خانوما اگه حوصله دارید یکم درد و دل کنیم🥲 من زمانی که باردار بودم مادر شوهرم حتی یک بااار بهم زنگ نزد یا حتی پیام نداد که مثلا چیزی ویار نکردی ،کمک نمیخوای؟ اذیت نیستی؟ تا هفت ماهگی سر کار میرفتم یک بار نگفت بیا خونه ی ما سرراه بعد از سرکار نمی‌خواد امشب شام درست کنی، با اینکه من خیلی خیلی خاکی ام یعنی انتظار بریز بپاش نداشتم شما بگید یه نیمرو... عجیب تر اینکه ما رابطه ی خوبی باهم داشتیم انتظار داشتم حداقل حداقل یه زنگ ساده بهم بزنه یه تعارف الکی اما انگار نه انگار , داعما مامانم بهم می‌رسید یا خونه ی اونا بودم یا برام غذا میفرستاد، خلاصه خستتون نکنم، الان که پسرم به دنیا اومده خیلی دوست داره همش برم اونجا همش پسرمو ببرم پیششون ولی حقیقتش من بدجووور کینه ی دوران بارداریم مونده تو دلم، حاضر نیستم قربون صدقه ی بچم برن حتی، خیلی سعی میکنم اینجور حسی نداشته باشم اما نمیشه واقعا نمیتونم روزهایی که به کمک نیاز داشتم و حتی ذره ای تعارفم نکردن رو فراموش کنم.. چیکار کنم بنظرتون

۱۶ پاسخ

بگذر
چون کسیه که نه میشه قطع رابطه کامل کرد نه میشه جدا شد ازشون
خدا لعنتشون کنه که آدمو دچار بحران روحی میکنن

نگذشتی هم بگو
من تو روشون میگم خالی میشم
مثلا شب یلدا تولد پسرمه
زنگ زدم مادرشوهرم گفتم شام بیاین
پسرمم شدیدا احساس تنهایی میکزد و میگفت هیشکی تولد من نیست چون بابام اینا هم خونه نبودن
خلاصه این برگشت به من گفت رقیه(دختر جاریم که تو یه حیاطن)ناراحت میشه ما بیایم گفته شب یلدا میام خونتون
گفتم باشه قطع کردم
فرداش زنگ زد شام میزارم بیاین
گفتم نه من دیگه میام نه شما بیاین
گفت چرا
گفتم رقیه نشسته رو پات داری از دلتنگی چی حرف میزنی مگه داره از انگلستان میاد ور دل خودتن دیگه
یه جوری حالشو کرفتم بعد گفت ما میایم گفتم شما بشینین خونتون باشه اشکال نداره ما میایم

فراموش کن اون دورانو اگه میخای به آرامش برسی

عزیزم منم همین طوری بودم تا پنج ماه ویار شدید داشتم هر غذایی درست میکردم واسه همسرم بچه هام جلو دهنم دستمال میبستم که بوش بهم نخور ه ولی میخورد بالا میاوردم از مرغ که بدتر تا درست میکردم میمردم غذام برنج سفید بود با ماست تاپنج ماه خونه ابجیم طبقه پایین خونمون یک روز نکفت تو نمیتونی به خاطر ویار منم غذا درست میکنم درست نکن خونه مادر شوهر و خواهر شوهر طبقه اولن اونا هم همین طوری یک روز تعارف نکردن یا زنگ بزنن امروز نمیونی به خاطر ویار ما درست میکنم ولی الان هر روز همسرم میگه مرسانا ببر پایین پیش مامان بزرگش ببر پیش عمش من الکی میگم که میحوام مثلا لباس اتو کنم اینا خودش میبره من خودم هم زیاد نمیرم الان منم مثل شما این روز ها فراموش نمکنم و اونا که بعد زایمان نیومدن منم گفتم نمیرم به درک نیان چند روز پیش زن دایی همسرم زایمان کرده بود خواهر شوهر گفت بیا بریم منم گفت خونشون شلوغ نمیتونم دخترم بیارم میتونستم نیم ساعت بذارمش پیش همسرم ولی اون که نیومد منم کفتم واسش جبران کنم

دقیقا منم تو اون دوران خيلي ها رو شناختم الان دوست ندارم بچم رو بغل کنن عجیب از اون دوران و رفتار بعضی ها دلم شکسته

حالا من برعکس شما هستم دوران بارداری فقط مادر شوهرم بود که هوامو داشت هرچی میخورد سهم من و می‌فرستاد مادر خودم حتی یه ویارونه بهم نداد یه بار گفتم هوس فلان چیز و کردم بعدها به گوشم رسید که گفته بود به من چه بره به مادر شوهرش بگه ، یا همش ذهنیت من و خراب میکرد که بچت پسره برای خودت نیست که بزرگ شه تورو محل نمی‌ده
الان تلفنی هی قربون صدقه بچم می‌ره هی میگه دلم برای علی یه ذره شده ولی کینه اون موقع رو دلم مونده باورت نمیشه تا خونش ده دقیقه راه هست ولی من هر بیست روز یه بار میرم بچم و ببینه

عزیزم درکت میکنم منم طبقه بالای خونه مادرشوهرمم توی شهر غریب مامانم اینام پیشم نیستن تا دو هفته قبل از زایمانمم میرفتم سرکار هممممه کارامم خودم میکردم مادرشوهرمم به جای اینکه هوامو داشته باشه چندین بار تو حاملگی دلمو بدجور شکوند و اشکمو درآورد ماه آخر بارداریم دقیقا یکماااه یه زنگ به من نزد بگه زنده ای نیستی🥲درعوض الان هر روز میاد بالا پسرمو ببینه قربون صدقش که میره حالم بد میشه یاد اون روزام میفتم و هیچکدومو باور نمیکنم

بحث کينه نیست عزیزم، منم دقیقا شرایطم مث شما بود، منتها شدیدتر، اینکه 9 ماه و حتی 50 روز بعد زایمان خونه مادرم بودم بچمو تر و خشک کرد، به خودم این چند ماه کامل رسید دریغ از یه ذره محبت و رسیدگی مادرشوهرم، لعنتی این مدت حتی یبار بچمو بغل نکرده، منم یه بدبختی که دارم نمیتونم، ینی بلد نیستم گلایه کنم از مادرشوهرم، حس میکنم اگه یه دل سیر ازش گلایه کنم و تخلیه کنم خودمو، همه اینا رو فراموش میکنم، ولی نمیتونم.
خلاصه همه اینا باعث شده رابطم باهاش کمرنگ و کمرنگ تر بشه. و اینکه بچم بزرگ شد همه اینارو بهش بگم

عزیزم مال ما هم همینن فکر کردی برای ما تخم دوزرده میکنن برامون؟ما با هم تو یه طبقه زندگی میکنیم و به قول تو باهم خوبیم یه بار نگفت عروس چیزی میخوای کاری داری ویار نکردی.

منم مثل تو ام عزیزم
تو بارداری پدرشوهرم تا فهمید دختر دارم(با اینکه نوه ی اولشون بود و خودشپ دختر نداره) خودشو کج کرد و گفت دختر که واسه ما نیست و واسه خانواده مادرشه(یعنی من)
الان دختر بابا، دختر بابا از دهنش نمیوفته
منم واقعا هی با خودم میگم اشکال نداره، اشکال نداره اما نمیتونم تحمل کنم، با اینکه کینه ای نیستم اما بد مونده به دلم :) یعنی حالم بهم میخوره وقتی نرگسو بغل میکنه یا بوس میکنه یا....

عزیزم این مشکل همه دارن خانواده شوهر فقط متوقع هستن و قدمی برات بر نمیدارن اینو ببپذیر و خودت هم قدمی براشون برندار که ناراحت نشی

چقدر میفهممت
مادرشوهر من رفت کربلا دوروز قبل از زایمانم و نبود کلااا تا ده روز بعدش
تو حاملگیمم که فقط حرص و‌جوش داد بهم سر اینکه بچم‌دختره...
الان وقتی قربون صدقه دخترم میره پوزخند میزنم و اصلا باورم نمیشه که دوسش داره
متنفرم از اینکه بهش میگه مامانی

پسره منم هم اسم پسر شماست و منم هم درد شما😅
اصلا انگار حرفای منو نوشتی🥴

کینه چیز خوبی نیس
باید شعور داشته باشن که نداشتن
خودتو اذیت نکن

هرکاری که فکرمیکنی حالتو خوب میکنه وخوشحالی انجام بده

خیلی حق داری گلم
من بارداری خیلی سختی داشتم از اول استراحت مطلق بودم کل دوران بارداریم مامانم خونه زندکیشو ول کرد به من رسیدگی کرد مادر همسرم هفته ای یکبار مثل مهمون میومد میرفت یوقتم گله میکردم میگفت از من گله نکنید نمیتونم شوهر و پسرمو بزارم(حالا انگار یه شب برای مردای گنده چی میشد)یا میگفت دختر با مادرش راحت تره
بعد من به خاطر لکه بینی های مداوم و بعد فهمیدم پسرم مشکل قلبی داره خیلی خیلی استرس داشتم وسخت گذشت یکبار نشد بیاد دلداری بده همدردی کنه درک کنه فقط میگفت به بچه استرس میدی اینطوری میکنی
به خاطر همون اصلا از ذهنم نمیره بیرون تو شرایط سخت کی چطور رفتار کرد اصلا دلم باهاش صاف نمیشه

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان هدیه ماندگار 💙 مامان هدیه ماندگار 💙 ۴ ماهگی
پسر بزرگم می پرسه مامان منم بچه بودم اینجوری باهام بازی می کردی 🥺🥺دلم گرفت چون وقتی بچه بود ما طبقه ی بالای خونه ی مادر شوهرم زندگی می کردیم اون زمان بیست سالم بود و خودم کم سن و سال بودم برای بچم فقط حکم یه دایه رو داشتم شیرش میدادم جاشو عوض می کردم بعد می دادم مادر شوهرمم مادر شوهرم صدام میکرد ومن می رفتم پایین پسرمو شیر میدادم بعد اصلا مادر شوهرم نمی ذاشت بشینم توی خونه اش پیش بچه ام همش میگفت پاشو برو سراغ کارات غذا واینا بپز برای شوهرت نمی ذاشت کنار بچم باشم واقعا هیچ خاطره ای از بچگی پسر بزرگم ندارم حتی یه بار اونقدر که پسرمو نمی دیدم زنگ زدم به خواهرم با گریه که نمی ذارن بچمو‌ببینم 🥲🥲خواهرم زنگ زد به مادر شوهرم که بچه رو بذارید مامانشم ببینه مادر شوهرم اونرمان کلی قاطی کرد که اره لیاقت نداری من بچتو نگه دارم 😞😞😞دخترم که به دنیا اومد واقعا عاقل بود اصلا پایین نمی رفت فقط پیش خودم بود الآنم شکر خدا از اون خونه در اومدم ودارم نهایت لذت رو از وجود پسر کوچیکم میبرم ولی همیشه یه حسرت ته دلمه که نذاشتن از بچگی پسرم نهایت لذت رو ببرم .خلاصه اگه خانواده ی شوهرتون زیاد دوروبر بچه هاتون نیستن خوشحال باشید بچه باید کنار مادرش باشه ناراحتم که کم سن و سال بودم و نتونستم از حق مادریم دفاع کنم 😞😞در عوض الان دارم از جوونی پسرم لذت می برم .در جواب پسرم گفتم مامان تو بچگیت پیش من نبودی اما از دوسه سالگیت همش باهات بازی می کردم گفت آره مامان اون موقع ها رو یادمه که با هم قایم موشک بازی می کردیم من پشت پرده قایم می شدم تو همش دنبالم می گشتی بعد پیدام که می کردی تو خونه دنبالم می کردی بغلم می کردی بوسم می کردی 🥹🥹
مامان عطرین مامان عطرین ۶ ماهگی
سلام مامان قوی:) با همه تونم چون هرکسی که مامانه صدرصد قویه.
میدونم خیلی خسته ای خسته از این بدو بدو گاهی خسته از شیر دادن و شیر درست کردن و شستن پیپی و لباس و کارای خونه ووو مهم تر و بیشتر از همه خسته ی دل نگرانی ها و دلهره ها واسه اینکه طوریشون نباشه:) همه ی اینا عادیه و ما هم حق داریم خسته بشیم:)
امروزم بد نبود هرچند چالش زیاد داشتیم اما حداقل یذره به خودم تکون دادم واسه کارای خونه و یه دل سیر دوش گرفتن و... اما راستش الان دلم میخواست برم اتاق دخترم بشینم کف زمین زااار زاار گریه کنم تا بلکه از این فشاری که رومه یذره کمتر بشه، اما اونم نمیتونم چون دخترم همش میخواد سینه تو دهنش بخوابه🙂 میخوام بهتون بگم همه ی این روزا میگذره بچه هامون بالاخره بزرگ میشن نگرانی ها تموم نمیشن فقط عوض میشن، کاش بتونیم لذت بیشتری ببریم کاش بتونیم بهتر و با انگیزه تر زندگی کنیم، هرچقدر تلاش میکنم جمله ی انگیزشی به این ذهن خستم نمیاد🥲
تو اگه دوست داشتین این پایین یه جمله واسه دل گرمی مون بنویس🌱
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۰#
به هرکس می‌رسیدم فقط با خواهش و التماس ازش میخواستم واسه سلامتی بچم دعا کنه از شانس بدم همون روزای که من زاییده بودم و بیمارستان بستری بودم عروسی یکی از دختر خاله هام که یه شهر دیگس بود و همه رفته بودن عروسی و هیچکس از اقوام شیراز نبودن که بیان پیشم یه ذره داریم بدن یا حداقل با دیدنشون سر گرم بشم که به بچم کمتر فکر کنم من مونده بودمو یه اتاق و یه تخت با هزارتا فکر یا دمه یکی از روزایی که بابام اومده بود دیدنم بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم بابا تو تا الان ازارت به مورچه هم نرسیده پیش خدا خیلی عزیزی من اگر واست دختر خوبی بودم دعا کن واسم که بچمو خدا بهم سالم برسونه حالم قشنگ داشت سمت افسردگی می‌رفت خودم متوجه بودم همش مامانمو می‌فرستادم به بهانه های مختلف بیرون که تنها باشم بتونم گریه کنم یا میرفتم تو دستشویی اونجا گریه میکردم یه ذره آروم شم اما احساس میکردم جیگرم میسوزه جوری که هیچیزی مرحمش نیست