۱۴ پاسخ

هر بچه ای برای مادرش جای خودش رو داره
قطعا تا آخر عمرت ته قلبت یجایی همیشه درد می‌کنه
اما خودتو با لیانا سرگرم کن و تمام عشقتو‌به اون بده
خدا دوست داره که بهت یه گل دختر دیگه داده ❤️
خدا براتون حفظش کنه الهی آمین

عزیزم با بند بند وجودم درکت میکنم خودمم این داغو دیدم خدا بهمون صبر بده همیشه یه گوشه از قلبمون برا بچه هامون درد می‌کنه الهی که هیچ مادری اینو تجربه نکنه

خدا بهت صبر بده داغ فرزند خیلی سخت برای ی مادر

واقعا داغ فرزند برای مادر با مرگ هیچ فرقی نداره 😔

الهی بگردمت خدا بهت صبر بده خیلی سخته اما خدا انقدر دوست داشته ک دوباره یه آنیسا کوچولو بهت هدیه داده

خدابهت صبروتوان بده کنار بیای وگرنه هیچ وقت فراموش نمیشه خواهر اینوفقط یه مادر میتونه درک کنه

خدا بهت صبر بده عزیزم
آبحی منم 4بار حامله شده ولی دوتا بچه داره خدارو شکر بابت اون دوتا دسته گلش

چرا از دنیا رفت . خودتو ناراحت نکن قسمتش این بوده تقصیر تو نیس بعضی چیزا حکمتی داره که مااز بی خبریم خدا دخترتون برات حفظ کنه

عزیزم خیلی دردناکه و اگه بگم درکت میکنم دروغه ولی منم مادرم و فهمیدن دردت سخت نیست
منم گاهی فکر میکنم اگر از ۷ سالگی بدون مادر نمیشدم چقدر تو مسیر زندگیم فرق داشت ولی زندگیه برای هرکس یه جور سخت میگذره
روح فرشته نازت شاد🤍

وای الهی بگردم خدا بیش از اینا صبرت بده

وای عزیزم چرا ناراحتی اشکال نداره خدااونو دوست داشته که برده پیش خودش برو خداروشکر بگیر که یه بچه دیگه داری چراغ خونت روشنه

عزیزم تسلیت میگم چرا فوت شده؟
می‌دونم سخته ولی سعی کن بهش زیاد فکرنکنی و یا لیانا گلی بیشتر وقت بگذرانید

چیشد بچه مگه؟؟؟

عزیزم تسلیت میگم چرافوت کرده؟

سوال های مرتبط

مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟