۷ پاسخ

خدا لعنتشون کنه چ غم انگیز

خاک توسرشون

چرا سرنوشت بعضیا انقدر بده مث خودم ای خدا مگ ماچگناهی کردیم

الهی مادر شوهرت این بلا سر خودش یا دخترش بیاد

در خواستم قبول کن

بزار بقیه شو

خیر نبینن

سوال های مرتبط

مامان روژین مامان روژین ۸ ماهگی
🔥پارت ۶🔥
چندماه از زندگیمون گذشته بود که حالم خراب شد شوهرم منو برد دکتر اونجا فهمیدم که باردارم وای دنیا روسرم خراب شده چون خیلی اذیتم میکردن حالابااین بچه چکارکنم ازیه طرف ناراحت یه طرف خوشحال گذشت گذشت روزا سخت میرفت برام شکمم بزرگترمیشد نمیتونستم بلندبشم اما با این حال خرابی هام کاراروانجام میدادم نون پختن گوسفند گاو کارای خونه همش گریه میکردم تا رسیدم به چهارماهگی رفتم سونو دکتر گفت بچت دوقلو همه خوشحال بودن بجز من شوهرم که عاشق بچه بود بیشتر دختردوست داشت اما مادرشوهر میگفت چون یدونه پسردارم توباید بچت پسرباشه سونو گفت بچهات یه دختر یه پسر شوهرم شیرینی گرفت اومدیم خونه اما مادرشوهرم لب نزد میگفت چرا اون یکی دختره همش دعواش بود باهام یه روز وسط دعوا هاش فشارم رفت بالا خون از دماغ گوشم زد بیرون زنگ زدم شوهرم ازسرکاراومد سریع منوبرد دکتر ازمایش سونو همه چی گرفتن ازم گفتن متاسفانه پسر خفه شده مرده تو شکم مادرش اما دختره زندس یه هفته بیمارستان بستری شدم بعد که مرخصم کردن تارسیدم دوباره دعوام کرد منومادرشوهرم تویه خونه زندگی میکردیم شریک بودیم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
آوردنم بخش زایشگاه مامانم اومد پیشم و آرومم کرد لباسمو عوض کرد باز ماما اومد برای معاینه عقب و جلو اوف خیلی بد بوددددددد خلاصه سوار ویلچر شدم بریم بخش در و باز کردم دیدم مادرشوعرم و شوهرم پشت در وایستادع آن منو دیدن کلی خوشحال شدن شوهرم ی دست گل بزرگ خریده بود و مادرشوعرم داشت ب همه شیرینی و پول می‌داد مادرشوعرم تا منو دید گفت باز بچه میاری یا پشیمون شدی گفتم من غلط کنمممممم..انقد درد داشتم حتی گلی ک شوهرم خرید ذوق نداشتم براش قبلش همیشه میگفتم بریم گل بخریم برای زابمانم بزاریم کنار کل برنامه هام خراب شد من تو۳۵هفتگی زایمان کردم تا رسیدم بخش همه میگفتن گل و کجا خریدی آدرس می‌پرسیدن😑🤣مامانم اومد گفت نسیم ما ک کیسه خواب خریدیم محمد نیاورد مادرشوعرت رفت خرید ناراحت شده بود ک وقتی من خریدم چرا دوباره خرید🤣مادرشوعرم قبل بچه بیاد رفت کیسه خواب یا همون قنداق چیه ازاون و ی دست لباس خرید براش من تو بخش منتظر بودم بچمو بیارن هی نمی‌آوردن گفتن آب بدنش کم شده گذاشتنش تو دستگاه شوهرم یواشکی میرفت نگاش میکرد هی ذوق میکرد می‌گفت شبیه برادرشوعرمه حالا بچه کپ خودم بود🥴🥴🥴دیگ ساعت چهار بود من هشت صبح زایمان کردم بچمو نیاوردن یا شوهرم رفتیم پیشش و بغلش کردم بوسش کردم شیرش دادم خیلی حس خوبی بود خیلی🤤🤤🤤رفتم بخش هی میومدن پیشم میگفتم بچم چرا تو دستگاه میگفتن احتمالا بد بدنیا آوردن آب بدنش کم شده ساعت ده شب آوردنش پیشم تا صبح پیشم بود روتخت خودم
مامان توت فرنگی😍🍓 مامان توت فرنگی😍🍓 ۱۴ ماهگی
7 ماه گذشت از بدنیا اومدن پسرم ، یادمه روزای اولی که پسرم بدنیا اومده بود افسردگی بدی گرفتع بودم البته بعد ده روز این افسردگی اومد سراغم چون باید از همسرم جدا میشدم و میرفتم شهرستان خونه مامانم اینا اخه تجربه ای نداشتم خودم ، یادمه هر روز گریه میکردم به شوهرم زنک میزدم و گریه میکردم اینقدر حالم بد بود دنیا واسم انگاری تیره و تار بود ، ب خودم میگفتم دختر چ دردته اخع تو مادر شدی خودت دوس داشتی حالا چته 🥲 اما دست خودم نبود یادمه حتی دلم نمیخواست به پسرم شیر بدم🤧 همش به روزای قبل اومدن پسرم فکر میکردم و اشک میریختم خیلی حالم بد بود .... هیچوقت یادم نمیره چقد همسرم کنارم بود و کمکم کرد که حالم خوب بشه
حالا ۷ ماه ازون روزا گذشته پسرم کنارمه عاشقشم حالا دارم میگم چجوری بدون اون قبلا زندگی میکردم😁 نفسمه جونمه همه چیزمهه 😍
میخوام بگم افسردگی خیلی بده خیلی وقتی حال روحت بده دگ هیچی به چشمت نمیاد واقعا حال انجام هیچ کاری نداری ، افسردگی بعد زایمان شاید خیلیا بگن همش اداس این چیزا چیه اما واقعا تجربه بدی بود که داشتم خداروشکر تموم شد ، هیچ حال بدی موندگار نیست خداروشکر واس این روزا واس وجود پسرم تو زندگیمون ♥️
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
خلاصه انقد گریه و جیغ کشیدم مامانم سریع اومد پیشم بغلم کرد گفت پس چجوری میخوای زایمان کنی گفتم نمیخوام نمیتونم درد داره شوهرم صدامو شنید اومد داخل می‌گفت چیشد چرا جیغ میکشع گریه گریه لباسمو پوشیدم و بردنمم بخش زایشگاه ی تاق شخصی دادن کسی توش نبود ن همراه ن گوشی انگار قشنگ بودی تو زندان داشتم سکته میکردم شوهرم و بقیه پشت در وایستادع بودن هی معاینه نوار قلب و اینا شد ی روز بعد ک بردنمم بخش مامانم تا دوازده سرکار بود بعدش میومد شب پیشم بااون خستگی شوهرم اصلا سرکار نمی‌رفت یکسره پیشم بود نمیزاشتن مرد بمونه این یواشکی میومد همش سرم وصل بودم آزمایش میدادم و حالم اوکی نبود همش دستشویی بودم دیگ گریه میکردم واقعا همش اسهال استفراغ دکترا میگفتن بخاطر اینکه زایمان نکنی داریما اصلا معلوم نیس کی مرخص بشی دلم حموم میخواست کارام مونده بود خونم داغون بود کارام رسیده نبود آتلیه نرفته بودم آمادگی زایمان نداشتم اصلا دکتر میومد نسخه میداد شوهرم میرفت کلی دارو آمپول می‌خرید دیگ بهم آمپول ریه زدن ک زایمان کردم حدااقل بچه ریه اش تکمیل باشع
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۸ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده