۳ پاسخ

اره بخدا خیلی سخت بود برا من حاملگی مخصوصا چند ماه اولش اذیت شدم الان دخترم ۵ ماهشه تو بغلمه خداروشکر

بله تونستی روزت مبارک مادر زیبا

اره عزیزم بالاخره تونستیم .ما مامان شدیم😍

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۵ ماهگی
#درد و دل
من دخترم اولین کسیه که باهام نسبت خونی داره و دیدمش
شاید خیلیا اصلا به نسبت های خونیشون دقت و توجه نکنن ولی واسه منی که خانوادم باهام هم خون نبودن واسم حسش شبیه اون جوجه اردک بود که هی به بقیه جوجه ها نگاه میکرد و میدید شبیه هیچکدوم نیست منم همینطور بودم همیشه نه مامانم نه بابام شبیه هیچکدوم نبودم ولی خودمو همیشه گول میزدم که نه شبیه بابامم تا اینکه مامانم همه چیز رو واسم تعریف کرد و دیگه نمیتونستم خودمو گول بزنم همیشه میترسیدم ازش راجبه خانواده واقعیم بپرسم هیچوقت هم نخواستم چیزی بدونم چون من محبتی که نیاز داشتمو گرفته بودم فقط یه سوال از مامانم پرسیدم که من شبیه کدومشون بودم؟ بهم گفت شبیه خیلی مامانتی
الان که خدا بهم یه دختر داده اوایل با خودم میگفتم شبیه من نیس اما رفته رفته شباهتاش به خودم بیشتر و بیشتر شد حتی الان هم باورم نمیشه انقدر شباهتش به خودم رو خواهرشوهرام که میگن اصلا انگار شقایق از اینهمه شباهت خودم ذوق میکنم باورم نمیشه یکی شبیه منه
خدایا شکرت هم بخاطر اینکه بهم دادیش هم بخاطر سالم بودن دختر بودنش
(راضیم به رضای خودت)
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۴ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه