسب کردیم؟
کاش جواب سؤالای بالا در مورد همه مادرا «بله» باشه…
ولی شوربختانه میدونین که نیست…
و چقدر مظلومن این فرشته‌های بی زبون کوچولو….


راستی!
یه خبر از دختر نازم
که برای اولین بار توو ۳ ماه و ۱۴ روزگی غلت زد و حالا احساس میکنم خیلی مادر خوشحال‌تری هستم چون بیصبرانه منتظر این اتفاق بودم :)))
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۷ ماهگی
یادش بخیر…
پارسال دقیقاً توو همین روزا بزرگترین دغدغه‌ام این بود که در کنار کار کردنم، به تمام کارای خونه‌م برسم و برای بنیامین‌جون بهترین باشم و خریدام به موقع باشه و کیک و غذام براه باشه و ….
میدونی..
کلاً من از اون دسته آدمایی بودم که هیچوقت نخواستم توو دایره راحتی خودم بمونم و زندگی روتینمو توو یه آرامش تکراری بگذرونم..
من آرامشو توو دیدن نتیجه مثبت و دلخواهم یا حتی شکستم از تجربه‌های جدید میدیدم…
چند ماهی بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفته بودیم و در کنار همه کارام هر شب ۲۰ صفحه کتاب در مورد بارداری میخوندم…
راستشو بخوام بگم به هیچ وجه فکر نمیکردم انقدر زود باردار بشم..
چون دکتر گفته بود احتمالش خیلی کمه ..
ولی من آدم استرسی نبودم.. نه استرس نه آدمای منفی!

و در کمال ناباوری، من با وجود یه کیست اندومتریوز، در اولین ماه با اقدام درست، باردار شده بودم….
باورم نمیشه که از اون لحظه‌ی دیدن بیبی‌چک مثبت یکسال میگذره….
بارداری، زایمان و داشتن یک نوزاد بزرگترین، قشنگترین، لذت‌بخش ترین و در عین حال پر استرس ترین تجربه‌ی زندگی من بوده و هست و چقدر خوشحالم که فرصتشو داشتم تا این فرشته کوچولو رو درون خودم پرورش بدم و بدنیا بیارم…
حالا و امسال و در چنین شبی، منم و آناهیتای خوشگلم که دیروز چهار ماهه شده و فردا واکسن داره و مامانش ناراحت دردیه که قراره بکشه..
و مادری که ریزش موی شدید گرفته و کلی تحقیق کرده و فهمیده اینم یه دوره‌اس و هیچ داروی مشخصی نداره و فقط صبوری میخواد…
و البته پدری که این ساعت از شب سخت مشغول کاره تا فردا صبح بدون مشکل در کنار همسر و فرزندش باشه…

بله…
زندگی همینقدر میتونه چالش برانگیز و زیبا باشه مهم اینه که ما آدما، اهل جنگیدن باشیم :)
مامان حُـسـیـن‌جانم ✨ مامان حُـسـیـن‌جانم ✨ ۳ ماهگی
از وقتی که حسینِ نازنینم به دنیا اومده،
دنیام زیر و رو شده😍
یه موجود کوچولو، با اون دستای ریز و اون نفسای نرم و آروم،
شده تمام قلبم 💜💛
فقط کافیه نگاش کنم، یا دستم رو بگیره
با اون انگشتای کوچیکش، که دلم از جا کنده بشه. 🫀
انگار تموم خستگی‌های دنیا با یه لبخند کوچیکش
دود می‌شن و می‌رن هوا 🥺

حسین هنوز خیلی کوچیکه،
حتی نمی‌تونه چیزی بگه،
ولی با همون نگاهش،
با اون بوی شیرین و آرامش‌بخشش،
هزار تا حرف قشنگ بهم می‌زنه.
شب‌هایی که بیدار می‌مونم کنارش
با اینکه خستم،
اما دلم نمی‌خواد این لحظه‌ها تموم بشه.
وجودش واقعا یه معجزه‌ست؛
یه دلیل جدید برای نفس کشیدن،
برای قوی بودن، برای عاشق بودن.

مامان بودن برای من یه افتخاره،
یه نعمت...
که هر روز برای داشتنش خدا رو شکر می‌کنم. 😍💜
بهش قول دادم که همیشه پناهش باشم؛
تو بیداری، تو خواب، تو خنده، تو گریه و...
حسین جانم، مامانت تا آخر دنیا عاشقته. 💛✨

#سه ماهگی قلبِ خونمون به ساده ترین شکل ممکن 🤭💚❤️
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۷#
خون ریزی مغزی کما کوری مرگ مغزی از احتمالاتی بود که دکتر بیهوشی واسه من داده بود و من مامانمو می‌دیدم که با خواندن رضایت نامه اشک می‌ریزه و شوهری که کلافه بود. من این وسط فقط منتظر بودم که ازم عذر بخواد و اگر میخواست شاید تو اون لحظه ای که بچم داشت تولد میشد فراموش میکردم و میبخشیدم اما نخواست حتی با وخامت اون شرایط بازم نخواست و من کلا توی خودم دنبال عیبو ایراد می‌گشتم که چرا واقعا مگه از الان بدتر هم میشه چطور نگران این نیست که من اگر برم تو این اتاق و برنگردم چی میشه با دلی که ازش پر بود ؟ خلاصه که مامانم منو بوسید و رفتم برم توی اتاق عمل خواستم برگردم بهش بگم هرگز نمی بخشمت اما به زبونم نیومد ولی تو دلم بود منو بیهوش کردن و بعدش چشم که باز کردم ریکاوری بودم صدا کردن شوهرم بیاد دنبالم اومد بدون هیچ عکس‌العملی تخت منو برد توی بخش به مامانم که رسیدم پرسیدم بچه چطوره گفت خوبه بردنش بخش نوزادان گفتن یکروز باید بمونه و من فقط اشک می ریختم که این چه شانسیه من دارم خدایا این دل داغون من فقط با بغل کردن بچم میشد که آروم بشه اینم ازم دریغ کردی چرا بچم کنارم نیست مثل بقیه و خودمو دلداری میدادم که فردا میاد پیشم اما نه دکتر بهشون گفته بود چون جواب آزمایش خون من مثبت بوده بچه باید آن ای سی یو بمونه تا جواب آزمایش اونم بیاد اگر منفی باشه بعد مرخص میشه و جواب این آزمایش یک هفته طول می‌کشید تا بیاد و همه از من پنهان میکردن که بی تابی نکنم
حالم خیلی خراب بود فردای زایمانم دکترم اومد معاینه کنه گفتم حال بچم چطوره گفت دیشب تنفس کم آورد و اینتوبه شده (یعنی با شلنگ توی گلوش تنفس می‌کنه)
مامان آوا مامان آوا ۶ ماهگی
معرفی کتاب کودک 📚 ۲
کتابی که می خوام امروز معرفی کنم از سری کتاب های دالی بازی هست. یه کتاب که علاوه بر آموزش باعث سرگرمی و بازی بچه ها میشه. این کتاب اسمش هست نی نی قام قام.
توی کتاب مفاهیم وسایل نقلیه به صورت ریتمیک و شعرگونه، همراه با معمای پیدا کردن نی نی به بچه ها معرفی میشه. هر صفحه داخلش یه چیزی پنهان شده که یه صفحه کوچیک و مخفی داره و صفحه رو که باز میکنی داستان اون صفحه کامل میشه.
آوا که عاشق تصاویرش شده بود. و بعد خوندن شعر هر صفحه مدت ها تو سکوت به تک تک جزئیات تصاویر نگاه می کرد.
کتاب هم از انتشارات نردبان هست.
انتشارات نردبان تو ۴ حوزه کتاب داره نردبان آبی برای پیش از دبستان هست که من کتابای آوا رو ازش می گیرم
جالبه که هر بار که کتاب سفارش میدم
یه کارتون بسیار زیبا که پشتش منچ داره می فرستن برام. با کلی چیزای جورواجور مثل بذرهای مختلف که بچه ها بکارن البته که آوا الان نمیتونه بکاره و بزرگتر شد نتما با هم بذرها رو می کاریم
امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۸#
پرستار. آروم در تختشو باز کرد گفت یکم با هم ارتباط بگیرید بعد میزارمش بغلت و شیر بده بهش و رفت ... نگاهش میکردم باورم نمیشد مال منه واقع حس کسایی رو داشتم که تو یه مسابقه برنده میشن و بهشون جام طلا میدن
بهش گفتم تو پسر منی میدونی مامان چیا کشید تا تو اومدی میدونی من روزی که شنیدم قرارها پسر دار شم فقط به این فکر کردم که میایی پشت و پناه من میشی مامان میدونی من داداش نداشتم وقتی شنیدم تو پسری گفتم هم پسرم میش هم داداشم هم رفیقم من رو داشتنت واسه یه عمر حساب کردم مامان من تورو از خدا خواستم پسر و دختر بودنت برام فرقی نداشت اما الان می‌خوام بیایی مثل کوه پشتم باشی من روزای خوبی نداشتم فقط به امید اومدن تو هر روزمو سر کردم دردامو تحمل کردم .به خواهر داری تو خونه که چشم انتظاره که بری پیشش پس زود خوب شو بدون تحمل دیگه ندارم چشماشو بسته بود ولی می‌دونم که میفهمید حس میکرد آروم دستمو بردم سمت پاهاش اما میترسیدم انقدر که ظریف بود با اینکه وزنش دو کیلو و هفتصد بود اما من میترسیدم ..یواش یواش دستشو لمس کردم پاهاشوو خدارو قسم میدادم که برام حفظش کنه.. شنیده بودم خیلی از نی نی ها تو اون بخش آسمونی شدن و من خیلی ترسیده بودم