واقعا موندم چه طوری بعضیا بچشون از درو دیوار بالا میره هیچی نمیگن بهشون دروز خونه رو مثل دست گل کردم که فرداش برم خونه مامانم یهو دیشب زنگ زدن پسر عموی شوهرم میاد با خونوادش که چه امدنی😑
اگه وارد خونم شدن یه بو گندی یهو امد بو عرق🤢یعنی یهو حالت تهوع گرفتم به حدی که کل خونه بو گرفت این که یه طرف بچه هاش اصلا نشستن بلد نبود زود رفتن سراغ اسباب بازیاش کلشو اوردن تو پذیرایی جیغ میزدن دخترم تا میرفت کنارشون میزدن تو سرش یا هلش میدادن یعنی کفرم در امده بود میرفتن اتاقش میگفتن نباید بیاد دخترم جیغ میزدن😑 خاک بر سر مادر پدرشون که یک کلمه هم نمیگفتن نکن یا بشین سرجات
منو شوهرم در حال حرص خوردن بودیم یعنی کل خونه رو به گند کشیدن تخمه و پوفیلا برده بودن تو تخت منو تخت دخترم کل اتاق تخمه و پوفیلا کل پذیرایی اسباب بازی تخمه میوه همش رو فرش بود به حدیکه جارو برقی رو از کمد کشیده بودن بیرون😤 تموم لباسای دخترم پخش شده بود رفته بودن سراغه کمداش تا رفتن یعنی مردمو زنده شدم از دیشب فقط دارم فحش میدم بهشون اخه چرا یه پدرو مادر اینقدرررر شعور ندارن یکی بزنن دهن بچشون که بشینن سرجات از دیشب من دارم تمیز میکنم 😤🤦🏻‍♀️
و فحش میدم😐

۱۹ پاسخ

چەن ساڵیان بوو؟ وەڵا ناخۆشه
نیشگونشون میگرفتی خودت🤣🤣

بوی عرق کی اومد

‌ببین وقتی مامان باباشون چیزی نمیگن خودتو شوهرت دعواشون کنین

یعنی چرا اصلا حالی‌شون نمیشه؟ اصلا خونه کسی که بچه کوچیک داره مهمونی رفتن یعنی چی؟ من خودم به شدت رو وسایل پسرم حساسم، خوب دوست دارم وسیله هاش نو باشه و به سنش که رسید باهاش بازی کنه اصلا هم نمیخوام وسیله دست بچه های کسی بدم باهاش بازی کنن، به خدا یه مرغ و یه خرگوش که فشارش میدی صدا می‌کنه تو کیفم بود دو هفته پیش نمی‌دونم چجوری تهش پاره شد خرگوشه مرغ هم خونه مادر شوهرم که میرم میدم بهش بازی کنه پسر برادر شوهرم ۱۱ سالشه پاشو می‌زاره روش که صدا بده، دیشبم دختر خواهر شوهرم که ۳ سالشه خونه مادر شوهرم بودیم دید برداشت جورابش رو تن مرغه کرد منم بعدش ناچار شدم با مایع و آب داغ بشورم که بچه مریض نشه تازه می‌گفت چرا میخواد ازم بگیره، والا آدم اعصابش خورد میشه خوب یعنی چی؟ خودشون باشن نباید چیزی بگی

باید دراتاقارو قبل اینکه بیاند قفل میکردی میگفتی تواتاقا نباید برید و یه دوسه تاتیکه اسباب بازی میوردی میگفتی با همینا بازی کنین من برام پیش اومده بچه های فامیل شوهرم میومدند روتختمون بپربپر میکردند یا وسیله های بچمو برمیداشتن درحدی ک دوتاشونوخراب کردن الان وقتی میاند دراتاقارو قفل میکنم میگم همینجا بازی کنید تواتاقا نباید برید اسباب بازیاشم همششوووونوجمع میکنم بجزیکی دوتا ک‌دم دستیشه مامان باباشونم ناراحت میشند بشند والا تواین گرونی خسارت بزنند یا ب قول توبابچه کوچیک همه جاروتمیز میکنی واینا کثیف کنند زوره
یامثلا دخترخواهرشوهرم سوار ماشین پسرم میشد اون شش سالشه ماشین پسرمم کوچیک مامانش هیچیییی نمی‌گفت خودم رفتم گفتم زندایی میشه بیای پایین این برای تو کوچولوعه میشکنه

چند ساعت بودن؟😐😐😐

خودتون یه چیزی میگفتین. بع۱ی وقتها آدم باید تعارف فامیلی رو بزاره کنار

او کوری او هێوری منیش وایە هێورژنم اصلا دنگی نادا اگر هێورکشم لی تورە دبێ دلێ لیگرێ عصبی مکە .اگر دلێن دێین هەمو گیانم دلرزێ😕

منم از بعضی مادرها تعجب میکنم. من دخترم یک سالشه ولی از الان چهارچشمی مواظبشم. از الان با اینکه متوجه نمیشه دارم واسش تکرار میکنم این وسیله شخصیه اجازه نداری دست بزنی میخوام آویزه گوشش بشه. منم خیلی حرص میخورم. دختر جاریم ۸سالشه طبقه بالای خونمون هست و هرروز اینجان هر اسباب بازی واسه دخترم میخرم انگار واسه اون خریدم😑 آخه دوچرخه دخترم مناسب سن اونه که سوارش میشه؟! مادرشم انگار نه انگار

چقدر ظلم هست با بچه کوچیک به زور خونه رو تمیز کنی بعد اینجوری سرت بیاد هم ناراحت شدم هم خندم گرفت🥴

شکرخدا الان نمیادبزارنیادولا

منم این بلاسرم اومده ولی عوزش مثل توبیکار ننشستم زدم یاگوفتم بشین بعدمادرش گوفته چرا بچمودعواکردی گوفتم بابا ماهم بمه داریم توخونیه خودشون جرعت ندارن تکون بخورن ولی تامیرن یجا اونجاروویران میکنن ولا 🤷‍♀

توچرابااینا رفتوآمدمیکنی

عزیزم ببین هروخت امدن به بچهاشون بگوبشین وقتی اونا چیزی نمیگم توبایدبگی نارحت میشن بزاربشن ولا واخدا من بودم سکتروزدبودم

بچه های خواهرشوهرم ایطور بودن من انقد بهم برمی‌خورد الان خداروشکر ۹ ماهه نیومدن خونمون هروقتم که میان ساکت میشینن و سریع میرن،پدرمو دراوورده بودن ینی

ولله امن بام ب دایکیم دکوت وره اگات لیان به ولاتیان ویران کرد

کم کم قطع ارتباط کن باهاشون بهشون که بی محلی کنی می‌فهمن دوس نداری رفت و آمد

حک بابه بولرزه هاتوه😂چندیش ناخوشه میوانی آوا..حیسان هر دله خدایه کنجه ساعت دروا اوانه برونوه ...مندال فام ناکا ولی دایکو باب خو عاقلیان هیه..اوه بوا بی غم بونه

در اتاقتم قفل کن وقتی میان

همونجا جلوی پدرو مادرشون دعواشون میکردی

سوال های مرتبط

مامان محیا(زندگی) مامان محیا(زندگی) ۱۲ ماهگی
اینم از دیشب ما که پسر برادرشوهرم تررررر زد توش، دیشب تولد محیا بود اینا رو هم دعوت کردیم که ای کاش نمی‌کردیم از وقتی اومد شلوغی خرابکاری کرد شام از رستوران سفارش داده بودیم زد سوپ رو ریخت رو فرش هام چیزی نگفتم چندتا بادکنک های تک رو ترکوند چیزی نگفتم تا اینکه کادوی محیا رو آوردیم که عکس بگیریم براش ماشین شارژی گرفته بودیم محیا رو زد که ماشین مال منه من سوار بشم گفتیم باشه 10دقیقه سوار شو بعد ما عکس بگیریم بعد 10دقیقه که سوار شد گفتیم حالا پیاده شو محیا رو بزاریم توش ما عکس بگیریم عکاس معطل ما بود یه جیغی زد یه گریه ای کرد همه جا رو زد بهم کل همسایه های آپارتمان اومدن دم در ما، پدر مادرش به زور بردنش گفتن دیگه نمیشه اینو نگه داشت بقیه هم دیدن این اینطوری کرد بدون اینکه کیک رو ببریم یا پذیرایی بشن رفتن، وسایل پذیرایی و کیک رو گذاشتم براشون بردن خونه هاشون بخورن، خلاصه حیف اون همه هزینه و خرجی که کرده بودم به خاطر یه بچه وحشی اینطوری شد اولین تولد دخترم 😔
مامان بێریوان مامان بێریوان ۱۵ ماهگی
یعنی واقعا چشم خوردنو با چشمام هر وقت بحث جاریم میشه میبینم زن پسر عموی شوهرم چند شب پیش امده بود خونم کاش گردنم میشکستو کنار اون غذا نمیدادم به دخترم برگشته بهم میگه غذای مقوی میدی خیلی واقعا حوصله داری خوب به دخترت میرسی برا همین تپله😑منم گفتم ولا با قطره چکون شیر میدم چه تپلی با کارتون غذا میدم هر شبو هر روزم اینه
حالا دیشب رفته خونه جاریم که دختر جاریم 45 روز از دخترم کوچیکتره و خیلی لاغره همش با دخترم مقایسه میکنن بعد
دیشب دخترم تا چهار صبح نخوابید فقط جیغ میزد گریه میکرد صبحش شیر دادم بالا اورد بازم یه ساعتو نیم صبر کردم اب دادم بازم بالا اورد سرلاک دادم بالا اورد نمیدونم چه غلطی کنم زنگ زدم شوهرم گفتم بازم این زنیکه رفته پیش جاریم حرف زده اخه چند باری پیش جاریم گفته دخترت ضعیفه مثل فلانی بهش نمیرسی دیگه بچم اعتصاب کرده تا چند روز
امروزم که کلا بالا میاره شوهرم گفت که برادرشوهرم گفته دیشب این زنیکه هی وراجی میکرده که بچت چرا رشد نمیکنه
اینم وضعیت من بازم دخترم چشم خورد نمیدونم چه غلطی کنم گشنشه ولی تا چیزی میدم بالا میاره😑😑😑😑
مامان پناه🧚 مامان پناه🧚 ۱۴ ماهگی
بابا بزرگم فوت کرد
رفتیم شهرستان همه بچه ها تو اتاق بودیم توی اون جمع من از همه یه سال بزرگتر بود البته با یکی از دختر خاله هام هم سن بودم
کلا ده سالم بود یه دختر بچه ده ساله
بچه ها بالشتا رو گذاشته بودن وسط و داشتن بازی می‌کردن
خاله ها و داییام و اعصاب درستی نداشتن و از فوت پدر بزرگم همه عصبی بودن
صدای بچه ها بالا رفت
داییم اومد یهو با داد اومد وسط اتاق و من از چشای قرمزش ترسیدم و دویدم رفتم تو حیاط
یهو دیدم همه تو حیاطن و همه فرار کردن منو دیدن ولی بقیه بچه ها تو اتاق بودن سر همین فقط من تنها شدم مقصر
مامانم جلو همه به بدترین شکل ممکن دعوام کرد
جوری بغض کرده بودم که داشتم خفه میشدم
من اصلا تو اون بازی نبودم و یه گوشه نشسته بودم و داشتم به بقیه بچه ها می‌خندیدم تنها گناه من خنده بود اونا بودن که اتاق و بهم ریخته بودن
اون لحظه خیلی بد بود حس میکردم جلو همه ضایع شدم
همه بزرگترا یجور خاصی نگام میکردن و نچ نچ میکردن که چه بچه بدی مامانشو همش حرص میده
تازه داییم هم دوباره اومد رو ایوان و باز هم منو دعوا کرد ولی حتی اجازه ندادن که من از خودم دفاع کنم چرا؟ چرا واقعا؟
مگه چهار تا دونه بالش اینقدر ارزش داره که یه دختر ده ساله تو جمع اونجوری دعوا بشه؟
خب گناه من چی بود؟
نکنید توروخدا با بچه هاتون اینکارا رو نکنید🌿
مامان 💙 دارا 💙 مامان 💙 دارا 💙 ۱۳ ماهگی
آخ نگم از دیشب….
بدترین شب زندگیم بود. یعنی قشنگ مردیم و زنده شدیم…

دیشب طرفای ساعت ۱۰/۵ بود از خونه مامانم اومدیم.
تازه رسیده بودیم خونه.دارا داشت واسه خودش میچرخید.منم داشتم لباسامو عوض میکردم.شوهرمم تازه تلوزیونو روشن کرده بود…
یهو با صدای گرومپ و بعدشم جیغ و‌گریه دارا و دویدن شوهرم و پسرم گفتنش اومدم تو پذیرایی.دیدم بچم مونده زیر جا کفشی😭😭😭😭
قلبم از جاش کنده شد انگار😣
شوهرم جاکفشی رو بلند کرد،دارا رو از زیرش آورد بیرون.من گرفتمش بغلم گریه ش بند نمیومد.منم از اینور دارم زار میزنم.
نگا کردم دیدم‌ پیشونیش‌کبود شده،یه جاهایی شم خط وخش افتاده🥺
بهش آب دادیم نخورد. هرچی صداش میکردیم نگامون نمیکرد.اصلا انگار تو این دنیا نبود.
حالشو که دیدم و پیشونیش که کبوده،گریه م بدتر شد.گفتم تروخدا ببریمش دکتر…
خلاصه با بدبختی لباسای خودمو پوشیدم،لباسای دارا هم پوشوندم.چون تو بغل شوهرم و رو زمین واینمیساد.بغل من بود کلا.
رفتیم درمانگاه سر کوچمون تا نوبتمون بشه یهو دارا یه حجم خیییییلی زیادی بالا آورد.اونو که دیدما قشنگ میخاستم بمیرم.
زنه که وضعو دید گفت چرا اومدی اینجا ما الان متخصص اطفال نداریم برین درمانگاه و فلان.
از اونجا تا درمونگاه شوهرم رو‌ هوا رانندگی کرد. دارا هم هی میخاست بخابه چشاش میرفت رو‌هم با کلی مسخره بازی و فلان بیدار نگهش داشتم.
خلاصه رفتیم درمونگاه،گفتن چون استفراغ داشته باید ببرینش بیمارستان.
دوباره رفتیم بیمارستان.اونجا هم شلوووووغ…
تو صف بودیم تا نوبتمون بشه یه بار دیگه بالا آورد.
حالا منم هر لحظه دارم داغون تر میشم و‌همچنان گرررریه.