🔥پارت ۶🔥
چندماه از زندگیمون گذشته بود که حالم خراب شد شوهرم منو برد دکتر اونجا فهمیدم که باردارم وای دنیا روسرم خراب شده چون خیلی اذیتم میکردن حالابااین بچه چکارکنم ازیه طرف ناراحت یه طرف خوشحال گذشت گذشت روزا سخت میرفت برام شکمم بزرگترمیشد نمیتونستم بلندبشم اما با این حال خرابی هام کاراروانجام میدادم نون پختن گوسفند گاو کارای خونه همش گریه میکردم تا رسیدم به چهارماهگی رفتم سونو دکتر گفت بچت دوقلو همه خوشحال بودن بجز من شوهرم که عاشق بچه بود بیشتر دختردوست داشت اما مادرشوهر میگفت چون یدونه پسردارم توباید بچت پسرباشه سونو گفت بچهات یه دختر یه پسر شوهرم شیرینی گرفت اومدیم خونه اما مادرشوهرم لب نزد میگفت چرا اون یکی دختره همش دعواش بود باهام یه روز وسط دعوا هاش فشارم رفت بالا خون از دماغ گوشم زد بیرون زنگ زدم شوهرم ازسرکاراومد سریع منوبرد دکتر ازمایش سونو همه چی گرفتن ازم گفتن متاسفانه پسر خفه شده مرده تو شکم مادرش اما دختره زندس یه هفته بیمارستان بستری شدم بعد که مرخصم کردن تارسیدم دوباره دعوام کرد منومادرشوهرم تویه خونه زندگی میکردیم شریک بودیم

۱ پاسخ

آنقدر بدم میاد از این جور آدما که بین دختر و پسر فرق میزارن

سوال های مرتبط

مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۸ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده
مامان محمدقاسم مامان محمدقاسم ۸ ماهگی
سلام مامانا یه سوال فوری دارم کمکم کنین
پسرم صبح از تخت افتاده همون اول خیلی بالا اورد یبار بعد دیگه بالا نیاورد وساکت شد وبازی میکرد اورژانس زنگ زدم گفتن چون یبار بالا اورده ببرش اورژانس بعد بردم دکتر ساعت نه رفتم تا ۱۲:۳۰اونا گفتن به بچت شیر بده بالا ببینم دوباره میاره ،
خداروشکر اصلا بالا نیاورد وسرحال خیلی بود وبا دکترا بازی میکرد دکترا گفتن سی تی چون خوب نیست واعلائم خاصی نداره ازش نمیگیرم اما سونو شکم و یه آزمایشش ادرار ازش گرفتن همه خوب بود
اومدم خونه تا ساعت پنج بعداز ظهر خوب بود اما یهو خوابید بیدار شد شروع به کریه کرد وبیحال بود همش نق نق میکرد بعدش بردم یه خانمه دکتر ماما قدیم بوده بهش نگاه کنه ساعت ۸شب گفت کامش اومده پایین بچت ترش کرده کامشو بالا کرد یهو کلی بالا اورد وخیلیم بوی ترشی میداد بعدش یکم گریه کرد وخوب شد بازی حرد یه دوساعت اما باز حالا باکلی گریه خوابید نمیدونم چیکارش شده منم ظهرش بخاطر سوزشی که داشتم کلی قرص خوردم نمیدونم الان بچم بخاطر ضربه گریه میکرد یا ترش کرده بوده چیکارش بوده شماها تجربه ندارین بچتون افتاده باشه از تخت بهم بگین خیلی نگرانم قلبم اتیشه تا خوب بشه خودم غش کردم
مامان فاطمه ضحی مامان فاطمه ضحی ۱۲ ماهگی
از اول اقدام به بارداریم سر نمازم که از خدا یه بچه سالم و صالح میخاستم در کنارش میگفتم خدایا برا من فرقی نمیکنه که بهم پسر بدی یا دختر فقط سالم باشه قدر دان باشه
یوقتایی آهنگ پسرم رو میذاشتم و باهاش حس میگرفتم شکمم رو ناز میکردم
یوقتایی هم آهنگ دخترم رو گوش میدادم با بچم حرف میزدم کلا برام فرق نمی‌کرد تا اینکه بخاطر طول سرویکس زودتر از سونو آنومالی دکتر بخاطر دردام یه سونو نوشت نمیدونم اون روز چرا همش لا خودم میگفتم الان که برم داخل میپرسم بچم چیه حتمن حتمن میگه پسر با کلی ذوق رفتم و کلی هیجان و آستری خدایا بچم چیه جنسیتش
من دوم نشد بپرسم چون دکتره مرد بودطول سرویکس هم عالی بود
بودن که اومدم دیدم نوشته بچه دختر
نمیدونم واقعا نمیدونم چرا اون لحظه قلبم تن تن زد دلم لرزید یهو یه حس نه خوش بهم دی
دست داد اصن اون آدم من نبودم منی که تو اقدام هم بودم همیشه میگفتم فرقی ندارع و همیشه با شوهرم بحث میکردم میگفتم بچه دختره چون ضربان قلبش بالاس اونم میگفت شاید پسر باشه
دقیقن وقتی جواب رو برا شوهرم خوندم بازم گفت شاید پسر باشه تو چه میدونی این حرفش باعث شد بدتر حالم بد شد بعدش اومدم خونه تا ۱۸ هفته صبر کردم تا مطمعن بشیم که اشتباهی نشده تو ۱۹ هفته و ۲ روز رفتم و دکتره گفت بچه دخترع هیچ خنده ای به صورتم نیومد نمیدونم شاید تاثیر حرف شوهرمم بود مدتی گذشت تا اینکه دیدم که دوباره حس شادی در من زنده شد و ازون بع بعد بود که قصه ما آغاز شد هر روز بیشتر عاشقش میشدم خدارو شکر میکنم برای هر ثانیه که کنارمه برا هر یکدونه نفسی که میکشه خدایا شکرت 🥺🥺🤲🤲🥰🥰❤️❤️
مامان آریا مامان آریا ۱۳ ماهگی
دردودل...
از وقتی ازدواج کردم همیشه تو رویاهام وقتی زمانی رو تصور میکردم که بچه دار شدم یه دختر میومد تو نظرم ،همیشه تو رویاهام دختر میخواستم ، همیشه از خدا دختر میخواستم چون خواهر نداشتم و با مامانمم خیلی صمیمی نیستم ، همیشه دلم دختر میخواست تا بتونم براش مثل یه دوست هرکاری که برا خودم ارزو بوده رو بکنم...


قبل بارداری ۳ماه رژیم دختردار شدن گرفتم ، تو سونوی آن تی بهم گفت احتمالا دختره چقدر خوشحال شدم ، چقدر دنبال اسم دخترونه بودم ، چقدر تو اینستا لباسای دخترونه رو دیدم و ذوق کردم
تا اینکه سونوی ۱۸ هفته رفتم گفت زیاد مشخص نیست اما احتمالا پسره ، حتی یه درصدم فکر نکردم داره درست میگه و مطمئن بودم اشتباه کرده دوباره یجا بهتر نوبت سونو گرفتم میخواستم بشنوم که دختره تا اینکه اونم گفت پسره
چقدر ناراحت شدم انگار تموم ارزوهام خراب شدن اما برو خودم نیاوردم نخواستم بچم بفهمه من ناراحتم و چقدر شوهرم باهام حرف زد که پسر خیلی خوبه....


اما الان خیلی خوشحالم که بچم پسره و خداروشکر که پسره
تو جامعه ما حق با پسره حتی اگه حق با پسر نباشه ، همیشه زن مظلوم و ضعیفه حتی اگه رو پا خودش وایسه ،حتی اگه یه زن قوی باشه بازم تو جامعه ما ضعیفه ، حتی تو اکثر خانواده هام زن ضعیفه و قدرتی نداره حتی اگه اون خانواده مخالف نابربری حق زن و مرد باشن بازم مرد قویتر میشه

خدایا کمکم کن پسرم رو طوری تربیت کنم که اگه روزی ازدواج کرد تو خونه اش هیچوقت حتی برای یبارم که شده مردسالاری نباشه ، درکنار زنش با حق برابر زندگی کنه و هیچوقت زنش برا یه لحضه هم نگه کاش ازدواج نمیکردم ، کاش شوهرم منو درک میکرد ، کاش زورم به شوهرم میرسید و هزارتا کاش دیگه...
مامان کایانی مامان کایانی ۱۳ ماهگی
صبح شد و شوهرم و مادرشوعرم اومدن رقت دنبال ترخیص و ما منتظر بودیم دیگ دیدیم دیر شد نیومدن مادرشوعرم کارتشو داد ب شوهرم گفت برو براش کباب و ساندویچ اینا بخر خلاصه رقت اومد و رفت تسویه حساب کنه پرستار ها اومدن گفتن بچه باید دوروژ بمونه اگ‌مشگلب داره متوجه بشیم رضایت شخصی دادیم مرخصش کردیم و رفتیم خونه مامانم رفت خونه خودش منم رفتم خونه مادرشوعرم اون شب اوکی بود تا ساعت دوازده شب دیدم بچه بیقرار شد کلی گریه میکرد آروم قرار نداشت یکسره جیغ جیغ شوهرم هی میگفت بریم بیمارستان مادرشوعرم می‌گفت بگیر بخواب بچه اس گریه می‌کنه همه نشستیم تو اتاق تا بچه بخوابع برادرشوعرام ک سرشون و با روسری بسته بودن 🥴🤣دیگ شوهرم پاشد رفت عصبی شد نگو رفت بیمارستان بپرسع گفتن ببرینش بیمارستان کودکان ساعت پنج صبح دیگ رفتیم بیمارستان تا ب ماشین رسیدیم بچه آروم شد خوابید شوهرم چرت میزد پشت فرمون بزور رسیدیم تا رسیدیم گفتن کولیک داره برای اونه ولی گفتن آزمایش زردی باید بدید
ما منتظر موندیم دوسه ساعت دیدیم خبری نیست رفتیم خونه و دیگ بیخیال جواب آزمایش غروب بردیمش پیش متخصص گفت با دستگاه ک زردی روی۱۲هست ولی باید آزمایش بدین گفتیم صبح دادیم گفت برین جواب آزمایش و بیارین ما موندیم و شوهرم رفت آورد تا آورد دکتر گفت باید بستری بشه ۱۴ونیم من حالا گریه تا بیمارستان گریه میکردم درد داشتم بچمم اینجوری اذیت میشد گذاشتنش دستگاه و من تنها شدم همه رفتن موندم پیش بچه گفتن آزمایش میگیریم ازش خبرتون میکنیم تا آزمایش جوابش اومد گفتن شده بیست و فاویسم داره باید سریع تعویض خون بشع زنگ زدم ب مامانم و شوهرم گفتم همش گریه میکردم اومدم پیشش خوابیدم پاشدم دیدم نیست بردنش ای سیو تعویض خون
مامان آدرین♡ مامان آدرین♡ ۱۳ ماهگی
سلام خوشگلا عزاداری هاتون قبول🌱
مامانا شنبه روز حضرت علی اکبر هستش یا یکشنبه؟
ماه آخر بارداریم چون آدرین iugr بود احتمال داشت بره nicu نذر کردم اگه نره nicu روز حضرت علی اکبر لقمه نون پنیرسبزی پخش کنم
خداروشکر حاجتم برآورده شد 🥲
عکسم برای روزای آخر بارداریم بود که تو بیمارستان بستری بودم
از یه طرف چون محدودیت رشد داشت حالم بد بود از یه طرف بهم میگفتن مایع دور بچه زیاده احتمالا تو صورتش ناهنجاری داره میگفتم آنومالی دادم گفتن سالمه گوش نمیکردن روزی 3 بار میفرستادن سونو گرافی ولی آقا آدرین پستشو کرده بود بهمون خودشو نشون نمیداد چقدر گریه میکردم 😢 آخرش گفتم انقدر ازم سونو نگیرید حتی اگه تو صورتش ناهنجاری هم داشته باشه اون بچه ی منه نمیتونم بُکُشمش که 😭 قربون خدا برم خداروشکر که بچم بدون هیچ مشکلی بدنیا اومد 🥺 تو صورتش ناهنجاری نداره که هیچ...ماشاالله همه میگن چقدر نازه 😍غریبه ها باور نمیکنن پسره همه میگن این دختره اشتباه شده امکان نداره کسی ببینتش نگه چه دختر نازی😍🥲
مامان نیهان مامان نیهان ۷ ماهگی
اعصابم خیلی خورده از دیروز همش گریه میکنم که چرا اینطوری شده
دیروز گوشی شوهرم زنگ خورد مادرشوهرم بود بعدش نمیدونم چی گفت
شوهرم برداشت گفت پاشو بریم خونه مامانم اینا گفتم باشه
رفتیم اونجا بعد دخترم خیلی به من وابستس‌ خیلی زیاد حتی تا سرویس بخوام برم جیغ میکشه گریه میکنه
شوهرم گفت اگر میخوای سرویسی‌ چیزی بری برو من میخوام برم بیرون باز بچه واینمیسته‌ واسم تعجب بود که شوهرم همچین حرفی بزنه آخه اصلا بچه نگه نمیداره و وقتی گریه میکنه اگر سرویس باشم برش نمیداره میگه هیچ کار نمیشه با گریه کردن خلاصه گفتم باشه الان میرم
چون خانواده شوهرم اصلا مراقب بچه نیستن
خواهرشوهرمم‌ ۵ روزه زایمان کرده
سرویس بهداشتی بیرون بود من رفتم اومدم دیدم نیهان بغل شوهرم نیست گفتم کو نیهان گفتی برو سرویس نگهش میدارم گفت هیچی بغل خواهرمه داره بهش شیر میده
گفتم چی واسه چی شیر بده مگه من خودم مردم
گفت سینه اش گفته سفت شده بوده و میخواسته خالی بشه چون بچش‌ اینقدر قدرت مکش نداره
وای امکار دنیا رو سرم خراب شد و شوهرم بخاطر همین که میدونست من نمیزارم از الکی گفته برو سرویس که تا من بیام کار از کار گذشته باشه
آخه این چطور پدریه
من الان چیکار کنم😭 دلم نمیخواست بچم شیر کس دیگه ای رو بخوره
مامان توت فرنگی😍🍓 مامان توت فرنگی😍🍓 ۱۴ ماهگی
7 ماه گذشت از بدنیا اومدن پسرم ، یادمه روزای اولی که پسرم بدنیا اومده بود افسردگی بدی گرفتع بودم البته بعد ده روز این افسردگی اومد سراغم چون باید از همسرم جدا میشدم و میرفتم شهرستان خونه مامانم اینا اخه تجربه ای نداشتم خودم ، یادمه هر روز گریه میکردم به شوهرم زنک میزدم و گریه میکردم اینقدر حالم بد بود دنیا واسم انگاری تیره و تار بود ، ب خودم میگفتم دختر چ دردته اخع تو مادر شدی خودت دوس داشتی حالا چته 🥲 اما دست خودم نبود یادمه حتی دلم نمیخواست به پسرم شیر بدم🤧 همش به روزای قبل اومدن پسرم فکر میکردم و اشک میریختم خیلی حالم بد بود .... هیچوقت یادم نمیره چقد همسرم کنارم بود و کمکم کرد که حالم خوب بشه
حالا ۷ ماه ازون روزا گذشته پسرم کنارمه عاشقشم حالا دارم میگم چجوری بدون اون قبلا زندگی میکردم😁 نفسمه جونمه همه چیزمهه 😍
میخوام بگم افسردگی خیلی بده خیلی وقتی حال روحت بده دگ هیچی به چشمت نمیاد واقعا حال انجام هیچ کاری نداری ، افسردگی بعد زایمان شاید خیلیا بگن همش اداس این چیزا چیه اما واقعا تجربه بدی بود که داشتم خداروشکر تموم شد ، هیچ حال بدی موندگار نیست خداروشکر واس این روزا واس وجود پسرم تو زندگیمون ♥️